eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
54.6هزار عکس
40هزار ویدیو
621 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://daigo.ir/secret/5953017511 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra1
مشاهده در ایتا
دانلود
امام‌صادق‌علیه‌السلام: بهترین‌عمل‌نیڪی‌بہ‌فاطمہ‌(س) وفرزندان‌فاطمہ‌است.
<🗞🤍> چشماش مجروح شد و منتقلش کردن تهران محسن بعد از معاینه از دکتر پرسید: آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه؟!🥲 میتونم دوباره با این چشم گریه کنم؟! دکتر پرسید:برای چی این سوال رو می پرسی پسر جون؟! محسن گفت: چشمی که برای امام حسین‹؏› گریه نکنه به درد من نمی خوره!🥺 +شهید‌محسن‌درودی ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
نمے خواهم بِرَنجانم دلت را بے سبــب امـــا چگونه مرگ یڪ مادر،چهل تن متّهم دارد!؟🖤
مادر میگه: یا الهی عجِّل وَفاتی سریعاً بچہ ها میگن: اللّهُمَّ اشْفِ كُلَّ مَرِیضٍ🖤
7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
Γ🎞🖤•• زهرای‌پاڪ،ای‌غم‌زیبای‌دلنشین تو‌خواندنی‌ترین‌غزل‌عاشقانه‌ای 🥀
ریحانه زهرا:))🇵🇸
#پارت_چهلم #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه ️بعد اینکه بستنی خوردیم با محمد و علی و فاطمه تصمیم گرفت
با احساس سوزش دستم چشمامو باز کردم. نور چشمامو زد و دوباره بستمشون. صدای محمد آروم تو گوشم پیچید: فائزم...! خوبی؟! صدای محمدم بغض داشت...!! _مح... نتونستم ادامه بدم... واقعا نتونستم... توانایی حرف زدن نداشتم... آخ دستم میسوزه...!! چشمامو دوباره باز کردم تا به نور عادت کرد... توی یه اتاق بودم در و دیوار سفید بود به دستم نگاه کردم سرم زده بودن بهم و محمدم دستشو گذاشته بود رو دستم...!! _اینجا... کجا...؟!!! محمد با صدای پر از بغض گفت : الهی فدای خانومم بشم... حرف نزن حالت بد میشه... اینجا بیمارستانه...! حالم یه جوری بود؛ پلکام رو نمیتونستم باز نگه دارم... دستم درد میکرد... اشکام جاری شدن...!! محمد دستو ول کرد و از روی صندلی کنار تختم بلند شد و روی صورتم خم شد... با صدای گرفته و از ته چاه گفت: مگه نگفتم دیگه حق نداری گریه کنی... چرا میخوای بکشیم... صورتش داشت به صورتم نزدیک میشد که یهو در باز شد و فاطمه و علی اومدن داخل... علی روی صورتم خم شد و لپمو بوسید. علی: الهی فدات شم خواهری حالت چطوره؟! محمد به جای من جواب داد: خوب نیست... نمیتونه درست حرف بزنه... سختشه...!! فاطمه اومد کنارمو دستمو تو دستش گرفت و آروم توی گوشم گفت: پاشو پاشو این لوس بازیارو در نیار!! ایییش داری ناز میکنی دیگه واسه اقاسید!! ولی سید داشت سکته میکرد هاااا!! کم مونده بود بزنه زیر گریه...!! علی: عزیزدلم فاطمه خانومم زشته توی جمع درگوشی صحبت کنی!! فاطی: صحبت زنونه بود!! محمد: علی نگفت کی مرخص میشه؟! علی: چرا گفت سرمش تموم شد بگو پرستار بیاد بکشش بعد مرخصه محمد: برم بگم بیاد؛ تموم شده ها!! فاطی: شما بشینید من میرم میگم بیاد. فاطمه از در اتاق بیرون رفت و بعد با پرستار اومد وقتی خواست سرم رو از دستم بیرون بیاره از ترس درد چشمامو بستم! محمد دستمو گرفت و گفت: تموم شد عزیزم بلند شو. به کمک محمد بلند شدم فاطمه چادرمو سرم کرد و با علی جلو افتادن رفتن حسابداری منم تکیه داده بودم به سینه محمد و اون دستشو دورم پیچیده بود و راه میرفتیم. تو حیاط بیمارستان منو روی نیمکت نشوند. محمد پایین نمیکت نشست و دستمو تو دستش گرفت. محمد: فائزه... دوست دارم... طاقت ندارم دیگه اینجوری ببینمت... تورو خدا دیگه اینجوری نشو...!! بغض تو صداش وادارم کرد فقط نگاش کنم و آروم گفتم: چشم محمدم... چشم... ...
صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم حالم خیلی بهتر شده بود. دیشب واقعا داشتم میمردم از سردرد... بدن درد... اصلا هیچی نگم بهتره بخدا. محمد تا دیروقت پیشم بود و برای سلامتیم نماز خوند و بالای سرم دعا خوند و باهام حرف زد وقتیم خواب رفتم فاطمه گفت رفته خونه دوست باباش که این یه هفته اونجان بخوابه. الان ساعت دو ظهره مامان برام سوپ درست کرده ولی نمیتونم بخورم!! _بابا به خدا اشتها ندارم. مامان با خشم گفت: هیچی نخوردی از دیروز ضعف میکنی دختر باید بخوری!! فاطی: مامان جان شما غصه نخوردید من مجبورش میکنم بخوره. فاطمه با ظرف سوپ کنارم نشست. فاطی: میوفتی میمیری ها راحت میشم از دستت پاشو اینو کوفت کن خواهرمن _نمیخوام بخوررررم اشتها ندارم!! فاطمه زیر لب گفت: از دست تو و پاشد و رفت. تقریبا نیم ساعت بعد در اتاقم بدون در زدن باز شد و محمد بدون در زدن اوند تو (اوه اوه اعصابش عجیب خطریه ها!!) محمد با فریاد و عصبانیت اومد طرفم گفت: چرا هیچی نمیخوری؟ هان؟ با ترس و لرز گفتم : س...سلام محمد:سلام دختره ی بی فکر!! چرا غذا نمیخوری هان؟!! چرا؟!! _بخدا اشتها نداشتم محمد با داد گفت: ببین اشتها نداری واسه خودت نداری!! باید بخوری... باید مراقب خودت باشی... تو الان فقط مال خودت نیستی... مال منی؛ میفهمی؟! زن منی!! مال منی!! باید مراقب خودت باشی باید... با بغضی که توی صدام بود گفتم: محمد ببخشید من بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم. در گوشم آروم گفت: دوست دارم فائزه... بخدا دیوونتم...!! ...
دو تا پارت از رمان خانم خبرنگار و آقای طلبه تقدیم نگاه های قشنگتون☺️💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان