ریحانه زهرا:))🇵🇸
_
یه سری آرزوهام هستن که
وظیفهشون به دل موندنه..
_مثل کربلای شما آقای امام حسین:)💔
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هوادارت میشم...
گرفتارت میشمممم..
علی ابن مهدی یارت میشممم:)))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست من که نیست...
اگه هستم عاشقت:))💔
آرزومه که بقلم کنی خودت:))
عزیزم حسین عزیزم حسین
عزیزم عزیزم عزیزم حسین
:)💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمانی ها 10 ثانیه وقت دارن که عضو بشن😍🌹👇
@ARARARAR0
فرامۅشنڪنیدڪهامامزماטּبہتڪټڪمۅندلبستهوبهمۅטּامیددارهبیایدڪهناامیدش
نکنیم🙂💚
خیلیفعالیتداره👌👌امامزمانروناامیدشنکنیم✋
میگه ڪنڪورددارم📚
نمیرسم نمازو...بخونم!
ببینم...
میرسے ناهار بخورے؟🥪
شام بخورے؟🌮
چت کنے؟📱
فیلم ببینے؟!!!🎞
چرا وقت عبادت ڪہ میشہ
فاز صرفہ جویے در وقت میگیریم؟!!
روزقیامت...
نمیگن تڪ رقمے بودے یا نہ‼️
میگن نمازت ڪو⁉️
📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿
دوست داری نماز بخونی اما نمیتونی❓😔
دوست داری قرآن بخونی اما تنبلیت میکنه📖😢
اینکه کاری نداره یه کانال بهت معرفی میکنم که تو توش پر از این حرفاست اصلا حال و هوات عوض میشه😍☺️
چند قلم از فعالیت های کانال😊👇🏻
#تلنگــࢪانھ
#حرفبزرگان
#پروفایل_چادرانه
#حرف_حساب
#چالش
وکلی چیزای قشنگ دیگه که به خدا نزدیکترت میکنه پس بدو بیا لفتش بدی از دستت میره ها😊☺️
به عشق آقا امام زمان بیا ببین چقدر خوشحال بشه 1000برابر دعات کنه
به عشق امام زمانبیا✋
@ARARARAR0
ریحانه زهرا:))🇵🇸
نام تو زندگی من #پارت_60 شوهر که نه. ولی یکی به اسم نامزد دارم. دقیقا نمی دونم چی کارم می شه؟! مه
نام تو زندگی من
#پارت_61
ممنونم دخترم. شما بگو از کجا شروع کنیم؟
لبخندی زدم و به طرف خونه به راه افتادم.
- بفرمایین داخل تا من چایی می ریزم شماها چند لقمه ای بخورید.
به طرف آرش و مهری برگشتم که با لبخندی نگاهشون به هم بود. با صدای
بلندی رو به هر دو گفتم:
- آقا آرش، مهری جون شما هم بیاید.
واردکه شدم به طرف آشپزخونه رفتم. خدا رو شکر کردم که لیوان به حد کافی
برای چایی داشتم. سفره ای برداشتم و به هال رفتم. سفره رو که پهن کردم همه
داخل اومدن. پسرک با دیدن سفره نگاه مشتاقش رو به من دوخت که لبخندی
زدم.
- بیاکمکم کن سفره رو کامل کنیم.
پسرک سرشو تکون داد. که مهری هم به کمکم اومد. با هم سفره رو انداختیم
و دور اون نشستیم.
نگاهی به جمع کردم که سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم. به
طرف نگاه برگشتم که چشمان خندان مهری رو روی خودم دیدم. چشمکی به
روم زد که با لبخندی لقمه ای رو به طرفش گرفتم.
- یاد بگیرآرش!
لقمه رو از دستم گرفت. آرش چشم غره ای به مهری رفت. مهری خنده ای
کرد. بعد از خوردن صبحونه سفره رو جمع کردیم. همون پیرمردکه سید
محسن صداش می زدند با لبخند مهربونی به طرفم برگشت.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_62
خب دخترم حالا بگو چی کار کنیم؟
لبخندی زدم.
- می خوام در و پنجره ها رو عوض کنم. یک حس حال دیگه ای به این خونه
بدم.
- باشه دخترم. ما شروع می کنیم.
مهری جلو اومد.
- عمو جون لطفا همه چیز رو تغییر بدید. بعضی از جا های خونده رنگ
دیواراش عوض شده! دستشویی ها تعمیرمی خواد! برق ساختمون هم یک
تعمیراساسی می خواد!
با تعجب نگاهش کردم که آرش با خنده سرشو زیرانداخت و از خونه خارج
شد. مهری نگاهی به من کرد و شانه اش رو بالا انداخت.
- خب به من چه! خونه رو زیرو رو کردم!
خنده ای کردم و سرمو تکون دادم. رو به سید محسن گفتم:
- خونه مال شما هر کاری که دوست دارین بکنین.
سید محسن رو به شاگرداش گفت:
- شنیدید که خانوم چی گفتن! شروع کنید وسایل ها رو ببرین بیرون. باید کار رو شروع کنیم.
سید رو به همون پسرک کرد و گفت:
- آقا علی چرا ایستادی پسرم زود باش.
لبخندی زدم و نگاهی به علی کردم.
- عموجون، علی آقا باید به من کمک کنه حیاط رو درست کنیم.
#ادامه_دارد...