eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
53.4هزار عکس
36.8هزار ویدیو
615 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/17323605084289 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra2
مشاهده در ایتا
دانلود
مینویسم عشق و بی تردید میخوانم جنون:)
رأی بارمان اول که بیشتر هست امشب ساعت21 آماده رمان جدید باشید ❤️
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ خب دوم رمان شروع میکنم🥰 رمان شماره دو 😇 اسم رمان: من با تو نویسنده؛ لیلی سلطانی چند قسمت: ۷۱ قسمت
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت با عجله از پله ها پایین رفتم، پله ها رو دوتا یکی کردم تو همون حین چـــادرمو سر کردم به حیاط که رسیدم پام پیچ خورد، لنگون لنگون به سمت در رفتم در رو که باز کردم عاطفه با عصبانیت بهم خیره شد آب دهنمو قورت دادم. _خیلی زود اومدی بیا کنار بریم تو دوتا چایی بزنیم بعد بریم حالا وقت هست! _عه عاطفه حالا یه بار دیر کردما عزیزم بیا بریم دیره. _چه عجب خانم فهمیدن دیره! شروع کرد به دویدن منم دنبال خودش میکشید، با دیدن پسری که سر کوچه ایستاده،ایستادم! عاطفه با حرص گفت: _بدو دیگه! با چشم و ابرو به سرکوچه اشاره کردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید! با شیطنت گفت: _میخوای بگم برسونتمون؟ قبل از اینکه جلوشو بگیرم با صدای بلند گفت: _امین! پسر به سمت ما برگشت، با دیدن من مثل همیشه سرشو پایین انداخت آروم سلام کرد من هم زمزمه وار جوابشو دادم! رو به عاطفه گفت: _جانم! قلبم تند تند میزد،دست هام بی حس شده بود! _داداش ما رو میرسونی؟ امین به سمت ماشین پدرش رفت و گفت: _بیاید! به عاطفه چشم غره رفتم سوار ماشین شدیم، امین جدی به رو به رو خیره شده بود با استرس لبمو میجویدم،انگار صدای قلبم تو کل ماشین پیچیده بود!به آینه زل زدم هم زمان به آینه نگاه کرد،قلبم ایستاد! سریع نگاهش رو از آینه گرفت، بی اختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار به بدنم برق وصل کردن.ماشین ایستاد با عجله پیاده شدم بدون تشکر کردن! عاطفه میاد سمتم. _ببینم لبتو! و خندید با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسه شد! 🌸🍃ادامه دارد.... نویسنده: لیلے سلطانے
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش،عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایی میگفت، ملاقه رو از دستش گرفتم باحرص گفتم: _بسه دیگه،دوساعته داری هم میزنی بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو کنار! +هانی بی عصاب شدیا،حرص نخور امین نمیگیرتت! _لال از دنیا بری! شروع کردم به هم زدن آش،زیر لب گفتم: _خدایا امین رو به من برسون! امین پسر همسایه دیوار به دیوار که از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم، عاطفه گفت امین فقط چادر رو قبول داره چادری شدم، عاطفه گفت امین نمازش اول وقته نمازم یک دقیقه این ور اون ور نشد، عاطفه گفت امین قرمه سبزی دوست داره و من به مامان میگفتم نذری قرمه بپزه تا براشون ببرم! عاطفه گفت امین.....و من هرکاری میکردم برای امین! مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشه! با احساس حضور کسی سرمو بالا آوردم، امین سر به زیر رو به روم ایستاده بود،با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستی به ریشش کشید و گفت: _میشه منم هم بزنم؟ ملاقه رو گذاشتم تو دیگ و رفتم کنار،امین شروع کرد به هم زدن منم زیر چشمی نگاهش میکردم داشتم نگاهش میکردم که سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گره خورد،امین هول شد و ملاقه رو پرت کرد زمین! زیر لب استغفراللهی گفت و خواست بره سمت در که پاش به ملاقه گیر کرد و خورد زمین، خنده م گرفت با صدای خنده و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم. تند گفتم: _من برم بالا ببینم مامان اینا کمک نمیخوان! با عجله رفتم داخل خونه و دور از چشم همه از پنجره به حیاط نگاه کردم، عاطفه داشت میخندید و زن های همسایه به هم یه چیزایی میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همه فهمیدن! امین بلند شد، فکرکردم باید خیلی عصبانی باشه اما لبخند رو لبش متعجبم کرد!سرشو آورد بالا،نمیتونستم نفس بکشم!حالا درموردم چه فکرایی میکرد، تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از کنار پنجره برم! امین لبخندی زد و به سمت عاطفه رفت، در گوشش چیزی گفت،عاطفه لبخند به لب داخل خونه اومد! با شیطنت گفت: _آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدی خونه زمین نخورده باشی نگران بودن! قلبم وحشیانه می طپید، امین نگران من بود؟! با تعجب گفتم: _واقعا امین گفت؟! +اوهوم زن داداش! احساس میکردم کم مونده غش کنم،نفسمو با شدت بیرون دادم! دوباره حیاط رو نگاه کردم که دیدم نگاهش به پنجره س، با دیدن من هول شد و سریع به سمت در رفت اما لیز خورد دوباره صدای خنده زن ها بلند شد، با نگرانی و خنده از کنار پنجره رفتم! عاطفه گفت: _من برم ببینم امین قطع نخاع نشد! عاطفه که از پله ها پایین رفت همونطور که دستم رو قلبم بود گفتم: _خدانکنه! 🌸🍃ادامه دارد.... نویسنده: لیلے سلطانے
🍃🌸رمــان ... 🍃🌸 قسمت با خستگے بہ عاطفہ نگاہ ڪردم از صورتش معلوم بود اونم چیزے نفهمیدہ! _خانم هین هین تو چیزے فهمیدے؟ منظورش از خانم هین هین من بودم مخفف اسم و فامیلم،هانیہ هدایتے! همونطور ڪہ چشمام رو مے مالیدم گفتم: _نہ بہ جونہ عاطے! خالہ فاطمہ مادر عاطفہ برامون میوہ و چاے آورد تشڪر ڪردم، نگاهے بہ دفتر دستڪمون انداخت و گفت: _گیر ڪردین؟ عاطفہ از خدا خواستہ شروع ڪرد غر زدن: _آخہ اینم رشتہ بود ما رفتیم؟ریاضے بہ چہ درد میخورہ؟اصلا تهش شوهرہ درس میخوایم چے ڪار اہ! خالہ فاطمہ شروع ڪرد بہ خندیدن. _الان میگم امین بیاد ڪمڪتون! عاطفہ سریع گفت: _نہ نہ مادر من لازم نڪردہ ڪلے تیڪہ بارم میڪنہ! خالہ فاطمہ بلند شد. _خود دانے! عاطفہ با چهرہ گرفتہ گفت: _بگو بیاد،چارہ اے نیست! دوبارہ اون حس بے حسے اومد سراغم! _عاطفہ،امین بیاد من بدتر هیچے نمیفهمم جمع ڪن بریم پیش یڪے از بچہ ها! عاطفہ ڪنار ڪتاب ها دراز ڪشید و با حوصلگے گفت: _اونا از من و تو خنگ تر! صداے در اومد،با عجلہ شالمو مرتب ڪردم صداے امین پیچید: _یااللہ اجازہ هست؟ صداے قلبم بلند شد،دستام میلرزید،سریع بهم گرہ شون زدم! _بیا تو داداش! امین وارد اتاق شد و آروم سلام ڪرد بدون اینڪہ نگاهش ڪنم جواب دادم! نشست ڪنار عاطفہ،همونطور ڪہ دفتر📖 عاطفہ رو ورق میزد گفت: _ڪجاشو مشڪل دارید؟ عاطفہ خمیازہ اے ڪشید. _هانے من حال ندارم تو بهش بگو! دلم میخواست خفہ ش ڪنم میدونست الان چہ حالے دارم!بہ زور آب دهنمو قورت دادم،با زبون لبمو تر ڪردمو گفتم: _عہ...خب.... دفترمو گرفتم جلوش. _اینا رو مشڪل داریم! امین دفترمو گرفت و شروع ڪرد بہ توضیح دادن،با دقت گوش میدادم تا جلوش ڪم نیارم خیلے خوب یاد میگرفتم! عاطفہ هم خواب آلود نگاهمون میڪرد آخر سر امین بهش تشر زد: _عاطفہ میخواے درس بخونے یا نہ؟!فردا من میخوام امتحان بدم؟! عاطفہ با ناراحتے گفت: _خب حالا توام!میرم یہ آب بہ صورتم بزنم! بلند شد تا برہ بیرون بہ در ڪہ رسید چشمڪے نثارم ڪرد و رفت! قلبم داشت مے اومد تو دهنم،سریع از جام بلند شدم ڪہ برم بیرون! _تو ڪجا؟! نفسم بالا نمے اومد،امین گفت تو! آب دهنمو قورت دادم،دوبارہ سر جام نشستم! امین همونطور ڪہ داشت مینوشت گفت: _چرا ازم فرار میڪنے؟ با تعجب سرمو بلند ڪردم. _من؟!فرار؟! ڪلافہ بلند شد،دفترمو گذاشت ڪنارم _اگہ باز اشڪال داشتید صدام ڪنید! از اتاق بیرون رفت،من موندم با اتاق خالے و دفترے ڪہ بوے عطر امین رو میداد! 🌸🍃ادامه دارد... نویسنده: لیلے سلطانے
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت همونطور ڪہ تو حیاط راہ میرفتم درس میخوندم، سنگ ڪوچیڪے بہ صورتم خورد آخ ڪوتاهے گفتم و دوبارہ مشغول درس خوندن شدم. دوبارہ سنگ بہ بازوم خورد! با حرص این ور اون ور رو نگاہ ڪردم، عاطفہ با خندہ از پشت دیوار سرشو آورد بالا و گفت: _خاڪ تو هِد خرخونت! +آزار دارے؟ لبخند دندون نمایے زد. _اوهوم،وقتے من درس نمیخونم تو هم نباید بخونے! ڪار همیشگیش بود وقتے تو حیاط درس میخوندم میرفت رو نردبون و از پشت دیوار اذیت میڪرد! درس ها بہ قدرے سنگین بود ڪہ حوصلہ شوخے با عاطفہ نداشتم. رفتم سمت خونہ ڪہ دوبارہ سنگ سمتم پرت ڪرد خورد بہ سرم! _هوے هوے ڪجا؟! برگشتم سمتش و محڪم ڪتابو پرت ڪردم، 📖سریع سرش رو دزدید. صداے آخ مردے اومد، با چشماے گرد شدہ نگاهش ڪردم! _عاطفہ ڪے بود؟ عاطفہ با لحن گریہ دار گفت: +داداشمو ڪشتے قاتل! رفتم ڪنار دیوار و رو تخت ایستادم، تو حیاطشون سرڪ ڪشیدم دیدم امین نشستہ رو زمین سرشو گرفتہ ڪتاب هم ڪنارش افتادہ! زیر لب خاڪ بر سرمے گفتم! عاطفہ طلبڪارانہ گفت: _بیچارہ داداش من دوساعتہ میگہ عاطفہ، هانیہ رو اذیت نڪن.... امین نذاشت ادامہ بدہ و با عصبانیت گفت: _من ڪے گفتم هانیہ؟! نگاہ ڪوتاهے بهم انداخت و آروم گفت: _من گفتم خانم هدایتے! لبم رو بہ دندون گرفتم،گندت بزنن هانیہ، هرچے فحش بلد بودم نثار عاطفہ ڪردم با خجالت گفتم: _چیزے شد؟ بہ نشونہ منفے سرش رو تڪون داد و بلند شد،تند تند گفتم: _بہ خدا نمیدونستم شما اینجایید،میخواستم عاطفہ رو بزنم،آقاامین ببخشید! با گفتن اسمش سرخ شدم، ڪتابمو گرفت سمتم و گفت: _این براے درس خوندنہ نہ وسیلہ رزمے! بیشتر خجالت ڪشیدم،سرم رو انداختم پایین دیگہ روم نمیشد هیچوقت جلوش آفتابے بشم، خیلے عصبے بود مگہ از قصد ڪردم؟!عاطفہ ڪہ حالم رو دید خواست چیزے بگہ ڪہ دستش رو فشار دادم ساڪت شد! زیر لب گفتم: _بازم عذر میخوام دیگہ.... ادامہ ندادم و وارد خونہ شدم،از تو فریزر چندبستہ یخ برداشتم،دوبارہ رفتم رو تخت و بدون اینڪہ حیاطشون رو نگاہ ڪنم گفتم: _عاطفہ،بیا این یخ ها رو بگیر! صداے امین اومد: _عاطفہ داخلہ،صداش ڪنم؟ با دلخورے گفتم: _نہ خیر! یخ ها رو گذاشتم رو دیوار. _اینا رو بذارید رو سرتون! با لحن آرومے گفت: +خانمِ ہ...هانیہ خانم؟! با گفتن اسمم گر گرفتم،احساس ڪردم دارم میسوزم با عجلہ وارد خونہ شدم، از پشت پنجرہ دیدم ڪہ یخ ها رو برداشت و بہ حیاط نگاہ ڪرد! 🌸🍃ادامه دارد... نویسنده: لیلے سلطانے
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت با بے حوصلگے وارد حیاط شدم، سہ هفتہ بود خونہ عاطفہ اینا نمیرفتم،از امین خجالت میڪشیدم، اوایل آذر بود. و هواے پاییزے بدترم میڪرد! بہ پنجرہ اتاق عاطفہ نگاہ ڪردم، سنگ ریزہ اے برداشتم و پرت ڪردم سمت پنجرہ، خواب آلود اومد جلوے پنجرہ با عصبانیت گفت: _صد دفعہ نگفتم با سنگ نزن بہ شیشہ؟!همسایہ ها چے فڪر میڪنن؟! عاشق دلخستہ م ڪہ نیستے فردا بیاے منو بگیرے!بذار دوتا همسایہ برام بمونہ! با خندہ نگاهش ڪردم. _ڪلا اهداف تو شوهر ڪردن خلاصہ میشہ؟ نشست لب پنجرہ با نیش باز گفت: _اوهوم،زندگے یعنے شوهر! با خندہ گفتم: _بلہ بلہ لحاظشم گرفتم! خواست چیزے بگہ ڪہ دیدم چشماے خواب آلودش گشاد شد و لبشو گاز گرفت. با تعجب گفتم: _چے شد عاطفہ؟ پریدم رو تخت، و حیاطشون رو نگاہ ڪردم،امین داشت با اخم نگاهش میڪرد، خواستم از رو تخت برم پایین ڪہ با صداے بلند و عصبے گفت: _هانیہ خانم! خیلے جلوش خوب بودم خوبتر شدم! برگشتم سمتش و آروم سلام ڪردم! بدون اینڪہ جواب سلامم رو بدہ با عصبانیت گفت: _وسط حیاط نمایش راہ انداختید؟تماشگرم ڪہ دارہ! با تعجب نگاهش ڪردم،برگشت سمت چپ! _میرے خونہ تون یا بیام؟! یڪے از پسرهاے همسایہ از تو تراس نگاہ میڪرد، خون تو رگ هام یخ بست! جلوے امین یہ دختر دست و پا چلفتے با ڪلے خراب ڪارے بودم! زیر لب چیزے گفت ڪہ نشنیدم،با عصبانیت رو بہ عاطفہ گفت: _برو تو! عاطفہ سرش رو تڪون داد و گفت: _الان ترڪش هاش همہ رو میگیرہ! برگشت سمت من. _شما هم بفرمایید منزلتون!نمایش هاے بچگانہ تونم بذارید براے اڪران خصوصے! هم خجالت ڪشیدم هم عصبے شدم، خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم خودنویسم تو دستشہ! با تعجب گفتم: _خودنویسم!فڪر ڪردم خونہ تون گم ڪردم! با تعجب بہ دستش نگاہ ڪرد،رنگ صورتش عوض شد! خواست چیزے بگہ اما ساڪت شد،خودنویس رو گذاشت روے دیوار. همونطور ڪہ پشتش بهم بود گفت: _دروغ گفتن گناہ دارہ! نمیتونست دروغ بگہ!... 🌸🍃ادامه دارد... نویسنده: لیلے سلطانے
پایان
https://harfeto.timefriend.net/16861304197123 🌟ناشناس هست فقط برای رمان نظر بدین هر صبحت هم در مورد رمان دارید بفرمایید ⭐️ پی وی بنده ❤️@Rih4aneh❤️
بگذار که هشتم گرو نه باشد گر هشت رضا و نه جواد است چه غم؟ یا جوادالائمه خیلی ادرکنی…💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ میون هلهله زدی تودست وپا روخاک حجره ای مث امام رضا ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ
تویی‌تو‌سایه‌سرم‌،جوادالائمه.. منم،به‌امر‌ماه‌کاظمین‌.. شده‌فروالی‌الحسین‌مسیرنجاتم🌿 #ماه‌کاظمین #عظم_الله_اجوركم #شهادت_امام_جواد
ریحانه زهرا:))🇵🇸
-
هوامو‌داشته‌وقتی‌خورده‌گره‌یه‌کارم ؛ دلم‌خوشه‌کنـارم‌امام‌رضا‌رودارم💚!' -امام‌رضا
ریحانه زهرا:))🇵🇸
-
آنقدرگریه‌میکنم‌که‌بگویند آخرنوکر زِ اشک‌خودسفرکربلاراگرفت🚶🏾‍♂️! -ارباب
مرغ ِبی‌بال‌وپر ِغمکده‌بغدادیم؛ روضه‌وغصه‌ودردیم،غم‌وفریادیم . .!
ماعزادار ِدل ِخون ِ"جواد"یم‌همه ؛ بادل ِخون‌شده‌مجنون ِ"جواد"یم‌همه . . :)!
افسوس‌که‌ما، پیش‌ازآنکہ‌ازآلودگی‌هاپاڪ‌شده‌باشیم ، برخویش‌عطرپاشیده‌ایم ؛🚶🏻‍♂ وخویشتن‌راجزآنکہ‌هستیم‌بہ‌دیگران معرفی‌کرده‌ایم . مابه‌جاۍ‌آنکہ‌ گرفتہ‌باشیم؛ "بہ‌خدا‌رنگ‌زده‌ایم!"💚☕️ [ - استاد‌علی‌صفایی‌حائرۍ🎙]
☕️🎼 ای جهان ریزه خورِ خوانِ عطای تو جواد ای ز جودِ تو کرم گشته گدای تو جواد... 🥀
شبتون منور به نور خدا:)))✨
هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌امام‌زمانٺ‌بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا