[♥️ ﷽ ♥️]
#تلنگرانه
شش نفر در تاریخ بسیار گریه کردهاند🤦♂
#اول:
حضرت آدم برای قبولی توبهاش آنقدر گریه کرد که رد اشک بر گونهاش افتاد.
#دوم:
حضرت یعقوب به اندازهای برای یوسف خود گریه کرد که نور دیدهاش را از دست داد.
#سوم:
حضرت یوسف در فراق پدر آنقدر گریه کرد که زندانیان گفتند یا شب گریه کن یا روز.
#چهارم:
فاطمه زهرا سلام الله علیها در فراق پدر آنقدر گریه کرد که اهل مدینه گفتند ما را به تنگ آوردی با گریههایت…
#پنجم:
امام سجاد علیه السلام بیست تا چهل سال در مصیبت و عزای پدرش گریه کرد.
هر گاه آب و خوراکی برایش میآوردند گریه میکردند و میگفتند هرگاه قتلگاه فرزندان فاطمه سلام الله علیها را به یاد میآورم گریه گلویم را میفشارد.
#ششم:
اما یک نفر خیلی گریه کرده و هنوز هم گریه
می کند...😔🥀
#امامزمانغریبم
من اصلِ انتظار تو را بردهام زِ یاد
با انتظارهای فراوانم از شما...
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🍃🌸رمــان #من_با_تو... 🍃🌸
قسمت #سوم
با خستگے بہ عاطفہ نگاہ ڪردم از صورتش معلوم بود اونم چیزے نفهمیدہ!
_خانم هین هین تو چیزے فهمیدے؟
منظورش از خانم هین هین من بودم مخفف اسم و فامیلم،هانیہ هدایتے!
همونطور ڪہ چشمام رو مے مالیدم گفتم:
_نہ بہ جونہ عاطے!
خالہ فاطمہ مادر عاطفہ برامون میوہ و چاے آورد تشڪر ڪردم،
نگاهے بہ دفتر دستڪمون انداخت و گفت:
_گیر ڪردین؟
عاطفہ از خدا خواستہ شروع ڪرد غر زدن:
_آخہ اینم رشتہ بود ما رفتیم؟ریاضے بہ چہ درد میخورہ؟اصلا تهش شوهرہ درس میخوایم چے ڪار اہ!
خالہ فاطمہ شروع ڪرد بہ خندیدن.
_الان میگم امین بیاد ڪمڪتون!
عاطفہ سریع گفت:
_نہ نہ مادر من لازم نڪردہ ڪلے تیڪہ بارم میڪنہ!
خالہ فاطمہ بلند شد.
_خود دانے!
عاطفہ با چهرہ گرفتہ گفت:
_بگو بیاد،چارہ اے نیست!
دوبارہ اون حس بے حسے اومد سراغم!
_عاطفہ،امین بیاد من بدتر هیچے نمیفهمم جمع ڪن بریم پیش یڪے از بچہ ها!
عاطفہ ڪنار ڪتاب ها دراز ڪشید و با حوصلگے گفت:
_اونا از من و تو خنگ تر!
صداے در اومد،با عجلہ شالمو مرتب ڪردم صداے امین پیچید:
_یااللہ اجازہ هست؟
صداے قلبم بلند شد،دستام میلرزید،سریع بهم گرہ شون زدم!
_بیا تو داداش!
امین وارد اتاق شد و آروم سلام ڪرد بدون اینڪہ نگاهش ڪنم جواب دادم!
نشست ڪنار عاطفہ،همونطور ڪہ دفتر📖 عاطفہ رو ورق میزد گفت:
_ڪجاشو مشڪل دارید؟
عاطفہ خمیازہ اے ڪشید.
_هانے من حال ندارم تو بهش بگو!
دلم میخواست خفہ ش ڪنم میدونست الان چہ حالے دارم!بہ زور آب دهنمو قورت دادم،با زبون لبمو تر ڪردمو گفتم:
_عہ...خب....
دفترمو گرفتم جلوش.
_اینا رو مشڪل داریم!
امین دفترمو گرفت و شروع ڪرد بہ توضیح دادن،با دقت گوش میدادم تا جلوش ڪم نیارم خیلے خوب یاد میگرفتم!
عاطفہ هم خواب آلود نگاهمون میڪرد آخر سر امین بهش تشر زد:
_عاطفہ میخواے درس بخونے یا نہ؟!فردا من میخوام امتحان بدم؟!
عاطفہ با ناراحتے گفت:
_خب حالا توام!میرم یہ آب بہ صورتم
بزنم!
بلند شد تا برہ بیرون بہ در ڪہ رسید چشمڪے نثارم ڪرد و رفت! قلبم داشت مے اومد تو دهنم،سریع از جام بلند شدم ڪہ برم بیرون!
_تو ڪجا؟!
نفسم بالا نمے اومد،امین گفت تو! آب دهنمو قورت دادم،دوبارہ سر جام نشستم!
امین همونطور ڪہ داشت مینوشت گفت:
_چرا ازم فرار میڪنے؟
با تعجب سرمو بلند ڪردم.
_من؟!فرار؟!
ڪلافہ بلند شد،دفترمو گذاشت ڪنارم
_اگہ باز اشڪال داشتید صدام ڪنید!
از اتاق بیرون رفت،من موندم با اتاق خالے و دفترے ڪہ بوے عطر امین رو میداد!
🌸🍃ادامه دارد...
نویسنده: لیلے سلطانے