eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇮🇷🇵🇸
4.8هزار دنبال‌کننده
56.7هزار عکس
46.4هزار ویدیو
648 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://daigo.ir/secret/5953017511 مدیر ارتباطات @Reyhaneh_Zahra1
مشاهده در ایتا
دانلود
[♥️ ﷽ ♥️] شش نفر در تاریخ بسیار گریه کرده‌اند🤦‍♂ : حضرت آدم برای قبولی توبه‌اش آنقدر گریه کرد که رد اشک بر گونه‌اش افتاد. : حضرت یعقوب به اندازه‌ای برای یوسف خود گریه کرد که نور دیده‌اش را از دست داد. : حضرت یوسف در فراق پدر آنقدر گریه کرد که زندانیان گفتند یا شب گریه کن یا روز. : فاطمه زهرا سلام الله علیها در فراق پدر آنقدر گریه کرد که اهل مدینه گفتند ما را به تنگ آوردی با گریه‌هایت… : امام سجاد علیه السلام بیست تا چهل سال در مصیبت و عزای پدرش گریه کرد. هر گاه آب و خوراکی برایش می‌آوردند گریه می‌کردند و می‌گفتند هرگاه قتلگاه فرزندان فاطمه سلام الله علیها را به یاد می‌آورم گریه گلویم را می‌فشارد. : اما یک نفر خیلی گریه کرده و هنوز هم گریه می کند...😔🥀 من اصلِ انتظار تو را برده‌ام زِ یاد با انتظارهای فراوانم از شما...
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت امتحان هاے دے نزدیڪ بود. شالم رو سر ڪردم تا برم پیش عاطفہ، خواستم پنجرہ رو ببندم ڪہ دیدم امین تو حیاط نشستہ، مشغول ڪتاب خوندن بود. با صداے سوت ڪسے سرم رو بلند ڪردم، پسر همسایہ بود، شمارہ داد قبول نڪردم، دست از سرم برنمیداشت باید بہ شهریار، برادرم میگفتم! با حالت بدے گفت: _ڪیو دید میزنے؟ با اخم صورتم رو برگردوندم، امین سرش رو بلند ڪرد و با تعجب نگاهم ڪرد،نفسم بند اومد،مطمئن بودم رنگم پریدہ! بلند شد و سمت چپ رو نگاہ ڪرد!با دیدن پسر همسایہ اخم ڪرد و دوبارہ مشغول ڪتاب خوندن شد،اما چند لحظہ بعد با عصبانیت ڪتاب رو پرت ڪرد زمین! سریع پنجرہ رو بستم،زبونم تلخ تلخ بود،بہ زور نفس عمیقے ڪشیدم،میمیرے از اون بالا نگاهش نڪنے؟! حتما فڪرڪردہ با اون پسرہ بودم! با صداے شڪستن چیزے دوییدم سمت پنجرہ، چند لحظہ بعد صداے همهمہ اومد،با ترس رفتم تو ڪوچہ،چندنفر جلوے دیدم رو گرفتہ بودن، از بین صداها،صداے امین رو تشخیص دادم! با نگرانے رفتم جلو،خالہ فاطمہ بازوے امین رو گرفتہ بود و میڪشید بقیہ پسرهمسایہ رو گرفتہ بودن، عاطفہ با ترس داشت نگاهشون میڪرد رفتم ڪنارش. _چے شدہ؟! عاطفہ برگشت سمتم. _هانیہ چے ڪار ڪردے؟! با تعجب گفتم: _من؟!من چے ڪار ڪردم؟! مادرم با عجلہ اومد سمتمون و گفت: _امین دارہ دعوا میڪنہ؟! خالہ فاطمہ امین رو هل داد داخل حیاط، عاطفہ دویید سمت امین، مادرم رفت ڪنارشون. قرار بود همیشہ جلوے امین اینطورے باشم ڪے قرار بود بتونم مثل آدم رفتار ڪنم؟! خواستم برم داخل خونہ ڪہ صداے ڪسے باعث شد برگردم! _یہ شمارہ دادم قبول نڪردے تموم شد رفت واسہ من آدم میفرستے؟! جوابے ندادم! دوبارہ داد ڪشید: _هوے با توام! با عصبانیت برگشتم سمتش خواستم چیزے بگم ڪہ امین اومد جلوے در! _صداتو براے ڪے بالا بردے؟! بدون توجہ بهش با عصبانیت گفتم: _آقاے حسینے من خودم زبون دارم! با بهت نگاهم ڪرد، چرا احساس میڪردم دلخورہ بہ جاے آقاامین گفتم آقاے حسینے؟! همسایہ ها پسر رو ڪشیدن ڪنار، رفتم سمت امین _من متاسفم،باید بہ خانوادم اطلاع میدادم تا اینطورے نشہ! سرشو انداخت پایین پوزخندے زد و آروم گفت: _یہ دختر بچہ بیشتر نیستے! سرش رو بلند ڪرد و زل زد تو چشم هام! قلبم داشت میزد بیرون نگاهش بہ قدرے برندہ بود ڪہ تمام بدنم رو بہ لرزہ انداخت انگار نگاهش با چشم هاے من درحال دوئل بودن و این نگاہ من بود ڪہ تو این جنگ نابرابر ڪم آورد و خیرہ زمین شد. _هانیہ ڪاش میفهمیدے من امینم نہ آقاے حسینے... خدایا قلبم دیگہ توان نداشت گفت هانیہ و رفت، من رو بہ چالش سختے ڪشوند، از اون روز ماجرا شروع شد.... 🌸🍃ادامه دارد... نویسنده: لیلے سلطانے