eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
53.4هزار عکس
36.9هزار ویدیو
615 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/17323605084289 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra2
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر ما شهیده راه ولایت است...🕊 این راه حقیقتا عین راه سعادت است!
میشه‌ضامنم‌بشی..؟:)🥀
💓✨ 🌱 کسایـےکہ‌میجنگن،زخمےهم‌میشن! دیروزباگلولہ،امروزباحرف🖐🏽! شھداوقتےتیرمیخوردن‌میگفتن فداسـرمھدےفاطمھۜ :)' این‌تصورمنھ ...🚶‍♂ تویـےکہ‌دارےبراےامام‌زمانت‌کار‌میکنے شب‌وروز..! وقتےمردم‌باحرفاشون‌بھت‌زخم‌زدن، تودلت‌باخودت‌بگو؛ [- فداسـرمھدےفاطمھۜ -] آقاخودش‌بلده‌زخمتودرمان‌کنھ♥️'
پشت‌ خیلۍ‌ از دخترایۍڪه‌ درگیر عشق‌مجاز‌‌ۍ شدن؛ یھ‌ خانواده‌ هست‌ ڪه‌ بهش‌ بۍتوجهۍ ڪردن🥀! یھ‌ پـدر کـہ‌ محـبـت‌ نڪـرده‌ بـھ‌ دخترش یھ‌ براد‌ر‌ کہ‌ نادیده‌ گرفتھ‌ خواهرش‌ رو یھ‌ مادر کہ‌ درك‌ نڪرده‌ دخترش‌ رو والبتہ…! یھ‌ دختر کہ‌ راه‌ و اشتباه‌ رفتہ . .! ؟😞
ریحانه زهرا:))🇵🇸
#پارت_سی_و_پنجم #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه مامان دوس نداشت عروسش غریبه باشه... دوس داشت عروسش،
تمام مدت وقتی حرف میزد سکوت کرده بودم. گاهی با حرفاش بغض گلومو میگرفتم و دلم میخواست بمیرم. گاهی هم با شنیدن حرفاش نمیتونستم لبخند نزنم! وجودم پر از احساس ضد و نقیص بود... دوس داشتم سنجیده حرف بزنم و برای این کار وقت برای فکر کردن میخواستم...!! ولی فعلا وقت فکر کردن نبود... احساس و افکارمو شوت کردم گوشه ذهنم تا بعدا بهشون فکر کنم الان باید حرف بزنم...!! بیش از این سکوت جایز نبود با لرزش خفیفی که توی صدام مشهود بود شروع کردم. _آقا محمدجواد!! من دربرابر صداقت حرفاتون هیچی نمیتونم بگم و فقط ممنونم که همه چیزو بهم گفتید... من واقعا نمیدونم چی باید بگم!! فقط اینکه مامانتون... (سکوت کوتاهی کردم و دوباره ادامه دادم) میخواید عروسشو بهش تحمیل کنید؟؟! محمدجواد: فکر میکنم تحمیل عروس خیلی قابل تحمل تر باشه تا تحمیل همسر آینده...!! _ولی من نمیخوام به زور وارد زندگی کسی بشم...!! نمیخوام یه پسرو از مادرش بگیرم!! من... من... حاضرم پا بزارم روی دلم... ولی شما خوشبخت بشید و مادرتون ازتون راضی باشه...!! محمدجواد: آدما زمانی خوشبخت میشن که کنار کسی که بهش علاقه دارن نفس بکشن... مطمئن باشید من با هیچ کس غیر از شما احساس خوشبختی نمیکنم... مامان من عزیزمنه... برام مقدسه... ولی وقتی اهل بیت و خدا بهم فهموندن عشقم درسته و والا اینجاست که باید مامانمو قانع کنم تا کنار بیاد با خواسته من که خواسته خداهم هست... شما دوس دارید کسی از طبیعی ترین و مسلم ترین حق زندگیش بگذره؟! دوس دارید کنار دختری زندگی کنم و فکرم پیش شما باشه و به اون دختر خیانت کنم؟! دوس دارید تا آخر عمر حسرت داشتنتون توی قلبم باشه؟! دوس دارید زندگیم نابود شه؟! دوس دارید پیوندی که خدا هم از اون راضیه ایجاد نشه؟!! با بغض توی گلوم و قطره اشکی که جلوی چشمامو گرفته بود بهش خیره شدم؛ سرش پایین بود؛ سرشو گرفت بالا و نگاهمون بهم گره خورد. دیگه نه اون نگاهشو گرفت نه من... دقیق شدم تو چشماش... دیگه اون اظطراب و نگرانی توی چشماش نبود!! حالا چشماش پر از حس آرامش و اطمینان بود... محمدجواد: فائزه خانوم...!! من دوستون دارم... برای به دست آوردنتونم میجنگم... با همه... ...
نگران بودم نمیدونم چرا!! اول من و بعد محمدجواد از اتاق اومدیم بیرون... همه لبخند میزدن حتی مامانش ولی یه دلخوری عمیق توی چشماش بود... فاطی: دهنمونو شیرین کنیم ذیا؟! به محمدجواد نگاه کردم که با یه لبخند قشنگ سرش پایین بود. _بفرمایید!! همه دست زدن و روبوسی کردیم!! این لحظه رو نمیتونم باور کنم... یعنی خدایا همه چیز درست شد؟!!! خدایا شکرت!!! قرار شد محمدجواد اینا یک هفته کرمان بمونن و توی این یک هفته بیشتر با هم صحبت کنیم و همو بشناسیم برای همین اون شب باباش بین ما صیغه محرمیت خوند... رو ابرا سیر میکردم اون شب... باورم نمیشد... خدایا مرررسی!!!!! روی تخت دراز کشیدم و دارم به فردا فکر میکنم؛ قراره محمدجواد بیاد دنبالم بریم بیرون. اولین روز محرمیتمون!! وای خدا باورم نمیشه یعنی الان اون چشمای عسلی مال منه؟! شرعا عرفا؟! آره اون چشما دیگه مال منه...!!! صبح با صدای آلارم گوشیم بلند شدم. مختصر صبحانه ای خوردم و رفتم آماده شدم. روی مبل نشسته بودم که اس داد اومد روی گوشیم : «سلام خانومم. دم درم بیا بیرون. راستی دوست دارم» خیر کیف شدم شدیدددد!!!! عین فنر از جام پریدم و سریع کفشامو پوشیدم و چادرمو سر کردم و رفتم. در خونه رو که باز کردم محمدجواد با یه لبخند خوشگل پشت در وایساده بود و یه شاخه گل دستش بود!! _سلام.صبح بخیر. محمدجواد: سلام خانومم. صبح شمام بخیر.( نه که کلا تا حالا از این بشر مهر و محبت ندیده بودم، باز خرکیف شدم شدیددد!!! نقطه ضعف منم که کلمه ♡خانومم♡ بود، کلا ضعف کردم!!) _کجا بریم حالا؟ محمدجواد: هرجا امر کنی!! _خب برید... وسط حرفم پرید: «تا دیشب که سنگین و جدی حرف میزدم تو نامحرم بودی توی مرام منم نیست با نامحرم با عشق و دلبری حرف بزنم من آقا محمد جواد بودم و تو هم فائزه خانوم ولی وقتی محرم شدیم یعنی خانوممی باید همه محبتمو خرجت کنم از این به بعد من محمدجوادم و تو هم فائزه. اوکی؟!» یکم سکوت کردم و سبک سنگین کردم. منتظر بود اسمشو صدا بزنم. دلو زدم به دریا و با ناز گفتم. _محمدجواد... محمدجواد: جانم؟! _بریم هفت باغ...!!! محمدجواد: چشم!! ولی من به خیابونای اینجا وارد نیستم ها!! _تو حرکت کن من آدرس میدم. ...
ریحانه زهرا:))🇵🇸
#پارت_سی_و_هفتم #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه نگران بودم نمیدونم چرا!! اول من و بعد محمدجواد از ا
طبق یه تغییر نظر کلی از جانب بنده مقصد از هفت باغ به جنگل قائم تغییر یافت. ماشین و پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم. عینک آفتابی آبی خلبانیشم گذاشت منم عینک آفتابی مو گذاشتم و کنار هم قدم میزدیم. چه آرامشی داشتم از هم قدم شدن باهاش. محمدجواد: تازه میفهمم وقتی خدا توی کتابش گفته ازجنس شما همسرانی برای شما قرار دادیم و آرامش رو کنار اونا حس میکنید یعنی چی!! چقدر کنار خانومم آرومم!! _منم همون اندازه کنار تو آرامش دارم! حتی بیشتر!! کنار هم با فاصله راه میرفتیم و حرف میزدیم. از خودمون گفتیم. از علایقمون. از سلایقمون. و کلی باهم آشنا شدیم. وچقدر بیشتر شناختمش. تقریبا یک ساعتی راه رفتیم و حرف زدیم. محمدجواد: فائزه!! _جانم؟! محمدجواد: بیا اونجا عکس بگیریم!! ← _چشم! منظورش کنار یه آبشار مصنوعی بود که خیلی قشنگ بود. من یه طرف آبشار روی پله ها وایسادم و محمد جوادم یه طرف پله ها وایساد و گوشی رو داد یه پسر بچه تا ازمون از دور عکس بگیره تا کل محوطه بیوفته. عکس رو گرفت و گوشی محمد جواد و داد. محمدجواد مشغول نگاه کردن عکس شد منم دستمو بردم توی آب و رایحه خنکی که آب به دستم میزد حس قشنگی رو بهم القا میکرد!! یهو دستم میون اون خنکی آب گرم شد! محمدجواد دستمو بین آب گرفته بود... برای اولین بار دستش به دستم خورده بود... احساس میکردم کل بدنم آتیش گرفته... از گرمای دست اون بود یا خجالت رو نمیدونم... با صدای لرزون و ناخود آگاه گفتم: محمد!! دستمو از آب کشید بیرون و گفت: همه بهم میگن جواد؛ دوس دارم تو محمد صدام کنی!! برای همیشه!! باشه خانومم؟؟ _چشم محمدم!! ...
ریحانه زهرا:))🇵🇸
#پارت_سی_و_هشتم #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه طبق یه تغییر نظر کلی از جانب بنده مقصد از هفت باغ
من و محمد دست تو دست هم از جنگل قائم خارج شدیم و سوار ماشین شدیم. با بغض صداش کردم... _محمد...!! محمد: جانم خانمم؟! _یه چیزی میخوام بهت بگم!! محمد: چرا ناراحتی؟؟ چرا صدات بغض داره؟؟ فائزم چیشده؟؟ _محمد... من...!!! یهو زدم زیر گریه...!!! محمد با ترس به طرف من برگشت وقتی صورت خیس اشکمو دید تقریبا فریاد کشید!! محمد: فائزه بگو چیشده زود باش بگو کسی چیزی گفته کسی نگاه چپت کرده لعنتی دارم سکته میکنم حرف بزن دیگه! خندم گرفته بود و دیگه نمیتونستم ادامه بدم یهو زدم زیر خنده!! محمد با بهت داشت نگاهم میکرد!! با لکنت زبون به حرف اومد محمد: فائزه...! چیشده...؟! میگم نکنه جنی شدی؟! وااای خدا اینو که گفته به معنای واقعی کلمه پکیدم از خنده!! بین خنده شروع کردم به حرف زدن _محمد... خیلی باحالی!! نفهمیدی؟! داشتم سرکارت میذاشتم!!! بعد چند دقیقه سکوت محمد و خنده من خودمو جم و جور کردم و نگاهش کردم!! اوه اوه الان شده عین این شخصیت های کارتونی که موقع عصبانیت دود از کلشون بیرون میزنه!! بالاخره به طرف اومد... غرید!! محمد: بار آخرت باشه گریه میکنی فهمیدی؟! اون قدر محکم و با عصبانیت گفت که لال شدم از ترس!! این دفه فریاد کشید و با تحکم گفت: فهمیدی؟!! _ب..بب....بله!! روشو از طرف من برگردوند و ماشین و روشن کرد... سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم تا نگاهش نکنم... از دستش دلگیر بودم... ضبط رو روشن کرد. آهنگ دلتنگ حامد زمانی پلی شد. مثل یه تلنگر بود برای جاری شدن اشکام...!! دلتنگ تموم شد و آهنگ بعدی که فرمانده بود پلی شد. سرمو از روی شیشه برداشتم و نزدیک محمد شدم. پشت چراغ قرمز بودیم و دست محمد روی دنده بود... نمیدونستم کاری که میخوام بکنم درسته یا نه... یاعلی گفتم و دستمو گذاشتم روی دستش یه لرزش خفیف روی حس کردم روی دستش... _ببخشید محمدم...!! محمد دستشو از زیر دستم کشید بیرون و دست من افتاد روی دنده دستشو این بار گذاشت روی دستم و دنده رو با دست من عوض کرد و آروم گفت: اشکات دنیامو خاکستری میکنه... دیگه گریه نکن... قول بده.... _قول میدم محمد...!! محمد: ممنون فائزم...!! ...
🧡⚡ بَعضیـٰاوقتےگِرفتـٰار‌میشن‌میگـن: خدایـٰاااا..! مَگھ‌مَن‌چِیکـٰارکَـردم‌ڪِھ‌بـٰاید اِنقدربِدبختۍبکشم...؟! اینـٰابـٰاید‌درست‌حَـرفِ‌بزنن! بـٰایدبِگن: خدایااا...! مَگھ‌مَن‌بَدنمـازمیخونم کِہ‌انقدرگِرفتـٰارمیشم‌…! استادپناهیان
ریحانه زهرا:))🇵🇸
#پارت_سی_و_نهم #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه من و محمد دست تو دست هم از جنگل قائم خارج شدیم و سوا
️بعد اینکه بستنی خوردیم با محمد و علی و فاطمه تصمیم گرفتیم بریم بیرون گردش به پیشنهاد فاطمه قرار شد بریم باغشون که فاصلع اش تا کرمان یه ربع بود. وقتی رسیدیم باغشون نگهبان درو باز کرد و ما رفتیم داخل. همیشه عاشق اینجا بود. از وسطش یه جوب آب رد میشه و توش پر از درختای مختلف و رنگارنگه تنها بدیش این که شهریوره و فصل بسته و من حساسیت دارم!! بیخیال مهم نیست... نمیخوام یادآوریشون کنم که گردش به کامشون تلخ شه... ان شالله که اتفاقی نمیوفته... یه فرش کوچیک کنار جوب پهن کردیم و علی بساط بلال درست کردن راه انداخت!! بلال که خوردیم من به محمد پیشنهاد دادم بریم تا کل باغو نشونش بدم با هم شروع به راه رفتن کردیم محمد دستمو گرفت توی دستش. چقدر این گرمایی که دستش بهم القا میکرد دوس داشتنی بود. چقدر زیاد!!! _محمد اونجا رو نگاه کن؛ پارسال سیزده بدر اومده بودیم اینجا ما هم داشتیم والیبال بازی میکردیم بعد علی مسخره بازیش گل کرد محکم توپ رو زد خورد تو صورت من!! خون دماغ شدم صورتم کلا تخت شده بود تا یه هفته!! محمد با ناراحتی گفت : آخ الهی بمیرم!! این علی رو میکشم صبرکن!! گل منو میزنه!! _خودتو ناراحت نکن محمدم!! وای چرا من محمدو آوردم این طرف تو باغ پسته؟! اولین عطسه... دومین عطسه... پشت سر هم عطسه میزدم!! محمد با نگرانی به طرف من برگشت و تقریبا فریاد کشید: فائزه... فائ...زه... چیشده... چیشدی فائزه... چرا صورتت قرمز شده...؟؟! نفس کشیدن برام سخت شده بود احساس میکردم الان که خفه بشم... فقط یادمه پیراهن محمد رو چنگ زدم که نیوفتم...!! صدای محمد توی سرم پیچیشد: علی بیا کمککککککک!!! ...
پنج تا پارت از رمان خانم خبرنگار و آقای طلبه تقدیم نگاه های قشنگتون☺️♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 الحمدالله که نوکرتـــــم.... الحمدالله که مادرمے....💔 کاری که عجیب به دل نشست 🔥😭 📲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••بِســم‌ِالله‌ِاْلـرَحمٰـن‌ِاْلـرَحیـمْ••
سلام علیکم صبحتان فاطمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 استوری •|صِله‌یِ‌نوکری‌واَجرِعَزا‌میخواهَم •|بَعداَزاین‌فاطمیه‌کرب‌وبَلامیخواهَم ♥️¦
ذکر لب نوکر ها سیدتی لبیک یا فاطمه الزهرا صلی الله علیک🖤