نام تو زندگی من
#پارت_62
خب دخترم حالا بگو چی کار کنیم؟
لبخندی زدم.
- می خوام در و پنجره ها رو عوض کنم. یک حس حال دیگه ای به این خونه
بدم.
- باشه دخترم. ما شروع می کنیم.
مهری جلو اومد.
- عمو جون لطفا همه چیز رو تغییر بدید. بعضی از جا های خونده رنگ
دیواراش عوض شده! دستشویی ها تعمیرمی خواد! برق ساختمون هم یک
تعمیراساسی می خواد!
با تعجب نگاهش کردم که آرش با خنده سرشو زیرانداخت و از خونه خارج
شد. مهری نگاهی به من کرد و شانه اش رو بالا انداخت.
- خب به من چه! خونه رو زیرو رو کردم!
خنده ای کردم و سرمو تکون دادم. رو به سید محسن گفتم:
- خونه مال شما هر کاری که دوست دارین بکنین.
سید محسن رو به شاگرداش گفت:
- شنیدید که خانوم چی گفتن! شروع کنید وسایل ها رو ببرین بیرون. باید کار رو شروع کنیم.
سید رو به همون پسرک کرد و گفت:
- آقا علی چرا ایستادی پسرم زود باش.
لبخندی زدم و نگاهی به علی کردم.
- عموجون، علی آقا باید به من کمک کنه حیاط رو درست کنیم.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_63
شما چرا دخترم، ما خودمون همه ی کارها رو می کنیم؟
به طرف در رفتم.
- نه عمو جون حیاط مال من! شما به کارتون برسین.
کارها شروع شده بود. اون خونه سوت و کور حالا پر از سر و صدا بود. حتی با
تماس عزیز هم دست از کار نکشیدم. نگاهی به حیاط کردم که خیس خیس
بود و مهری و آرش در حال آب بازی بودند. علی پسرک پونزده ساله هم با اون ها شریک شده بود. نگاهی به چهره های خندون شون کردم و وارد خونه شدم.
چایی برای همه ریختم و به تک تک اون ها تعارف کردم و باز وارد آشپزخانه
شدم که برای ناهار چیزی درست کرده باشم. همون طور که ناهار درست می
کردم به آرش و مهری فکر کردم. یک دنیا با هم تفاوت داشتن! مهری پر صدا و
شیطون بود ولی آرش آروم! اما با هر شیطنت مهری آرش لبخندی می زد و
چشماش از شادی می درخشید. عشق رو از دور هم می شد از چشمای هردوی اون ها دید.
آهی کشیدمو نگاهمو به سید محسن که به شاگرداش دستور می داد دوختم.
از حرف های علی فهمیده بودم که سید محسن خانوادش رو توی زلزله از
دست داده. علی که پسر همسایه سید محسن بوده توی مغازه ی سید مشغول
به کار بوده و این جوری کمک خرج خانوادش بود. فکر کردم علی باید مثل
همه ی پسر بچه های پونزده ساله سر یک کلاس درس نشسته باشه ولی به
جای اون داره برای شکم خانوادش کار می کنه.
با صدای مهری به خودم اومدم.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_64
ای دستت طلا! الان نشسته بودم به آرش می گفتم چقدر گشنمه!
- با اون ورجه ورجه ای که تو کردی اگه نمی گفتی گشنه ای شاخ در آورده
بودم!
مهری اخمی ساختگی کرد.
- بابا بچه که بودم کاری نمی کردم. حالا خودمو خالی می کنم.
خنده ای کردم.
کامالا مشخصه دخترم.
مهری نیشگونی از بازوم گرفت و سرشو به طرف قابلمه خم کرد و بو کشید.
- چه بویی داره. وای آیه دلم ضعف رفت.
- عزیزم اگه نمی گفتی شاخ در می آوردم!
مهری با دهانی باز نگاهی به آرش کرد و نگاهشو به من دوخت. با دیدن
نگاهش به خنده افتادم.
- بیا، بفرما مهری خانوم مگه بهت نگفتم!
مهری چشم غره ای به من رفت و دست به کمر رو به آرش گفت:
- ببینم آرش تو گشنت نیست؟
- نه عزی ...
با دیدن اخم مهری دستاشو بالا برد.
- آقا من تسلیم، من گشنمه. آیه خانوم چی داریم واسه ناهار؟
خنده ای کردم.
- زن ذلیل من بودم که می ...
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_65
خودمم با دیدن اون نگاه مهری حرفم رو خوردم و سرمو با درست کردن سالاد
گرم کردم که با خنده ی آرش و مهری خودم هم به خنده افتادم.
سید محسن وارد آشپزخونه شد.
- خب دخترم ما میریم بعد از نهار باز میایم.
- کجا برین من ناهار درست کردم؟
- ممنون دخترم جمعیتمون زیاده میریم.
اخمی کردم.
- مگه من می ذارم برید! غذا زیاد درست کردم. تعارف می کنید عمو؟
- تعارف که ...
ای بابا عمو جون مال مفته دیگه!
با این حرف مهری همه لبخند زدیم و ادامه دادم:
- تا شما استراحت کنید ما هم سفره رو انداختیم.
سید لحظه ای ایستاد و نگاهی به چشمام کرد و بدون حرف دیگه ای خارج
شد. نگاهی به آرش و مهری کردم که در گوش هم پچ پچ می کردند.
- زمزمه ی عاشقانتون تموم شد بشقابا رو بیارید بیرون!
- چشم نداری عشقمون رو ببینی آیه؟
- آی! راست گفتی. حالا بجنب.
آرش خنده ای کرد و سرشو داخل یکی از کابینت ها کرد. با خنده غذا رو
کشیدیم. سفره رو به دست آرش دادم که برای سید محسن و شاگرداش توی
هال بندازه.
#ادامه_دارد...
|بسم ࢪب القلوبِ المُنکَسِرَه|
السلام عݪیڪ یا رجاء لِقُلوبی، یامهدی!-'♥️'-
#دعای_سلامتی_امام_زمان_عج
🌱 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 🌱
۞اَللّهُمَّ۞
۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞
۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞
۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞
۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞
۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞
۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞
۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞
۞طَویلا۞
*#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
...🕯🖤🌿
الاندرزمانمامذهبیها
مسجدیهاومقدسهاآبرومیبرند
#وفات_آیتاللهفاطمینیا_تسلیت_باد