••𑁍••
خــــــــــــــــــــودسازی
یڪ نوع جهــــــــــــــــــــاد است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❈••
⸽✉️͞↞#تصویر #چریڪ
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
••𑁍••
#رهبرِفرزانهِیِمن! :
«حجاب به معنای چادر نیست،
حجاب به معنای پوشیدن سالم است.
نه پوشیدنی که از نپوشیدن بدتر است.»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❈••
⸽🗞͞↞#کلام_رهبری #حجاب
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
••𑁍••
میخوآۍدرسبِخونۍبِدونِتَنبَلۍ ؟!
هِۍزیرلَببِگـو ؛
وَارزُقنیاِجتِهادِالمُجتَهِدین
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❈••
⸽🗞͞↞#جهادعلمی
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
••𑁍••
دو عدد تآیپوگرافے مذهبے تقدیمتون...
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
.. :)
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
:)💔
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهمنالفراق..💔!
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قـالالمھدی :)-!
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
و جایِ رد پای تــو
در این برف خالیست..!
#حاجقاسم❤️
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●`بسم الله قاصم الجبارین●
● - خوش رویی با خانواده
🔺رفتار حاج قاسم با همسر و فرزندانش چگونه بود؟
#امام_زمان 🌹
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهتکتکثانیههنبودنتقسم..🚶🏻♂
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چون کودکی که گم شده
در ازدحام شهر
دنبال رد پای تو
هر جمعه میدوم...
یامہــدے 🌱 :)
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
حقیقتاوقتۍبهخندههاشنگاهمیڪنمچیزعجیبی حسمیڪنمڪهتودیگرخندههادیدهنمیشه..'!❤️
عشقبهخدا...(:
#حاجے!..
##ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا به چه دردی میخوره🙂💔
وقتی نمیتونم حرم برم زیارت🙂💔
#استوری
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
ریحانه زهرا:))🇵🇸
#قسمت_صدم #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه پاور گوشی رو زدم و گذاشتم روی لبه دیوار کوتاه کنارم. دوبا
#قسمت_صد_و_یکم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
فاطمه دوباره شروع کرد به حرف زدن: فائزه... من اون همه بازی کردم... اون همه دروغ گفتم... اون همه توطعه کردم... همه اینا برای به دست آوردن جواد بود... جوادی که از بچگی دوسش داشتم ولی اون همیشه منو مثل خواهر خودش دید... فائزه من تورو از جواد گرفتم و هرکاری که در توانم بود برای خراب کردن تو جلوش و عزیز کردن خودم کردم... ولی نشد... نشد فائزه... نشد... عاشق نشد. اون تورو میخواست... اون تو رو میخواد... اون از تو دست نمیکشه دختر... من فقط شیش ماه تموم زندگی رو به کام هممون تلخ کردم... تو هر چه قدر سختی کشیدی جواد ده برابر کشید...!! منم این وسط شدم کسی که آب شد با آب شدن جواد... دیگه نتونستم ادامه بدم فائزه...!! تو رو نگاه کردم و خودمو... تو بخاطر عشقت به جواد همه چیت گذشتی... ولی من بخاطر عشقم به جواد از همه چی گذشتم...!! تو همه چیت جواد بود که ازش گذشتی... ولی من از همه چی که انسانیت و شرف و معرفت و دین و ایمون بود گذشتم...!! فائزه ما هر سه مون توی این بازی باختیم... هیچ کس به خواسته هاش نرسید... فقط...!!
با صدای پر از گریه گفتم: فقط چی؟؟!
فاطمه: فقط مهدی برد...!!
به معنای واقعی کلمه شک بهم وارد شد... یعنی چی... این داره چی میگه...!!!
با تردید پرسیدم: کدوم مهدی؟؟!
فاطمه: همون آشغالی کرد امشب قراره کنار بشینه سر سفره عقد... همون پسرخاله عوضیت... من و اون تو دانشگاه نیشابور همکلاسیم... به طور اتفاقی فهمیدیم که چیکار همدیگه ایم... از عشقم به جواد گفتم و اون از عشقش به تو... مهدی گفت میخوای به دستش بیاری؟؟! گفتم اره... گفت پس بیا یه بازی رو شروع کنیم که هردومون به عشق بچگیمون برسیم... بهم گفت باید جواد رو جلوت خراب کنم... فکر نمیکردم موقعیتش به این زودی جور شه ولی یه شب بهم زنگ زد... گفت فائزه اومده قم... سریع بلیط بگیر با اولین پرواز برو قم... همه حرفایی که بهت زدم نقشه مهدی بود... اون حتی میدونست دقیقا تو، تو چه ساعتی کجایی و منو میفرستاد همونجا... مهدی گفت چه ساعتی حرمی منم به خاله گفتم حرم میخوام اونم جوادو مجبور کرد شب منو بیاره حرم... توی حرمم مهدی گفت مطمئن باشم تو میای جلو و ازم میپرسی من کیم... منتظرت بودم... مهدی گفته بود تو رو میشناسه... گفته بود تو هیچ حرفی به جواد نمیزنی و همه چیز رو تموم میکنی... گفته بود باید اعتماد به نفستو نابود کنم... موفقم شدم... همه چیز طبق نقشه ما پیش رفت... منم همش داشتم سعی میکردم جوادو عاشق خودم کنم...
_ببخشید یه لحظه!!
صدای مرد اومد چادرمو پوشیدم...
_خب...!!
#ادامه_دارد...
#قسمت_صد_و_دوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
تا اینکه یه شب مهدی زنگ زد و گفت سریع زنگ بزنم به تو و خبر نامزدیمونو بدم چون تو میخوای به جواد زنگ بزنی و همه چیزو بگی... منم زنگ زدم بهت... بازم جلوتو گرفته بودم... مهدی گفت برای ضربه آخرم شده با گوشی جواد بهت اس بدم و نامزدی دعوتت کنم... فائزه من همه این کارا رو کردم... ولی فقط روز به روز خودم داغون شدم با دیدن داغون شدن جواد از عشق زیادش به تو... فائزه این وسط فقط مهدی به هدفش رسید...!! فاطمه سکوت کرد...
_باورم نمیشه... تمام مدت همه چیز بازی بود... تمام بدبختیام... تموم زجر کشیدنام...!! چرا الان داری میگی لعنتی؟؟! چرا الان؟؟!
فاطمه: طلبکار من نباش... تقصیر خودته که پا پس کشیدی... من همینم که الان دارم بهت میگم خودش خیلیه... میتونستم بعد عقدت بهت بگم که دیگه راه برگشتی نداری... یا حتی بهت هیچ وقت نگم... ولی بهت گفتم قبل اینکه زندگیت کامل خراب شه... فائزه... این عقدو بهم بزن... آبرو اون مهدی عوضی رو جلوی همه ببر... تورو خدا دلت به حالش نسوزه... اون خیلی عوضیه... فائزه یه کاری کن... فائزه نباید امشب بشینی سر سفره عقد اون مرد...!!
_فعلا همه چیزو بزار کنار... فقط بگو محمدم الان کجاست؟؟!
فاطمه: دیشب اومد کرمان... الانم اونجاست... نمیدونم کجا رفته... فائزه یه کاری کن... تورو خدا یه کاری کن!!!
به خودم اومدم... خیلی دیر شده... غروب شده بود...!!
_من باید برم... باید برم جلوی این اتفاقو بگیرم...!!
فاطمه: برو تو رو خدا... اینم بدون هر شاهدی که خواستی من هستم... فقط نزار زندگی دوتاتون بسوزه...!!
گوشی رو قطع کردم و خم شدم و گوشه چادر سفیدم که سرم بود رو بوسیدم... اینو شب اول خواستگاری برام آورده بود... از حیاط رد شدم و وارد خونه شدم. متعجب به چشمای سرخ و متورمم خیره شده بودن... به بابا نگاه کردم.
_بابا میشه بیاید اتاقم باید باهاتون حرف بزنم.
بابا: چرا صدات اینجوری شده؟؟! چرا گریه گردی؟؟!
#ادامه_دارد...
#قسمت_صد_و_سوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
_شما بیاید من بهتون توضیح میدم.
وارد اتاقم شدم و بابا پشت سرم اومد تو و در رو بست.
_بابا... باید همین الان این مراسم عقد رو بهم بزنیم.
بابا با خشم فریاد کشید: چی داری میگی؟؟!!!
_بابا...بابا...بابا بخدا این دفه دیگه الکی نیست... بابا به جون خودت... به جون مامان... به جون محمدجواد دارم راس میگم...!!
بابا: به جون محمدجواد؟؟!
_آره بابا به جون محمدجواد... بابا مهدی یه آدم عوضیه.... بابا همه بدبختیامون این مدت زیر سر مهدی بود!!
بابا: دختر گریه نکن مثل آدم حرف بزن بگو چیشده...!!
رو به روی بابا نشستم و با گریه همه چیزو براش تعریف کردم.... همه چیزو... از سفر قم تا همین الان... و همه حرفای فاطمه رو...!!
بابا با شک گفت: فائزه نکنه این حرفایی که این دختره زده دروغ باشه...!!
تا اومدم جواب بابا رو بدم کل زنای فامیل ریختن توی اتاق!!
مامان: زود باش مادر این چادرو بپوش بیا بشین سر سفره عقد عاقد اومده!!
خاله ناهید: زود باش عروس گلم مهدی منتظره...!!
عمه: دختر تو چرا چشمات این قدر قرمزه؟!!!
به بابا نگاه کردم... اونم داشت نگاهم میکرد... نمیخواستم بازم با آبروش بازی کنم... با بغض صداش کردم: بابا...!!
بابا: شماره اون دختره رو بده و خودتم برو بشین سر سفره عقد!!
گوشیم رو دادم به بابا و چادری که مامان داد و سر کردم و با خانوما از اتاق رفتیم بیرون روی صندلی کنار مهدی نشستم و به سفره عقد خیره شدم.
منتظر بودم... منتظر بابا بودم... مطمئن بودم اون نمیزاره من بدبخت شم...!!
نم نم اشکام روی صورتم می بارید و سعی داشتم چادر رو تا آخرین حد ممکن پایین بکشم... برخلاف تصورم بابا بعد یه رب اومد و کنار عاقد روی صندلی نشست و گفت شروع کنید حاج آقا. همه امیدم ذره ذره با اشکام ریخت!!
عاقد: دوشیزه مکرمه منوره عروس خانوم خانم فائزه جاهد بنده وکیلم شما رو به عقد دائمی آقا داماد مهدی ترابی در بیاروم؟؟! آیا بنده وکلیم؟؟!
فاطمه با خنده گفت: عروس رفته گل بچینه...!!
همه شروع کردن به کف زدن و کیل کشیدن!!
عاقد بار دومم گفت و این بار با جواب خانم که گفت عروس رفته گلاب بیاره رو به رو شد... عاقد درحال خوندن خطبه برای بار سوم بود و من درحال جون دادن که نگاهم به قرآن توی دست مهدی افتاد... بدون اینکه نگاهش کنم قرآن رو از دستش گرفتم توی دستم و باز کردم...!!
عاقد گفت: برای بار سوم عروس خانم بنده وکلیم؟؟!
از پشت چشمای تر و پر از اشک سعی کردم یه خط از قرآن رو بخونم. نگاهم روی خط اول صفحه خیره موند: «و توکلت الی الله و کفی بالله وکیلا»
#ادامه_دارد...
#قسمت_صد_و_چهارم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
توی دلم آرامش عجیبی سرازیر شد... مطمئنم تصمیمم درسته و خدا مدافع و پشتیبانه منه... دلمو از یاد خدا پر کردم و قرآن رو بستم و سرمو گرفتم بالا و به آینه جلوم خیره شدم که صورت خندون مهدی توش افتاده بود؛ به یاد آوردم تمام بدبختی هایی که توی این مدت خودم و خانوادم کشیدیم... محمدمو بیاد آوروم... محکم و باصدای بلندی گفتم:
_نه!!!
*چییییی؟؟!!
صدای همه همزمان بلند شد و گفتن : چی؟؟! چیشده دختر؟؟! فائزه دیوونه شدی؟؟!
قبل اینکه کسی چیزی بگه از جام بلند شدم و به صورت متعجب همه و مبهوت مهدی خیره شدم.
_تو مکر آخر شیطان بودی مهدی!! ولی حتما نشنیدی که میگن والله خیر الماکرین!!
از وسط سفره عقد رد شدم و داشتم از اتاق میرفتم بیرون.
بابا: فائزه صبرکن!!
به طرف بابا برگشتم و با شرمندگی نگاهش کردم...
بابا به طرف مهدی رفت و بین اون همه صدای پچ پچ که بلند شده بود یه سیلی محکم به مهدی زد!! خاله ناهید یه جیغ خفیف کشید و مامانم گفت: چیکار میکنی؟؟! مات و مبهوت نگاهش کردم... باورم نمیشد...!!
بابا بهم نزدیک شد و سوییچ ماشین رو گذاشت توی دستم و سرمو بوسید!!
بابا: برو دنبالش فائزه... برو پیداش کن!
علی: اینجا چه خبره فائزه؟؟!
بابا: تو برو دختر، من به همه توضیح میدم.
با گریه دست بابا رو بوسیدم و سریع رفتم روی حیاط و از خونه اومدم بیرون با چادر رنگی سفید. پشت ماشین نشستم و با یه یاعلی ماشین رو روشن کردم!!
ظبط ماشین رو روشن کردم و صدای آهنگ لشگر فرشتگان حامد پخش شد... شدت گریه ام بیشتر شد... یاد اون روز روی کوه افتادم که محمد اینو برام خوند!!
باید پیداش کنم... باید برم پیشش... خدایا ازت ممنونم... خدایا محمدمو بهم پس دادی... حضرت زهرا ممنونم...!! سرگردون توی خیابونای شهر میگشتم و گریه میکردم!! به خودم که اومدم دیدم نزدیک مزارشهدام...!! نمیدونم چه نیرویی ناخداگاه منو کشیده بود اینجا!!! یه حسی بهم گفت محمد اینجاست... اره... قلبم دروغ نمیگفت... قلبم منو تا اینجا کشونده بود...
ماشین و پارک کردم و پیاده شدم. از پله های گلزار پایین رفتم و مردی رو دیدم که کنار مزار شهید مغفوری نشسته بود...!! آره خودشه... اون مرده منه... اون محمده منه...!!
#ادامه_دارد...
#قسمت_صد_و_پنجم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
بقیه پله هارو با دو اومدم پایین و به طرف قبر شهید مغفوری رفتم. محمد پشت به من نشسته بود... همه جا تاریک بود و صدای دعای کمیلی که از مهدیه مصلی میومد سکوت شب رو میشکست... چند قدم به طرف جلو برداشتم و ایستادم.
مردد بودم برای صدا کردنش... میترسیدم... بعد شیش ماه میخواستم اسمشو صدا بزنم...!!
_محمد...!!
محمد مثل فنر از جاش پرید و به طرف من برگشت... نگاهش توی نگاهم گره خورد... دیگه خیره شده بود به چشمام و من مست چشماش بودم... شاید این تاریکی شب باعث شد بهتر ببینم... چماش قهوه ای روشن بود نه عسلی... خدای من... چه رنگ فوق العاده ای... یه قدم به محمد نزدیک شدم و اون ثابت سرجاش وایساده بود... چشمام پر از اشک بود و گلوم پر از بغض... فقط یه تلنگر کافی بود تا مثل بارون ببارم... صدای محمد شد همون تلنگر...!!
محمد: فائزه...!!
با صدایی که میلرزید گفتم: جانِ فائزه!!
محمد با صدایی پر از بغض: باهاش ازدواج...!!
_نهههه...! نهههه محمد...!
محمد: پس چی...؟!
_محمد باید بهت توضیح بدم... خیلی چیزا هست که نمیدونی...!!
محمد پشت کرد بهم و نشست سر مزار شهید گمنامی که کنار شهید مغفوری بود... با فاصله کنارش نشستم و میون گریه هام شروع به حرف زدن کردم...!!
_یکی بود... یکی نبود...!!
و شروع کردم به گفتن همه چیز...!!
#ادامه_دارد...
#قسمت_صد_و_ششم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
همه چیزو براش تعریف کرده بودم و یه نفس راحت کشیدم...سرم رو بالا آوردم و به چشمای غرق اشک محمد خیره شدم...!!
محمد: چرا... مگه این دنیا چقدر ارزش داره... لعنت به من که نفهمیدم چرا فاطمه این قدر دور و برم میچرخه این چند وقت... لعنت به من که اون مهدی عوضی میخواست زنمو ازم بگیره... آخه خدایا چرا... اونا همه به کنار... تو چرا فائزه...چرا بهم نگفتی فائزه... چرا.... فائزه چطور تونستی با یه حرف دروغ قضاوت کنی و حکم بدی... فائزه چرا بهم اعتماد نداشتی...؟!!
با صدایی لرزون و کلماتی مقطع گفتم: محمد... من شرمنده ام... من... و... ببخش... محمد... من...بد...کردم!! ولی... ولی تو چرا... چرا بهم دروغ گفتی اون روز توی پارک... چرا توی حرم به اسم کوچیک صداش کردی... چرا...!! محمد: فائزه بخدا اون روز من بهت دروغ نگفتم... اون من نبودم... فائزه بخدا اون شیطان بود که بهت دروغ گفت... فائزه فقط ترسیدم ناراحت شی... زود رنج بودی فائزه... ترسیدم!!! فاطمه از بچگی برام خواهر بود... هیچ حسی بهش نداشتم... اگه گفتم فاطمه هیچ قصدو غرضی نداشتم... باورم کن...!!
_باورت دارم محمدم...!!
محمد گوشه چادرمو گرفت و سرشو گذاشت روش و شروع به گریه کرد... با صدای بلند...!!
گریه هاش داشت قلبمو له میکرد...!!!
_محمد... تورو خدا... گریه نکن...!!!
هردو ایستادیم... این بار با کفش پلنه بلند تا وسط گردنش بودم... محمد سرشو بالا گرفت و خیره شد به چشمام... قرص ماه کامل بود و نورش افتاده بود روی صورت محمد... نور ماه خدا صورت ماه منور کرده بود... محمد جلوی گوشم
زمزمه کرد: دوست دارم فائزه...!!
- دیوونتم محمدم...!!!
#ادامه_دارد...
#قسمت_صد_و_هفتم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
امروز بیست و پنجم فروردینه و قشنگ ترین روز زندگیه من و محمدم!!
روی صحن حرم حضرت معصومه نشسته بودیم و بابا جون (بابای محمد) داشت خطبه عقد مارو میخوند... همه چشم ها گریون بود و لبا خندون... همه میدونستن که ما برای به هم رسیدن چقدر سختی کشیدیم... چقدر اتفاق برامون افتاده و چجوری طوفان حوادث رو سر کردیم... من و همه آدمای اون جمع به این باور رسیده بودیم که تا خدا نخواد حتی یه برگم از درخت کنده نمیشه... خلق خدا هرکاری کردن برای کنارهم قرار نگرفتن من و محمد... ولی عشق من و اون آسمونی بود... دست خدا ما رو بهم رسوند... رسوند تا به همه بفهمونه نگاه خدا روی تک تک بنده هاش به یه اندازس و اگه اون مقدر کنه هیچ نیرویی نمیتونه باهاش مقابله کنه... من امروز بودمو کنار محمد مدیون دستا و نگاه اونیم که شاهد گریه های دوتامون بوده...!!
باباجون برای بار سوم خطبه رو خوند:
«برای بار سوم دوشیزه مکرمه منوره عروس خانم فائره السادات جاهد آیا بنده وکلیم شما را با مهریه چهارده سکه تمام بهار آزادی ، چهارده شاخه گل نرگس ، یک سفر کرببلا به عقد آقا داماد سید محمد جواد حسینی در بیاروم؟؟ بنده وکیلم؟؟!
قلبم تکی سینه میکوبید و تموم بدنم از گرمای عشق میسوخت... آروم زمزمه کردم:
- الهی به امید تو...
_با اجازه از محضر آقا امام زمان و بی بی حضرت معصومه... بله!!
صدای صلوات همه بلند شد و من و محمد به چشمای هم خیره شدیم!!
محمد دست منو توی دستش گرفت و رینگ ساده نقره ای رو به انگشت حلقم کرد.
سرشو به سرم نزدیک کرد و از روی چادر سرمو بوسید!!
بعد زیارت بی بی سوار ماشین شدیم و بی خبر از همه مهمونا زدیم به دل خیابونای شلوغ قم... و حرکت کردیم به سمت جمکران بی کران انتظار... تا زندگیمونو امام زمانی شروع کنیم...!! ضبط ماشین روشن شد و صدای حامد کل فضا رو پر کرد!!
*چه صاف و ساده شروع شد...
چه عاشقونه و زیبا...
حکایت دو تا عاشق...
حکایت دو تا دریا...
میباره نقل ستاره...
از آسمون شبستون...
ستاره ریسه میبنده...
تو کوچه و تو خیابون...
زلال آیینه نور نگین آیه نوره...
همون که مهریه اش آبه...
همون که سنگ صبوره...
برکت این زندگی تا ابد موندگاره...
آیه به آیه محبت تو سفره میباره...
آسمون خونه امشب عجب نوری داره...
با بارون با بارون ستاره...
دامن خورشیدو ماه و گرفته فرشته...
دست خدا این دو یارو برا هم سرشته...
ساقی و کوثر که باشن همونجا بهشته...
این بهترین سرنوشته...*
#ادامه_دارد...
#قسمت_صد_و_هشتم
#قسمت_پایانی
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
همونجور که با عجله داشتم بند کفشامو میبستم یه جیغ بنفش کشیدم و گفتم: محمدددددد!! دیر شد بیا!!
محمد کفشاشو پوشید و گفت: الهی فدات شم خانومم اومدم چرا این قدر عجله میکنی آخه؟!!!
_محمد مراسم تموم شد زود باااااش بیااااااا!!
محمد با خنده دستمو گرفت و بوسید و گفت: بشین بریم فرمانده!! وقتی به محل اجرا رسیدیم فوق العاده شلوغ بود!!
_وای محمد... بنظرت میتونیم حامدو ببینیم؟!!
محمد: معلومه که میتونیم ببینیم عزیزدلِ محم...!!
_آخه تو این شلوغی چجوری ببینیم...؟!!
محمد: من حتی بهت قول میدم باهاش عکسم بگیریم. خوبه زندگیم؟؟!
_راس میگی محمدم؟!!
محمد: معلومه که راس میگم خانمم!!
_ممنون آقایی...!!
از ماشین پیاده شدیم و به بدبختی از بین جمعیت عبور کردیم و رفتیم داخل تا مراسم شروع شه... جمعیت فوق العاده زیاد بود... حامد روی سن اومد من و محمد همزمان لبخند زدیم!! یکی یکی آهنگ هایی که میخوند برای من و محمد و پر از خاطره بود و باهاش همخونی میکردیم... به خودم که اومدم چشمام خیس اشک بود!! محمد چشمامو بوسید و باهم از سالن بیرون رفتیم. به پیشنهاد محمد توی ماشین نشستیم تا دور حامد خلوت شه و سوار ماشین شه که بره...!!
تقریبا یک ساعت طول کشید و حامد سوار ماشین شد و حرکت کرد. محمد پشت ماشینش راه افتاد. یکم که دور شدیم حامد با صدای بوق ممتد محمد بغل پارک کرد و ما هم پشت سرش!!
با هیجان هر دو از ماشین پایین اومدیم و به طرف ماشینش رفتیم.
_سلام آقای زمانی!!
محمد: سلام آقا حامد!!
حامد: سلام وای سکته کردم گفتم معلوم نیس چیشده یه ماشین از موقع حرکت دنبالمه...!! داشتم اشهد میخوندم گفتم الانه که ترورم کنن!!
من و محمد خندیدیم و از قرار عاشقمون به حامد گفتیم.
حامد: خب زوج عاشق افتخار یه عکس به ما میدید؟؟!
محمد: بابا شما بخدا مردمی ترین خواننده دنیایی داداش!!
من و محمد کنار حامد وایسادیم و یه رهگذر ازمون عکس گرفت!!
حامد با کلی شوخی و خنده روی یه برگه نوشت:
«تقدیم به زوج عاشق ایستاده: آقا محمد جواد و فائزه خانم ~ حامد زمانی»
#پایان_رمان