فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا دلم پر از شکایته...😔💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️͜͡📿
•﴿وَقُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ﴾•
شڪر،خدایےراڪهبهترینبندهنوازاست
دروقتبـےپناهے...
♥️¦⇠#قربونتبرمخداجونم
#خداشکربخاطربودنت..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام ،هستم فدای تو
دل برای تو
بهر احسانت...
#استوری
#امام_زمان♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو شده مشهد هم...😔💔
ریحانه زهرا:))🇵🇸
_
هرچند خیلی در حسرت رفتنم
ولی یکی یہ چیزی بهم گفت خیلی درست بود؛
عاشق آن نیست کہ هر دم طلب یار کند
عاشق آن است کہ دل را حرم یار کند :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فداکاری یک ژاپنی برای ایران
👈یک ابرقهرمان ژاپنی که اوشین و سوباسا نیست
👈 یه ژاپنی که از هست و نیستش برای ایران گذشته باشه! میشناسید؟
#ایران_من
#قهرمان_من
#پیشنهاد_دانلود
🔗 ⃟📒
+میگُفت:
هَروَقتاِحسآسڪَردیداز
امآمزَمآن
دورشُدیدودلتون
واسهآقاتَنگنیسٺ:)
ایندُعایِڪوچیکروبِخونیـد!
بخصوصتویِقُنـوتهاتـون:
لـَیِّنْقَـلبیلِوَلِیِّامرِک
یعنۍخدایا!
دلمُوآسهاُمامَمنَرمڪن…(:
•
↫⎠#امام_زمان⎛🌿○
بعضےمذھبےهاهستنڪہ
سعےدارنخودشونوتوجیہڪنن
ڪہتومجازےحرفزدنبانامحرم
مشڪلیندارھ :(
ببیڹنامحرمنامحرمہ
ازخودٺرساݪہردنکنحل؟💔😃.
# به کجا چنین شتابان ...!!🚶♂️🕳
#تلنگرانہ"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدمعاقلـ🧠
چجورۍرفتارمیکنہتواینترنت!؟💻
#موج_آرامش ✨
#استاد_پناهیان 🎙
#تباهیات🚶🏻♂
حضرت آقا
تو سخنانشون درباره ازدواج میفرمان باید فرهنگ سازی بشه؛
پس پسری که
دختر مذهبی انقلابی می خوای
پشت تلفن چرا از چشم و ابرو و رنگ پوست و قد و اندام دختر می پرسی؟!
تا این حد ظاهرگرایی
شاخص چندم انقلابیگریه؟!
-
آهـــــــــ...ـای آقاپســ..ـری ڪه
راست راست تو ڪوچه خیابــــونا میری وچشم چرونــــی 👀میکنـــی وهردختــری رومی بینــی چشمت دنبالشه
آهــــــ...ـای دختـــ....ـر خانــومی که
باافتضاح ترین آرایش وبدتـــرین لباسا 🧥میای توجامعه جوونای مــــردم روبه گنـــاه میندازی..👁
آهــــ...ـای جـــــوونایی که راحت از اَدا ڪـــردن نماز و روزه هاتـــ..ـون میگذرید😔
راحـــــت تومجلــــس گناه پامیـــ..ـزاری👣
راحـــــت بادخترعمّــه وپسرخالـــه ودخترداییت میگی میخنـــدی و دست میدی...
👨👩👩🦱👨👩🦰
راحــــت بخـــــــاطر یه پسر ودختــر غریبه سر پدر ومادرت داد میڪشی...🗣
امــــــــــام زمـــــان(عج)ازدستت ناراحته...
👈فــــردای قیامت باید جواب اشکــای مهدی فاطمه(س)روبدیاااا...
👈فـــردای قیامت زهــرای سادات ازت میپرسه باامانتش چیڪـــارکردیاااا...
👈فـــــردای قیامت باید جواب سیلــی های ناحقی که به صورت دُردانه ی اهل بیت زدی بدیااا...
📋بشین حساب کن باخودت ببین این گناه هایی که میکنـــی،بقول خودت این جوونــی کردنا،ارزش اون همه بدی کــردن به امام زمان(عج) روداره؟؟؟
امام زمانتو به چی فروختـــی؟؟؟
به آرایشت؟💄
به زیباییت؟🧝♀
به نگاهت؟👀
به ثروتمندشدنت با ربا ونزول خوری؟
به چـــــــــــــــــی؟؟
اگه تونستی راحــــ..ـت ازاین حساب کتابت بگذری به گنـــاه کردنات ادامه بده
#تلنگرانهـ
-
ریحانه زهرا:))🇵🇸
نام تو زندگی من #پارت_105 آرش به طرف ماشین رفت، ولی باز به طرفم برگشت. - تو هم مواظب خودت باش. مش
نام تو زندگی من
#پارت_106
خسته ام.
- چی شده مریضی؟دیروزم تو دانشگاه حالت بد بود!
- نه چیزیم نیست.
- دیروز تو دانشگاه دنبالت گشتم کجا بودی؟
- زود اومدم خونه خیلی کار داشتم.
- آخی نازی. می خواستی به شوهرت برسی؟
- نگاهی به شناسنامه کردم و پوزخندی زدم.
- آره تو فکر کن این طور بوده.
سانیا خنده ای کرد.
- سانیا؟
- جانم.
- چطور می تونم یک آدمی رو پیداکنیم؟
- این که کاری نداره زنگ بزن 118.
! -واقعا
صدای خنده ی سانیا توی گوشی پیچید.
- نه دیوونه. حالا دنبال کسی می گردی؟
- آره.
- آیه جان من بعدا باهات تماس میگیرم
و بدون حرفی گوشی رو قطع کرد. با تعجب به موبایل نگاه کردم و اونو گوشه
ای انداختم. باز شناسنامه رو باز کردم و نگاهی به صفحه دوم اون کردم. به
اسمی که اون طور دگرگونم کرده بود چشم دوختم و زیر لب اسم رو خوندم.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_107
نام همسر: آراسب فرهودی.
****
نگاه خسته ام به استاد بود، ولی تمام حواسم به شناسنامه ام بود. چطور می
تونستم اون مردی که تا حالا ندیدمش رو شوهر خودم بدونم؟ باید دنبال
مردی بگردم که مجهول بود! مردی که ناخواسته اسمش توی شناسنامه ام حک
شده بود.
آهی کشیدم نگاهمو به جزوه دوختم که خالی از هر نوشته ای بود. از کجا باید
شروع می کردم؟ از کجا باید دنبالش می گشتم؟ پوزخندی زدم حتما به گفته ی سانیا زدم. "از 118 آدرسش رو بگیرم!"
با خسته نباشید استاد به خودم اومدم. وسایلم رو جمع کردم که نگاهم باز به
شناسنامه ای که داخل کلاسورم بود افتاد.
با صدای محمودی به خودم اومدم.
- خانوم اسفندیاری؟
به طرف محمودی یا همون مهراد برگشتم.
- بله!
نگاهی به من و بعد به اطرافش کرد و خیره به چشمام شد. ناخودآگاه یک تای
ابروم بالا رفت. با تعجب نگاهش کردم.
- ببخشید کاری داشتید؟
- بله بله، می خواستم بگم که ...
نگاهشو به اطراف چرخوند.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_108
جزوه تون رو می دید به من؟
آهی کشیدم. در کلاسورم رو بستم.
- شرمنده آقای محمودی امروز اصلا جزوه ننوشتم.
- چرا؟!
اخمی کردم دیگه باید به همه جواب پس می دادم!
- چون نتونستم بنویسم.
نگاه نگرانشو به من دوخت.
- اتفاقی براتون افتاده؟
با تعجب نگاهش کردم.
- نه! چرا همچین فکری می کنید؟
- چون توی این سه روز همه اش تو فکر هستید. رنگتون پریده حواستون به
درستون نیست.
ابروهام بیشتر در هم رفت و سرمو به زیرانداختم. یعنی این قدر تو خودم بودم
که مهرداد هم فهمیده بود!
بدون این که جوابش رو بدم از کلاس خارج شدم.
سردرد بدی داشتم. سه روز گذشته بود و من هنوز پیداش نکرده بودم. توی
این سه روز خواب نداشتم. غذا هم از گلوم پایین نمی رفت. اگه به آقا جون
می گفتم هیچ وقت حرفم رو باور نمی کرد و زنده ام نمی گذاشت. اگه به عزیز
بگم، نه نمی تونستم. عزیز بیخود نگران می شد و از سفرش می زد.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_109
آهی کشیدم که با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم. نگاهی به ماشینی که
بوق می زد کردم که شیشه ی ماشین پایین اومد. با تعجب نگاهمو به استاد
مجد دوختم.
- خانوم اسفندیاری یک ساعته دارم بوق می زنم حواستون کجاست؟
سرموزیر انداختم.
- شرمنده استاد تو فکر بودم.
استاد اخمی کرد.
- مگه خیابون جای فکر کردنه؟
- نه متوجه نشدم کی به خیابون رسیدم.
- خیلی خب. بیا سوار شو تو خیابون خوب نیست.
نگاهی به استاد کردم.
- ممنون استاد مزاحم نمی شم.
- این حرفا چیه! بفرمایید سوار شید، مزاحمتی نیست.
حال و حوصله تعارف رو نداشتم. ولی دوست هم نداشتم سوار ماشین استاد
بشم. اگه کسی ما رو با هم می دید چی؟آهی کشیدمو بی حوصله رو به استاد
گفتم.
- استاد می شه برید؟
استاد با تعجب نگاهم کرد که صورتمو بر گردوندم.
- می خوام قدم بزنم. دوست ندارم کسی منو توی ماشین شما ببینه،معذرت
می خوام.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_110
استاد سرشو تکون داد. عینک آفتابیش رو روی چشماش زد.
- بله حق با شماست.
و بدون حرف دیگه ای گازش رو گرفت و با سرعت دور شد. شانه ای بالا
انداختم. قدم زنان به راه افتادم، کلاسورمو به سینه ام فشردم. آخه آراسب کیه
که من باید دنبالش بگردم؟ اسمش که برام بد بیاری آورده خدا به داد خودش
برسه.
روی صندلی توی پارک نشستم و نگاهمو به بچه های در حال تاب بازی کردن
دوختم. کاش همون بچه می موندیم. بی غم، بی غصه، توی بازی خودمون
غرق می شدیم. توجهی به اطراف نداشتیم. فقط به این فکر می کردیم فردا چه بازی بکنیم. نه مثل من دنبال شوهری که ندارم بگردم! آهی کشیدم.
- آه پرسوزی می کشی دخترم؟
با تعجب به طرف پیرمردی که کنارم نشسته بود برگشتم. چطور متوجه نشده بودم که کسی کنارم نشسته! پیرمرد لبخندی زد روزنامه اش رو کنارش
گذاشت. سرمو به زیر انداختم و گفتم.
- ببخشید متوجه نشدم که شما این جا نشستید!
پیرمرد همون لبخند مهربونش رو تکرار کرد.
- متوجه شدم.
ونگاهشوو به بازی بچه ها دوخت. باز آهی کشیدم که همون سوال رو تکرار
کرد. سوالی که خودم جوابش رو نمی دونستم.
- نگفتی چرا آه پر سوز می کشی؟
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_111
نگاهی به پیرمرد کردم. احساس خوبی به اون داشتم! دوست داشتم به کسی
بگم دردم توی این سه روز چیه. اما نمی تونستم، نمی شد. لبخند تلخی زدم.
- زندگی بازی های بدی با ما می کنه.
- شاید خودمون زندگیمون رو به بازی می گیریم که این طور بد باشه.
- نمی دونم. شاید حق با شما باشه دیگه نمی دونم چی درسته چی اشتباه!
- تو جوونی باید از جوونیت لذت ببری.
لبخند تلخم رو تکرار کردم.
- ولی همه ی لذت های زندگی من به جای این که شیرین باشه داره تلخ میشه.
پیرمرد روزنامه رو به طرفم گرفت.
- یک نگاهی به این روزنامه بنداز زندگی تو خیلی هم شیرینه. ولی زندگی
مردمی که این جا نوشته تلخ تر از اون چیزی هست که تو فکر می کنی.
نگاهی به پیرمرد کردم که با همون لبخند روزنامه رو به طرفم گرفته بود.
روزنامه رو از دستش گرفتم که از جاش بلند شد.
- از زندگی هیچ وقت گله نکن. همین زندگی به ما درس میده که بهتر زندگی
کنیم. زندگی هم با کل تلخی هاش شیرین می شه. یک لذت فراموش نشدنی
و به یاد موندنی.
و بدون حرف دیگری رفت. حرفش لبخندی رو روی لبام ظاهر کرد حق با
پیرمرد بود چرا باید از زندگی گله کرد؟!
#ادامه_دارد...