ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_86 جوابِ این دختر را چه بدهد...اما باید آب پاکی ر
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_87
_مثلِ اینکه یکی همراهته ها، سر تو کجا انداختی همینجوری داری میری؟؟
پوزخندی زدو گفت:
_اخه خانم حساسن ،زیاد نزدیکشون بشم ناراحت میشن...
گیسو لبخندِ دندان نمایی زد چادرش را برسر جابه جا کردو گفت :
_عهههه ، از کجا فهمیدی ؟!
اذین دوباره اخم کردو گفت:
_بیا بریم هنوز کُلی از کارا مونده، وقت اضافی ندارم که بخاطرِ مسخره بازی های شما تلف
کنم...
گیسو اینبار اخم کردو دور شدنِ آذین را نگاه کرد،نه مثلِ اینکه این پسر لوس تراز این
حرفها بود، گیسو اهل ناز کشیدن نبود ،پس باهمان اخم به دنبال
آذین حرکت کرد ، انگار نه انگار برای خرید عروسی آمده بودند، جدا جدا حرکت
میکردند...هرکدام با اخم مخصوص به خودشان ،یکی از یکی تُخس
تر...گرچه مقصر گیسو بود ،اما غرورش اجازه نمیداد عذر خواهی کند...دل را به دریا زد و
دوباره به آذین نزدیک شد دست آذین را گرفت و متوقفش
کرد،اذین باز باهمان اخم برگشت و نگاهش کرد...گیسو لب ورچیدو با ناز گفت:
_قهری ؟!
_ _نه...
گیسو دست به سینه ایستادوباحرص گفت:
_اره...مشخصه کامالً...
آذین با بیخیالی گفت:
_خودت گفتی بهت نزدیک نشم منم همین کارو کردم دیگه...
گیسو با دیدنِ آرامشِ بیش از حدِ این پسر، از شدت حرص به مرز انفجار رسیده بود...
روی انگشتان پا ایستاد تا هم قد آذین شود ،سرش را به گوش آذین نزدیک کرد،بدش نمی
آمد تحریکش کند و کنار بکشد ،اینطوری حساب کار را
بدستش میداد،باید از حَربه ی زنانگی اش استفاده میکرد،گرچه زود بود اما امتحانش ضرری
نداشت...
آرام و پُر عشوه گفت:
_وقتی نزدیکم شدی ونفست به صورتم خورد یه حالی شدم ،بخاطر همین اون حرفو بهت
زدم...حاال دلخور نباش...
دقیقا طوری حرف میزد که نفس هایش پوست صورت آذین را نوازش میداد ،دستان مشت
شده ی آذین و آب دهانی که فرو میداد حاکی ازآن بود که
گیسو موفق شده و نقشه اش بی نقص اجرا شده...
گیسو لبخندی زدو دست آذین را در دست گرفت و حرکت کرد ، میدانست که چه غوغایی
در وجود این پسر به پا کرده ،شیطنت دخترانه اش را بار دیگر
به رُخ آذین کشیده بود...
آذین لبخند بر لب داشت و دستان گیسو را با تمامِ وجود فشرد ، گیسو بی شک هدیه ای
بود که خدا به او بخشیده...بار دیگر خدارا شکر کرد...فهمیده بود زندگی با گیسو یعنی هیجانی که هیچوقت تجربه نکرده...
***
آذین لباسِ مورد نظرش را به گیسو نشان داد،گیسو رد نگاه آذین را گرفت و به لباس
عروس زیبایی چشم دوخت ،باورش نمیشد آذین چنین لباسی را
بپسندد، دامن پُف دارِ ساده ،با باالتنه ی دکلته که قسمت برهنگی اش با حریرِ کار شده اش
پوشانده شده بود...
یک نگاه به لباس می انداخت و یک نگاه به آذین،باالخره زبان باز کردو گفت:
_خوشگله ولی منکه نمیتونم بپوشمش...
اذین به سمتش برگشت و گفت:
_چرا نمیتونی؟! مشکلش چیه؟!
سرش را زیر انداخت و گفت:
_خُب لباسش بدن نماست ، نمیشه که...اقا جونم...
آذین لبخندی زدو حرفش را قطع کردوگفت:
_اوال مشکلی نداره که شما تو جمع زنونه همچین لباسی بپوشی ،ثانیاًهمچین لباسی که بدونِ
شنل نمیشه حتماً داره ،ثالثاًمن شوهرتم و اختیار دارت از
نظر منم این لباس هیچ موردی نداره.........
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_85 _ببخشین ...به خاطر ما به دردسر
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_87
گوشیم رو در آوردم و دوربینش رو روشن کردم!
_ژستارو بگیرین تا شلوغ نشده چند تا عکس به یاد موندنی بگیریم.
بابا و دایی از دور دست تکون دادن.
_بابا اینا هم اومدن... بجنبین!
نسیم پرید وسط مامان و زن دایی و شروع کرد به مسخره بازی در آوردن.گرم عکس گرفتن شده
بودم... مامان و بردیا... نسیم و مامان و بابا... نسیم و زندایی.... بردیا و نسیم...زندایی و دایی ...
مامان و بابا...همه باهم...دوربین رو به بردیا دادم تا چند تا عکس هم از من بگیره. بعد از چند تا
ژست دوربین و به نسیم سپردم.. بعد کمی باال و پایین کردن صدام کرد:
_ نیل بیار ببینیم چطوری شدن عکسا؟
گوشی رو دستم گرفتم و عکس ها رو دونه دونه رد کردم... واقعا جمع گرم و صمیمی بود... دعا
میکردم نیما اینا هیچ وقت نیان! فقط جای سمیرا خالی بود!
عکس ها رو با خنده و شوخی کردیم تا رسیدیم به عکسی که من تنها و دست به سینه سرم رو به
درختی تکیه داده بودم!گوشی تو دستم خشک شد...احساس میکردم بین انبوه درختای بلوط حتی
قد یه نفس هم اکسیژن نمونده... عکس رو تا جایی که میتونستم زوم کردم! از دیدن هاله ای تار
که درست پشت سرم بود دستام خیس عرق شدن...این قد و هیکل... این حالت مو... این طرز
ایستادن... این همه شباهت امکان نداشت!
صدای نسیم کنار گوشم کم کم واضح شد!
_نیل؟؟ با توام... چت شد یهو؟
گوشی رو دستش دادم و مثل دیوانه ها دور خودم چرخیدم! چندین و چند بار به طرفهای مختلف
چرخیدم و همه جا رو از نظر گذروندم.
زمزمه کردم:
_مطمئنم خودش بود!
_چی میگی نیل؟ کی خودش بود؟ دنبال کی هستی؟
پریشون دستمو چند بار به صورتم کشیدم.
_خیاالتی شدم؟
صدای مامان اومد :
_سمیرا اینا هم اومدن!
بیخیالی عکس و درگیریِ ذهنیم شدم به مسیر اومدنشون خیره شدم.بیژن و سمیرا دست تو
دست هم... پشت سرشون زندایی و دایی ....و در آخر..!نیمای منفور!
بابا اخماشو تو هم کرد و بردیا از جاش بلند شد و به جهت مخالف حرکت کرد... برای اون و بابا از
همه سخت تر بود! صحبت غرور و غیرت مردونشون بود! خوب میدونستم به خاطر من و مامانه که
این جمع رو تحمل میکنن!
سرم رو پایین انداختم و آروم سالم دادم... صدای جواب آرومشون رو شنیدم. سمیرا محکم بغلم
کرد و زیر گوشم گفت:
_ممنونم!
با محبت نگاش کردم و چشمام رو باز و بسته کردم.
دایی شرمنده سمتم اومد... از جام بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم سالم کردم.دستشو زیر
چونم گذاشت و سرم رو بلند کرد... چشماش پر از هزار تا حرف نگفته بود!
_سالم دخترم! خوبی دایی؟
_ممنون!
آه پر حسرتی کشید و سمت بابا و مامان رفت تا باهاشون احوال پرسی کنه... چشمای شرمنده
آدمای بیگناهِ این بازی بیشتر از همه حال خرابم رو خرابتر میکرد! بعد نهار به نسیم اشاره دادم تا
بلند شه. دیگه تحمل نگاهای زیر زیرکی نیما و زندایی رو نداشتم!
بند کفشم رو بستم و راه افتادم... هنوز چند قدمی نرفته بودیم که صدای نیما رو از پشت سرمون
شنیدیم!
حتی به عقب برنگشتم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_87
سرگرد به ون پلیس تکیه داده بود و نقشه ی ساختمان را نگاه می کرد . بعد رو به نیما و مازیارکه کنارش ایستاده بودند، کرد : -نیما ؛ مازیار از اینجا افرادتون باید وارد بشن . نیما خونه ی همسایه رو تو برو برگشت و به جرثقیل بزرگی که روبروی ساختمان بود، اشاره کرد: -یکی از بچه های تک تیر انداز رو بذار اینجا . علی رو بفرستین . یوسف که پشت سر مازیار ایستاده بود، یک قدم جلوتر آمد: -می خواین من برم ؟ علی رو پیش خودتون نگه دارین . مازیار و دانیال هم باهم می رن ؟ سرگرد نگاه کوتاهی به سمتش انداخت و سرش را تکان داد: -خوبه . مراقب باش نباید تو تیررس اون باشی . یادت باشه تا زمانی که نگفتم شلیک نکن . فقط با فرمان من . -چشم قربان سروان محمدی سریع حرکت کرد. نیما هم همراه لاله راه افتادند. اینجا یک پاساژ نیمه ساخت بود که گروگان گیر را توانسته بودند داخلش گیر بیاندازند . اما این بار نباید اجازه ی فرار دوباره می داد. از صبح تمام مدت، درگیر این پرونده بود. نه خودش و نه افرادش حتی ثانیه ای استراحت نکرده بودند و بعد از یک تعقیب و گریز طولانی، بالاخره اینجا به دام افتاده بودند. علی کنارش ایستاد و اسلحه ی سنگینش را روی ماشین گذاشت: -فرمانده کارم داشتین ؟ -اره علی . ببین یوسف کجاست
و بعد با دستش بالای جرثقیل را نشان داد . -خب دیدمش -می خوام ساپورتش کنی . جاش خوب نیست . اگر دیدش کور باشه نمی تونه کاری کنه . باید مراقب باشی . افتاد؟! علی سرش را تکان داد، اسلحه اش را به دوش کشید و سریع محو شد! اگر مغزش برای حل مسئله و معماها ساخته نشده بود، در عوض برای استراتژی های جنگی عالی کار می کرد . خیلی زود می توانست محاسبه و درصد خطا را حساب کند . همه چیز ظاهرا خوب بود، تک تک افرادش آماده بودند. باید نقشه به خوبی پیش می رفت تا دوباره راه فراری برای گروگان گیر ها نباشد. بلندگویی داخل ون را برداشت و رو به طبقه ای که حدس می زدن، گروگان گیر ها آنجا هستند، گفت: -من سرگرد بهنام هستم . فرمانده ی نیروهای ویژه . شما پنج دقیقه مهلت دارید گروگان ها رو تحویل بدین و تسلیم بشین و گرنه من عملیاتم رو شروع می کنم! هلی کوپتر پلیس بالای ساختمان دایره وار پرواز میکرد و با یک پروژکتور، ساختمان را کمی روشن کرده بود. به دستور خود سرگرد، برق منطقه قطع شده بود. این تاریکی و لباس های تیره ی افرادش، برای مخفی شدن، عالی بود. دوباره نگاهش به افرادش کشیده شد. همه آماده ی فرمان او بودند این بار نباید هیچ اشتباه کوچکی هم صورت می گرفت. نگاه به ساعت روی مچش انداخت، دو دقیقه گذشته بود و وقت را نباید هدر می داد. روی هندزفری داخل گوشش ضربه ای زد :
-نیما ... اول شما برین .. بلندگو را دوباره برداشت : -الان سه دقیقه از مهلت شما گذشته . بهتر نیست تصمیم بگیرین ؟ هنوز جمله اش تمام نشده بود که صدای شلیک یک تیر آمد ! چشمان همه میخ طبقه ی سوم شد. کمی بعد مرد جوانی که مسلسلی کنار گردنش گذاشته بودند دیده شد و چند لحظه ی مرد، چهره ی مردی که سرگرد به خوبی می شناخت، از پشت سر مرد گروگان، مشخص شد و صدای فریادش، بلند شد: -اگر کار عوضی انجام بدی این مردو می کشم . من باید باهات حرف بزنم سرگرد . سرگرد شروع کرد به راه رفتن تا دقیقا زیر نقطه ای رسید که آن ها ایستاده بودند . -باشه بگو . -دستاتو بگیر بالا سرت! -مسخره بازی در نیار . تو این قدر می دونی که من بهت شلیک نمی تونم کنم . شما پنج نفرین و سه تا گروگان دارین . گروگان گیر با دقت به اطرافش نگاه کرد: -راه رو باز کن وگرنه مثل دیروز یه جنازه بهت تحویل می دم . -مثلا دادی ! تا سه روز دیگه تموم می شن گروگانات! -به تو ربط نداره ! راهو باز کن باید برم . من یه دکتر می خوام با همین طیاره ای که بالاسرم داره ویز ویز می کنه.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃