#استاد_رائفی_پور:
✨خیلیا میگن من با کتاب #سلام_بر_ابراهیم تغییر کردم؛
خب زندهس که اثر داره...
زنده اس که داره کار انجام میده؛
از مرده که کار بر نمیاد😍
سلام خدا بر شهید گمنام #ابراهیم_هادی
@SABKESHOHADA
یکی از رفقای ابراهيم گرفتار چشم چرانی بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار غير اخلاقی ميگشت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهرکردن نتوانسته بودند رفتار او را تغيير دهند.
درآن شرايط کمتر کسی آن شخص را تحويل ميگرفت. اما ابراهيم خيلی با او گرم گرفته بود! حتی او را با خودش به زورخانه مياورد و جلوی ديگران خيلی به او احترام ميگذاشت.
مدتی بعد ابراهيم با او صحبت کرد. ابتدا او را غيرتی کرد و گفت: اگر کسی به دنبال مادر و خواهر تو باشد و آنها را اذيت کند چه میکنی؟
آن پسر با عصبانيت گفت: چشماش رو در ميارم.
ابراهيم خيلي با آرامش گفت: خب پسر، تو که برای ناموس خودت اينقدر غيرت داری، چرا همان کار اشتباه را انجام ميدی؟!
بعد ادامه داد: ببين اگر هرکسی به دنبال ناموس ديگری باشد جامعه از هم ميپاشد و سنگ روی سنگ بند نميشود.
بعد ابراهيم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد. حديث پيامبر اکرم را گفت كه فرمودند:«چشمان خود را از نامحرم ببنديد تا عجايب را ببينيد.»
بعد هم دلایل ديگر آورد. آن پسر هم تأييد ميکرد. بعدگفت: تصميم خودت را بگير، اگه ميخواهی با ما رفيق باشی بايد اين كارها را ترک کنی.
برخورد خوب و دلایلی که ابراهيم آورد باعث تغيير کلی در رفتارش شد.
او به يکی از بچه های خوب محل تبديل شد. همه خلافکاری های گذشته را كنار گذاشت. اين پسر نمونه ای از افرادی بود که ابراهيم با برخورد خوب و استدلال و صحبت کردن های به موقع، آنها را متحول کرده بود.
نام اين پسر هم اكنون بر روی يكی از كوچه های محله ما نقش بسته است!...
@sabKeshohada
#سلام_بر_ابراهیم
#امر_به_معروف
#نهی_از_منکر
@Sabkeshohada
☘️ سلام بر ابراهیم ☘️
💥قسمت پوريای ولی
✔️راوی : ايرج گرائی
🔸مسابقات #قهرماني
ی باشگاهها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات، هم #جايزه نقدي ميگرفت هم به انتخابي کشور ميرفت. ابراهيم در اوج آمادگي بود. هرکس يک مسابقه از او ميديد اين مطلب را تأييد ميكرد. مربيان ميگفتند:امسال در 74 کيلو کسي #حريف ابراهيم نيست.
🔸مسابقات شروع شد. ابراهيم همه را يکي يکي از پيش رو برم يداشت. با چهار کشتي که برگزار کرد به نيمه نهائي رسيد. کشتيها را يا ضربه ميکرد يا با #امتياز بالا ميبُرد.
🔸به رفقايم گفتم: مطمئن باشيد، امسال يه کشتي گير از باشگاه ما ميره تيم ملي. در ديدار نيمه نهائي با اينکه حريفش خيلي #مطرح بود ولي ابراهيم برنده شد. او با اقتدار به فينال رفت.
حريف پاياني او آقاي «محمود.ك» بود. ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش هاي جهان شده بود.
🔸قبل از شروع #فينال رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم: من مسابقه هاي حريفت رو ديدم. خيلي ضعيفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت كن. خوب کشتي بگير، من مطمئنم امسال برا تيم ملي انتخاب ميشي.
🔸مربي، آخرين توصيه ها را به #ابراهيم گوشزد ميکرد. در حالي که ابراهيم بندهاي کفشش را ميبست. بعد با هم به سمت تشک رفتند. من سريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روي تشک رفت. حريف ابراهيم هم وارد شد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيم جلو رفت و با #لبخند به حريفش سلام كرد و دست داد. حريف او چيزي گفت كه متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به علامت تائيد تکان داد. بعد هم حريف او جائي را در بالاي سالن بين تماشاگرها به او نشان داد!
🔸من هم برگشتم و نگاه کردم. ديدم پيرزني تنها، تسبيح به دست، بالاي سکوها نشسته. نفهميدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهيم خيلي بد کشتي را شروع کرد. همه اش #دفاع ميکرد. بيچاره مربي ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائي کرد که صِدايش گرفت. ابراهيم انگار چيزي از فريادهاي مربي و حتي داد زدنهاي من را نميشنيد. فقط وقت را تلف ميکرد!
🔸حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلي ترسيده بود اما #جرأت پيدا کرد. مرتب حمله ميکرد. ابراهيم هم با خونسردي مشغول دفاع بود. داور اولين اخطار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيم داد. در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و #باخت و حريف ابراهيم قهرمان 74 کيلو شد!
وقتي داور دست حريف را بالا م يبرد ابراهيم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشت يگير يکديگر را بغل کردند.
🔸حريفِ ابراهيم در حالي که از خوشحالي گريه ميکرد خم شد و دست ابراهيم را بوسيد! دو کشتي گير در حال خروج از سالن بودند. من از بالاي سکوها پريدم پائين. باعصبانيت سمت ابراهيم آمدم. داد زدم و گفتم: آدم عاقل، اين چه وضع کشتي بود؟ بعد هم از زور عصبانيت با مشت زدم به بازوي ابراهيم و گفتم: آخه اگه نميخواي کشتي بگيري بگو، ما رو هم معطل نکن. ابراهيم خيلي #آرام و با لبخند هميشگي گفت: اينقدر #حرص نخور!
🔸بعد سريع رفت تو رختکن،لباسهايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت.
از زور عصبانيت به در و ديوار مشت ميزدم. بعد يك گوشه نشستم. نيم ساعتي گذشت. کمي آرام شدم. راه افتادم که بروم. جلوي در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلي از فاميلها و رفقا دور هم ايستاده بودند. خيلي #خوشحال بودند. يکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت من و گفت: شما رفيق آقا ابرام هستيد، درسته؟ با عصبانيت گفتم: فرمايش؟!
🔸بي مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرام يداريد. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم، شک ندارم که از شما ميخورم، اما هواي ما رو داشته باش، #مادر و برادرام بالاي سالن نشستند. كاري كن ما خيلي ضايع نشيم. بعد ادامه داد: رفيقتون سنگ تموم گذاشت. نميدوني مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گريه اش گرفت و گفت: من تازه #ازدواج کرد هام. به جايزه نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نميدوني چقدر خوشحالم. مانده بودم كه چه بگويم. کمي سکوت کردم و به چهر هاش نگاه كردم.
🔸تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعدگفتم: رفيق جون، اگه من جاي داش ابرام بودم، با اين همه تمرين و سختي کشيدن اين کار رو نميکردم. اين کارا مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه. از آن پسر خداحافظي کردم. نيم نگاهي به آن پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهيم فکر ميکردم. اينطور گذشت کردن، اصلاً با عقل جور درنمياد!
🔸با خودم فکر ميکردم، پوريايِ ولي وقتي فهميد حريفش به قهرماني در مسابقه احتياج دارد و حاکم شهر، آنها را اذيت کرده، به حريفش باخت. اما ابراهيم...
ياد تمرينهاي سختي که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم. ياد لبخندهاي آن پيرزن وخوشحالي آن جوان، يكدفعه گريه ام گرفت. عجب آدميه اين ابراهيم!
📚 منبع: کتاب #سلام_بر_ابراهیم
@SABKESHOHADA
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
🌴 آقا ابراهیم در ورزش باستانی استاد بود. در میل زدن و شنا و... کسی نمی توانست همپای او ورزش کند. میل های ابراهیم را کسی نمی توانست به راحتی بلند کند. این قدر سنگین بود که رفقا میگفتند ابراهیم داخل میل های خودش سرب ریخته. اما ابراهیم نه تنها به راحتی میل میزد، بلکه به راحتی میلها را به هوا می انداخت و می گرفت.
💪 او پهلوانی بود که از زور بازو در #راه_خدا استفاده می کرد.
https://eitaa.com/joinchat/2197618720C6e328081dc
#سبک_شهدا
یاد #شهید_ابراهیم_هادی به خیر؛
موتورسواری که ظاهر درستی هم نداشت از تو کوچه با سرعت پیچید تو خیابون جلوی موتورش.
ابراهیم شدید ترمز کرد بعدشم طرف واستاد و با عصبانیت داد زد؛ هو چیکار می کنی؟
ابراهیم هم پهلوان کشتی بود و بدن قوی ای داشت
ولی لبخندی زد و گفت؛ سلام خسته نباشید✋😊
طرف جا خورد معذرت خواهی کرد و رفت....
به همین راحتی.
🌷شادی روحش #صلوات
#سلام_بر_ابراهیم
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
نام مادر سادات را که به زبان می آورد، بلافاصله می گفت (سلام الله علیها) یادم هست یک بار در ایام فاطمیه در زورخانه، مرشد شروع به خواندن اشعاری در مصیبت حضرت زهرا (سلام الله علیها) نمود.
ابراهیم همین طور که شنا می رفت، با صدای بلند شروع به گریه کرد ، لحظاتی بعد صدای او بلند تر شد و به هق هق افتاد طوری که برای دقایقی ورزش مختل شد و مرشد شعرش را عوض کرد.