eitaa logo
سبک شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
66 فایل
کپی بدون لینک همراه دعای عاقبت بخیری = حلال☆ کارهای فرهنگی‌وجهادی: @sabkeshohada2 <تاریخ تاسیس : <۱۳۹۸/۹/۲۴ تقدیم به ساحت مقدس حضرت مادر(س)
مشاهده در ایتا
دانلود
هیتلر: پست ترین انسانها کسانی هستند که در تصرف کشورهایشان با من که بیگانه بودم همکاری کردند، چون وطن، است و آنها کمک کردند تا من بر مادرشان مسلط شوم! بر علیه وطن و مقاومت آن، با آمریکا‌ و انگلیس، هم صدا هستند. @sabkeShohada @sabkeShohada
حـجابت ارزشش با خون برابری میکند👌 مواظبش باش خواهرم خواهرم رفت که روسریت نرود❌ جان شمـا و جان ♥️ دعای خیر پشتوانه ی زندگی‌ات خواهرم🙏 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت @sabkeShohada
@sabkeShohada پنج شنبه است ... وعده دیدار با ! تو هم دلت پر ڪشید ؛ به ڪربلا که نشد برویم به گلزار می‌ شود ... @sabkeShohada
اگر هوایِ بهاران بخوانمش غلط است خطاست اینکه بگویم وسعت او دریاست 🌺🍂 سالروز میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها و هفته بزرگداشت و بر تمامی مادران و همسران و مادران عزیز مبارک باد🌷 @sabkeShohada @sabkeShohada
می‌نویسم بخوان عـــــشق ... تهران، سال ۱۳۶۵ اعزام رزمندگان به جبهه مادری نگران از برنگشتن پاره تنش عکاس: محمد اسلامی راد @sabkeShohada
می‌نویسم بخوان عـــــشق ... تهران، سال ۱۳۶۵ اعزام رزمندگان به جبهه مادری نگران از برنگشتن پاره تنش عکاس: محمد اسلامی راد @sabkeShohada
یکی میگفت↓✨ _بچه ها! نگید حرم نداره... یِه بَرگِه بِگیرین روش بِنِویسین بِیت الزَهرا(س) بِزنین سَر دَر اُتاق یا خونَتون! بگید من میخوام🙃🌱 ازاین به بعد اینجا باشه اونوقت هرکاری میکنید نیت کنید... ظرف هم می شورید به نیت ظرفای حرمش،هیئتش بشورید.. شما هم بسازید🕌😉 دیگہ ناخودآگاه مراقب رفتارمونیم مبادا تو حرم هر ... ...!😌❌
☘️ سلام بر ابراهیم ☘️ 💥قسمت پوريای ولی ✔️راوی : ايرج گرائی 🔸مسابقات ی باشگاهها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات، هم نقدي ميگرفت هم به انتخابي کشور ميرفت. ابراهيم در اوج آمادگي بود. هرکس يک مسابقه از او ميديد اين مطلب را تأييد ميكرد. مربيان ميگفتند:امسال در 74 کيلو کسي ابراهيم نيست. 🔸مسابقات شروع شد. ابراهيم همه را يکي يکي از پيش رو برم يداشت. با چهار کشتي که برگزار کرد به نيمه نهائي رسيد. کشتيها را يا ضربه ميکرد يا با بالا ميبُرد. 🔸به رفقايم گفتم: مطمئن باشيد، امسال يه کشتي گير از باشگاه ما ميره تيم ملي. در ديدار نيمه نهائي با اينکه حريفش خيلي بود ولي ابراهيم برنده شد. او با اقتدار به فينال رفت. حريف پاياني او آقاي «محمود.ك» بود. ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش هاي جهان شده بود. 🔸قبل از شروع رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم: من مسابقه هاي حريفت رو ديدم. خيلي ضعيفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت كن. خوب کشتي بگير، من مطمئنم امسال برا تيم ملي انتخاب ميشي. 🔸مربي، آخرين توصيه ها را به گوشزد ميکرد. در حالي که ابراهيم بندهاي کفشش را ميبست. بعد با هم به سمت تشک رفتند. من سريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روي تشک رفت. حريف ابراهيم هم وارد شد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيم جلو رفت و با به حريفش سلام كرد و دست داد. حريف او چيزي گفت كه متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به علامت تائيد تکان داد. بعد هم حريف او جائي را در بالاي سالن بين تماشاگرها به او نشان داد! 🔸من هم برگشتم و نگاه کردم. ديدم پيرزني تنها، تسبيح به دست، بالاي سکوها نشسته. نفهميدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهيم خيلي بد کشتي را شروع کرد. همه اش ميکرد. بيچاره مربي ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائي کرد که صِدايش گرفت. ابراهيم انگار چيزي از فريادهاي مربي و حتي داد زدنهاي من را نميشنيد. فقط وقت را تلف ميکرد! 🔸حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلي ترسيده بود اما پيدا کرد. مرتب حمله ميکرد. ابراهيم هم با خونسردي مشغول دفاع بود. داور اولين اخطار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيم داد. در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و و حريف ابراهيم قهرمان 74 کيلو شد! وقتي داور دست حريف را بالا م يبرد ابراهيم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشت يگير يکديگر را بغل کردند. 🔸حريفِ ابراهيم در حالي که از خوشحالي گريه ميکرد خم شد و دست ابراهيم را بوسيد! دو کشتي گير در حال خروج از سالن بودند. من از بالاي سکوها پريدم پائين. باعصبانيت سمت ابراهيم آمدم. داد زدم و گفتم: آدم عاقل، اين چه وضع کشتي بود؟ بعد هم از زور عصبانيت با مشت زدم به بازوي ابراهيم و گفتم: آخه اگه نميخواي کشتي بگيري بگو، ما رو هم معطل نکن. ابراهيم خيلي و با لبخند هميشگي گفت: اينقدر نخور! 🔸بعد سريع رفت تو رختکن،لباسهايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت. از زور عصبانيت به در و ديوار مشت ميزدم. بعد يك گوشه نشستم. نيم ساعتي گذشت. کمي آرام شدم. راه افتادم که بروم. جلوي در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلي از فاميلها و رفقا دور هم ايستاده بودند. خيلي بودند. يکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت من و گفت: شما رفيق آقا ابرام هستيد، درسته؟ با عصبانيت گفتم: فرمايش؟! 🔸بي مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرام يداريد. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم، شک ندارم که از شما ميخورم، اما هواي ما رو داشته باش، و برادرام بالاي سالن نشستند. كاري كن ما خيلي ضايع نشيم. بعد ادامه داد: رفيقتون سنگ تموم گذاشت. نميدوني مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گريه اش گرفت و گفت: من تازه کرد هام. به جايزه نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نميدوني چقدر خوشحالم. مانده بودم كه چه بگويم. کمي سکوت کردم و به چهر هاش نگاه كردم. 🔸تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعدگفتم: رفيق جون، اگه من جاي داش ابرام بودم، با اين همه تمرين و سختي کشيدن اين کار رو نميکردم. اين کارا مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه. از آن پسر خداحافظي کردم. نيم نگاهي به آن پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهيم فکر ميکردم. اينطور گذشت کردن، اصلاً با عقل جور درنمياد! 🔸با خودم فکر ميکردم، پوريايِ ولي وقتي فهميد حريفش به قهرماني در مسابقه احتياج دارد و حاکم شهر، آنها را اذيت کرده، به حريفش باخت. اما ابراهيم... ياد تمرينهاي سختي که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم. ياد لبخندهاي آن پيرزن وخوشحالي آن جوان، يكدفعه گريه ام گرفت. عجب آدميه اين ابراهيم! 📚 منبع: کتاب @SABKESHOHADA
📕 ، زندگینامه شهیده راضیه کشاورز (یکی از شهدای، واقعه بمب گذاری هیئت رهپویان شیراز) است... 🔻کتاب با سبکی ساده و قابل لمس نوشته شده است، راوی اکثر روایت‌های کتاب، این شهیده عزیز می‌باشد. روایت راضیه، باعث ارتباط قلبی بیشتر خواننده با کتاب می‌شود. الگوی خوبی برای همسالانش می‌باشد و کتاب این الگو را به خوبی به تصویر کشیده است...👌🏻😍 شهید در زمان حیات دنیایی‌اش، تأثیرگذاری خوبی روی دوستانش داشت... اما حالا راضیه، دوستان زیادی را همراهی می‌کند تا به راه و مقصود اصلی بروند! کتاب را بردار و راز را کشف کن... 🌸این کتاب خیلی زیبا نوشته شده و کم حجم هستش، توصیه می‌کنم هر سنی، مخصوصاً نوجوونا حتما بخونن🌹👌🏻 📌قسمتی از کتاب: یکدفعه در خود فرو رفت. انگار می‌خواست حرفی را به زبان بیاورد، نگاه مختصری به من کرد و گفت: «مامان، من یه آرزویی دارم... می‌کنین براورده بشه؟» التماس دعایش هنگام تحویل سال از یادم نرفته بود. پرسیدم: «دختر من چه آرزویی داره؟» از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کرد و گفت: «مامان دعا کنین بشم و خدا یه مطبی بهم بده که پنجره‌اش رو به باز بشه». @SABKESHOHADA
📕 #راض_بابا، زندگینامه شهیده راضیه کشاورز (یکی از شهدای، واقعه بمب گذاری هیئت رهپویان شیراز) است... 🔻کتاب با سبکی ساده و قابل لمس نوشته شده است، راوی اکثر روایت‌های کتاب، #مادر این شهیده عزیز می‌باشد. روایت #مادرانه راضیه، باعث ارتباط قلبی بیشتر خواننده با کتاب می‌شود. #شهیده_راضیه_کشاورز الگوی خوبی برای همسالانش می‌باشد و کتاب این الگو را به خوبی به تصویر کشیده است...👌🏻😍 شهید در زمان حیات دنیایی‌اش، تأثیرگذاری خوبی روی دوستانش داشت... اما حالا راضیه، دوستان زیادی را همراهی می‌کند تا به راه و مقصود اصلی بروند! کتاب را بردار و راز #راض_بابا را کشف کن... 🌸این کتاب خیلی زیبا نوشته شده و کم حجم هستش، توصیه می‌کنم هر سنی، مخصوصاً نوجوونا حتما بخونن🌹👌🏻 📌قسمتی از کتاب: یکدفعه در خود فرو رفت. انگار می‌خواست حرفی را به زبان بیاورد، نگاه مختصری به من کرد و گفت: «مامان، من یه آرزویی دارم... #دعا می‌کنین براورده بشه؟» التماس دعایش هنگام تحویل سال از یادم نرفته بود. #خندان پرسیدم: «دختر من چه آرزویی داره؟» از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کرد و گفت: «مامان دعا کنین بشم #جراح_قلب و خدا یه مطبی بهم بده که پنجره‌اش رو به #کعبه باز بشه». @SABKESHOHADA #کتاب_راض_بابا #شهیده_راضیه_کشاورز
پیامبررحمت(ص): دعای از موانع اجابت دعا می گذرد. @SABKESHOHADA
📕 ، زندگینامه شهیده راضیه کشاورز (یکی از شهدای، واقعه بمب گذاری هیئت رهپویان شیراز) است... 🔻کتاب با سبکی ساده و قابل لمس نوشته شده است، راوی اکثر روایت‌های کتاب، این شهیده عزیز می‌باشد. روایت راضیه، باعث ارتباط قلبی بیشتر خواننده با کتاب می‌شود. الگوی خوبی برای همسالانش می‌باشد و کتاب این الگو را به خوبی به تصویر کشیده است...👌🏻😍 شهید در زمان حیات دنیایی‌اش، تأثیرگذاری خوبی روی دوستانش داشت... اما حالا راضیه، دوستان زیادی را همراهی می‌کند تا به راه و مقصود اصلی بروند! کتاب را بردار و راز را کشف کن... 🌸این کتاب خیلی زیبا نوشته شده و کم حجم هستش، توصیه می‌کنم هر سنی، مخصوصاً نوجوونا حتما بخونن🌹👌🏻 📌قسمتی از کتاب: یکدفعه در خود فرو رفت. انگار می‌خواست حرفی را به زبان بیاورد، نگاه مختصری به من کرد و گفت: «مامان، من یه آرزویی دارم... می‌کنین براورده بشه؟» التماس دعایش هنگام تحویل سال از یادم نرفته بود. پرسیدم: «دختر من چه آرزویی داره؟» از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کرد و گفت: «مامان دعا کنین بشم و خدا یه مطبی بهم بده که پنجره‌اش رو به باز بشه». @SABKESHOHADA
سبک شهدا
@SABKESHOHADA 🍃می‌گویند برات اگر می‌خواهی؛ دخیل به امام رضا(ع) ببند... عجیب تمامِ کربلاییها نمک گیرِ معرفتِ حضرت سلطان هستند نمونه اش حسن! . 🍃متولد یک روزِ گرم شهریور در ؛در همسایگی امامِ رئوف‌... دومین پسر خانواده شش نفره قاسمی دانا و عجیب برای مادر؛این پسر با بقیه فرق داشت!!! . 🍃معرفتش؛اولین جرقه تمام رفاقت هایش بود...اصلا هرکه به او جذب می‌شد؛مریدِ خونگرمی و معرفتِ بی حسابش بود. . 🍃مریدِ علی (ع) و آلِ علی بود...سَنَدَش؟ پیرهن سیاهی که به نشانه عزا،تمام و صفر،همسفرِ روضه ها و هیئت هایش بود. . 🍃اینبار به جای کربلا؛ براتِ را از حضرت سلطان گرفت. عازمِ شهرِ عشق شد... ارادتش به خاندانِ عصمت،گلوگیرِ آسایش و آرامشِ دنیایی اش بود...و اصلا حسن مردِ ماندن نبود... . 🍃همیشه از خدا میخواست مرگِ با عزتی داشته باشد و چه عزتی بالاتر از ؟؟ . 🍃شوق به در چشمانش شعله می‌کشید و کیست که بتواند پرستویِ عاشقِ پرواز را از بال و پر بیندازد جُز معشوقی که سرش را به دامن گیرد؟!😔 . 🍃صبح ولادتِ مولایش (ع) غسل شهادت کرد... مدح مولایش را خواند و بال و پر گشود. . 🍃چون شیر به میدان زد...پرواز نزدیک بود و حسن هر لحظه بیشتر از زمین کنده می‌شد... . 🍃در ۱۹ اردیبهشت؛در سرزمینِ ؛با گروهی نفره،در عملیاتی که نامِ امام رضا(ع) بر رویش می‌درخشید؛ به آسمان پرواز کرد. 🍃حسن با بود...هنوز هم هست. دلتنگش می‌شود و او مرهَم به این دلتنگی...❤ مادر حسن را در گوشه و کنار خانه حس می‌کند...مادر است و عطر حضورش را لمس می‌کند... مادر است و دلخوش که عاقبتِ دردانه اش؛ ختم به خیر و عزت شده است. . 🍃حال حسن است...به همان اندازه با معرفت. و همچون آقایش (ع) با کرامت،گره ها باز می‌کند.. 📅تاریخ تولد : ۲ شهریور ۱۳۶۳ 📅تاریخ شهادت : ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۳.حلب 🥀مزار : خواجه ربیع مشهد @SABKESHOHADA
سبک شهدا
@SABKESHOHADA 🌿عشق حسین؛تمام معادلاتِ عالم را به هم میریزد... عشق ؛عاشق پرور است... عشق حسین؛ پرور است❤ . 🌿عشق به حسین،تازه داماد نصرانی را پایبند کرد و به هوای عشق حسین؛تازه عروسش را به مادر سپرد و عاشقانه به میدان زد⚘ . 🌿بعد از هزار و اندی سال؛باز هم عشق حسین؛عشقِ زمینی را می‌دهد . 🌿اینبار تازه دامادی به نامِ . متولد ماهِ اردیبهشت؛ماهِ عاشقان.نور چشم پدر و قوتِ قلبِ ... . 🌿درمهرماه نود؛ لباسِ مقدسِ پاسداری به تن کرد و ورد زبانش شد: خدمت و خدمت و خدمت. . 🌿در اردیبهشت نود و پنج؛تازه عروسش را به اربابش سپرد و به دنبالِ عشقِ حسین (ع)، راهی دیارِ شد. . 🌿میدانِ جنگِ ؛ قتلگاهش شد و صورت خضاب شده با خونش چشم رفقایش را به هوای بارانی کرد😔 . 🌿قبل از شهادت خوانده بود. در تیررس دشمن؛ مثل مولایش (ع)💔 نُقل مراسم عروسی،نثارِ سوخته اش شد . 🌿مادر می‌گوید: "عباس من برای مردن حیف بود! او باید شهید می‌شد" و خوشحال است که لحظه تدفین به پاسِ این سربلندی، شیرش را حلالِ شیرپسرش کرده. . 🌿پدر می‌گوید: "از همان دوران کودکی،مسیر را در پیش گرفته و نُه ساله بود که های رجبی اش را آغاز کرد" . 🌿حالا چندسالی هست که جایِ عباس،در میان اعتکاف های رجبی خالیست اما اکنون، آسمانها است⚘ . 🌿جایش خالیست اما...گرمی حضورش،همه شهر را گرم می‌کند. . 🌺 . 📅تاریخ تولد : ۱۸ اردیبهشت ۱۳۷۲. سمنان . 📅تاریخ شهادت : ۲۰ خرداد ۱۳۹۵.حلب . 🥀مزار : امامزاده علی اشرف سمنان @SABKESHOHADA
سبک شهدا
@SABKESHOHADA 🍃 در دومین روز از اردیبهشت و سومین روز از ماه ، مصادف با تولد (ع) به دنیا چشم گشود و سفر به زمین را آغاز کرد. . 🍃به احترام و اشتیاق خانواده اش برای فرزند صالح، در دفتر تقدیر، نام برایش قلم خورد. . 🍃 مادر، حسین را نذر کرده بود .آرزویش این بود ک در لباس پاسداری او را ببیندو حسین آرزوی را به حقیقت تبدیل کرد. . 🍃سرباز امام زمان(ع) وقتی ندای را از حرم عمه سادات شنید، با جان و دل گفت. . 🍃مهمانی عشق را با دعای مادر دعوت شد اما، چشم های منتظر مادر سبب شد که بدون برگرد . . 🍃 دلش بی قرار رفتن بود.اندکی بعد بازهم دعوت شد به از حرم عمه سادات. . 🍃اشک های مادرِ قرآن به دست ، دل بی قرار ، نگرانی های شریک زندگی اش و چشم های کودکانش ، شاهد لحظه خداحافظی اش بودند. . 🍃او با پرواز به مقصد سوریه برای زیارت حضرت زینب و نوکری اش راهی شد. عمه سادات باز هم نوکر خرید و بزم عشق با یک ماموریت آن هم در منطقه ای به نام مهیا شد. . 🍃خانطومان جایی است که در آن رزمندگان با خون، شهادت می خوانند. . 🍃سرزمینی که دیدن پیکرهای ، روضه ارباب را تداعی می کند و اشک های رزمندگان،حکایت از جاماندن دوستان شهیدشان است. . 🍃در خان طومان همچون ، با تعداد کم مقاومت کردند و حسین مشتاقی همچون ارباب شدو به آرزویش رسید. شاید هم هایش او را به ارباب رساند. . 📅تاریخ تولد : ۲ اردیبهشت ۱۳۶۴ . 📅تاریخ شهادت : ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۵.خانطومان . 🥀مزار : شهر نکار @SABKESHOHADA
✍حاج قاسم سلیمانی: خداوندا! تو را سپاس که مرا از و فقیر، اما متدیّن و عاشق اهل بیت و پیوسته در مسیر پاکی بهره‌مند نمودی. از تو عاجزانه می‌خواهم آن‌ها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در عالم آخرت از درک محضرشان بهره‌مند فرما https://eitaa.com/joinchat/2197618720C6e328081dc 📚فرازی از شهید حاج قاسم سلیمانی
سبک شهدا
[ختم #صلوات به نیت شهید محمد محمدی] هدیه به شهید امر به معروف و نهی از منکر "شهیدمحمد محمدی"و برای
🔰در روضه ی مادر حرف از کوچه و که می شود، از و غلاف شمشیر، نوکرها بی تاب می شوند و دست هایشان مشت در روضه ی ارباب، وقتی روضه خوان از حمله به خیمه ها، و بی گوشواره می گوید ناله ها بیشتر می شود ... 🔰خادم هایی که در روضه بی تاب می شوند، نبض غیرتشان می زند اگر به خانمیبی_حرمتی شودمحمد محمدی، نوکری بود که درس را از بر بود. رگ غیرتش جوشید وقتی دید به ناموس مردم بی حرمتی می شود . نتوانست مثل رهگذرها کلاه بی تفاوتی بر سر بکشد و راه خودش را برود.ایستاد و به اش عمل کرد.وظیفه ای که خیلی از ما فراموشش کرده ایم. 🔰برای از ناموس کشورش، جانش را داد.دلم شکست وقتی فهمیدم از به او چاقو زده اند.گویی سرنوشت قسمت فرزندان است...آمر به معروف قصه ما شهید شد اما در تاریخ می درخشد وقتی اعضا بدنش به چند نفر جانِ دوباره بخشید .خوش به حال آن کس که شهید در سینه اش می تپد.قلبی که محبِّ است و با ذکر بی تاب می شود 🔰 قلم در دست میگیرم اما ذهنم سوی می رود. اویی که در راه جان داد اما حرف ها و ها دلش را بیشتر از جسمش زخم کردخلیلی ها و محمدی ها جان دادند تا قصه و بازار تکرار نشود. به بانویی نشود، پیش چشم مردی ناموسش. 🔰چشم می بندم بر دنیای اطرافم.بر آن هایی که شاید با غریبه شده اند .بی خیال تمام ها و ها، به یاد چادر خاکی مادرم و به حرمت خون ، چادرم را محکم تر می گیرم . زینبی می مانم پای حسین های زمان...... 🕊به مناسب شهادت @sabkeshohada @sabkeshohada
دستهای کبودش را پشتش پنهان کرد و آمد پیش ، از او خواست که فردا بیاید مدرسه مادر هم با عصبانیت فرستادش پیش پدر و گفت: این دفعه رو با پدرت برو، چقدر من بیام تو رو بکنم 🔹پدر دستهای کبود را در دستش گرفت و گفت: دوباره به معلمات گیر دادی مگه نگفتم که کاری به کارشون نداشته باش که باشند، تو دَرست رو بخون ببین چطوری کتکت زدند مهدی که هشت سال بیشتر نداشت گفت: برای چی باید چیزی نگم؟ مگه اونها نیستند؟ مگه تو قرآن نیومده باید "حجاب" داشته باشند؟ 🔹در دوران اختناق ستمشاهی، عکس شاه و فرح را از اول تمام کتاب‌هایش📚 می‌کند و می‌گفت: دوست ندارم هر بار که کتابم رو باز می‌کنم، چشمم به اینها بیفته! زمانی که کسی جرأت نمی‌کرد اسمی از بیاورد، که در این صورت سروکارش به "ساواک" و شهربانی می‌افتاد. 🔸ایستاده ‌بود کنار در مسجدمردم می‌خواستند بعد از‌ یک‌اعتراض آرام، از مسجد خارج ‌شوند، ناگهان مهدی ‌عکس امام را بالای ‌سر گرفت و فریاد زد: یا مرگ یا . |شهید_مهدی_کازرونی| @sabkeshohada @sabkeshohada
خواستم بگم تا شهادت حضرت ۴۰ روز مونده‌‌.. بلند شین قول و قراراتون رو با مادر بذارین @sabkeshohada @sabkeshohada
از زبان غوّاص شهید: نوجوانم شاد امّا و عاصی نبود این لباس تنگ و چسبان مال رقّاصی نبود داغ من را میفهمد فقط دست و پا بسته قرار و رسم غوّاصی نبود @sabkeshohada @sabkeshohada
یکی میگفت↓✨ _بچه ها!نگید حرم نداره... یه یا زهرایی یا فاطمه ای بنویسید بزنید به اتاقتون،به خونتون! بگید من میخوام ازاین به بعد اینجا باشه.. .اونوقت هرکاری میکنین نیت کنید ...ظرفم می شورید به نیت ظرفای حرمش،هیئتش بشورید... +یادمه!رفتیم مهستان یه نوشته "فاطمه"خریدیم،گذاشتیم تو اتاق... اینجاشد حرم مادرمون زهرا... ازون وقت مراقب بودیم...مبادا تو حرم هر ... ...! @sabkeshohada @sabkeshohada
• • +اونجایی کھ میگه: "برای زیارتت کجا بیام، ...." ‌‌@sabkeshohada
| قله صبر ◽️صبر تو سر به قله‌ها کشیده ◽️به رسم پاسداشت عظمت مادران و همسران شهدا، مجموعه های پویش دیدار، در سراسر کشور به اکران در آمد. ▫️محصول خانه طراحان انقلاب اسلامی ▫️ایده‌پرداز و طراح گرافیک: محمد شکیبا ▫️نویسنده شعار: پویا سرابی ▫️طراح نوشتار: مجتبی حسن زاده | @sabkeshohada @sabkeshohada
دعای از موانعِ اجابت دعا میگذرد... به سجده های مادر الهی العفو‌