eitaa logo
61 دنبال‌کننده
319 عکس
58 ویدیو
0 فایل
✍️ قلمی سزاوار مدح است که برای هدایت بنویسد، ضلالت را ذلیل کند، نادیدنی‌ها را در سطور، دیدنی کند و در برخورد و اصطکاک با محیط، صریرش به خروش آید. علی فراهانی @M_AliFarahani
مشاهده در ایتا
دانلود
«دوازدهمین چراغ» در شب های طولانی زمستان☃️، ما بچه های محلّۀ انتظار، به بوستان نزدیک خونه مان می رفتیم و بازی می کردیم. هوا سرد بود❄️؛ اما نور چراغ بزرگ💡 وسط بوستان به بازیمان گرما و هیجان💥 می داد. یک شب با هم مسابقه گذاشتیم تا ببینیم کداممان می تواند چراغ بوستان را بشکند. با دمپایی👠 و سنگ و هرچی دستمان آمد🧦 آنقدر پرتاب کردیم تا بالأخره چراغ ترکید.⚡️ وقتی یکدفعه بوستان تاریک شد، همه با خنده😁 و جیغ😲 و دست👏🏻 و هورا 🤣، فرار کردیم. چند روز گذشت و پارکبان از طرف شهرداری یک چراغ دیگه نصب کرد. این بار، چند شبی زیر نورش بازی کردیم ولی دوباره هَوَس شکستن چراغ به سرمان زد و چراغ را شکستیم. این بازی باعث شد یازده بار چراغ بوستان را بشکنیم و تا الآن منتظر دوازدهمین چراغ هستیم.😟 بوستان تاریک و بازی های ما هم تعطیل شد.😩 شهرداری به اهالی محل گفته بود تا وقتی بچه ها، چراغ را می شکنند، دیگر چراغی نصب نمی کنیم.😭 وقتی ما بچه ها به امام جماعت مسجد محلمان، جریان را تعریف کردیم، ایشان خنده ای تلخ کرد و گفت: بچه های عزیز، کار شهردار درست بوده، به همین دلیل خداوند را غائب کرد تا مبادا او را مثل پدرانش شهید کنند!!! گفتیم: حاج آقا، ما نمی گذاریم امام مان را شهید کنند. حاج آقا سری تکان داد و گفت: آفرین!، ای کاش همان بار اول که دوستتان می خواست چراغ را بشکند، جلویش را می گرفتید... . علیه السلام https://eitaa.com/M_AliFarahani
به مناسبت یوم الله نه دی و سالروز شهادت مرد میدان، طلایه دار جبهه انقلاب اسلامی، 🌷شهید 🌷 ان شاءالله تصمیم دارم، برایتان از داستان نیمه بلند سیاسی - اجتماعی بگویم... فردا شب، سیزدهم دی ماه، اولین قسمت... نگاهی خاص به گوشه ای از حوادث ۸۸ در گونه‌ای سیاسی و اجتماعی و عاشقانه💐 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/M_AliFarahani
چه رازی در این نیمه های دی ماه است؟ باری میدان نبرد و عمل می رود و باری میدان علم و عمل. خداجان تو خود فرمودی: «ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها؛ هرآیه ای که برداریم یا از ذهن ها فراموشش دهیم، بهتر یا مثل آن را خواهیم آورد» ما مردم این سرزمین، شهادت می دهیم که این دو عمود انقلاب، از نشانه های کم نظیر تو بودند؛ روحشان را با اولاد فاطمه اطهر علیهم السلام محشور گردان و نظیر آنها را برای این سرزمین، روزی فرما. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/M_AliFarahani
به مناسبت یوم الله نه دی و سالروز شهادت مرد میدان، طلایه دار جبهه انقلاب اسلامی، 🌷شهید 🌷 روایتی نیمه بلند در قالب سیاسی و اجتماعی؛ گوشه‌ای از حوادث سال۸۸؛ 👈 👉 از امشب امشب ساعت۲۲، سیزدهم دی ماه، اولین قسمت... نگاهی خاص به گوشه ای از حوادث ۸۸ در گونه‌ای سیاسی و اجتماعی و عاشقانه💐 👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/M_AliFarahani
صریر
به مناسبت یوم الله نه دی و سالروز شهادت مرد میدان، طلایه دار جبهه انقلاب اسلامی، 🌷شهید #حاج_قاسم_سلی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸قسمت1⃣ فصل اول اواخر تابستان آن سال بود. امیر، رفیق چندین ساله ام از من خواسته بود پنج شنبه آخر هفته، مثل روز گذشته با اتفاق دوستان دیگرمون به خیابان کوروش غربی بیاییم و شعار بدهیم.✊ امیر نسبت به من تندتر بود و معمولا هر وقت بحث سیاسی به میان می آمد، او در سخنوری سبقت می گرفت. البته طبیعی بود؛ اطلاعات سیاسی اش از من خیلی بیشتر بود. پنج شنبه فرا رسید. ساعت ده، کم کم بچه ها جمع شدند. آفتاب داغی می تابید، هرچند هوا هنوز خیلی گرم نشده بود. مغازه دارهای اطراف خیابان، کم و بیش کاسبیشون رو شروع کرده بودند. دیدن این مقدار جماعت ما، کاسب ها رو کمی نگران کرده بود. بهزاد و آرش و ساره از همکلاسی های من هم آمده بودند. بهزاد که خیلی شیطنت داشت و معمولا مأموریت های عملیاتی رو به او می سپردیم، بازی را شروع کرد. با صدای بلند گفت: «من نمی دونم این ریشی ها از جون این مملکت چی می خواند؟ انگار فقط این ها آدمند و ما حیوون...میگن دموکراسی ولی از دیکتاتورها هم تندروترند.» ساره که روی نیمکت کنار پارک نشسته بود، با یک جهش کوچک پرید و به سمت بهزاد جلو آمد و با صورتی عبوس فریاد کشید: «اینا یک مشت دروغگواند، دست پیش می گیرند که پس نخورند. بالأخره باید روی اینا کم بشه و الا حالاحالاها باید دروغ بشنویم.» امیر هم به میدان آمد و با صدای درشت کرده از انتهای حلق، عربده کشید و گفت: «ما آدمیم... شخصیت داریم. رأی ما عین شخصیتمون هست...ما نمی خواهیم شخصیتمون رو زیر پاهاشون له کنند... باید رأی ما رو پس بدهند... .» آرش شعله ای که امیر روشن کرده بود را برافروخته تر کرد و گفت: «اینها ما را برده و هالو فرض کردند، من که از حقم کوتاه نمیام... .» ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👈👉 نشر با ذکر منبع، توصیه میشود... . @M_AliFarahani
وقتی نمی توانی را در ایران، عراق، یمن، لبنان و روسیه و ... ببینی،🥺 وقتی نمی توانی سوگواری را بر پیکر یار دیرینش، خار چشمانت، تحمل کنی،😤 وقتی نقشه های طراحی شده ات در تابستان داغ☀️ و آبان ماه ولرم🌦 و دیماه یخ❄️، نقش بر اوهام💨 می شود، چاره ای نداری جز آن که انتحاری🤯 عمل کنی و خودت را سرتیتر رسانه ها کنی تا بلکه قدری کمتر از سلیمانی ها بشنوی... 👈زهی خیال باطل👉 https://eitaa.com/M_AliFarahani
صریر
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸قسمت1⃣ فصل اول اواخر تابستان آن سال بود. امیر، رفیق چندین ساله ام از من خوا
🔘 قسمت 2️⃣ بهزاد که خیلی شیطنت داشت و معمولا مأموریت های عملیاتی رو به او می سپردیم، بازی را شروع کرد. با صدای بلند گفت: «من نمی دونم این ریشی ها از جون این مملکت چی می خواند؟ انگار فقط این ها آدمند و ما حیوون...میگن دموکراسی ولی از دیکتاتورها هم تندروترند.» ساره که روی نیمکت کنار پارک نشسته بود، با یک جهش کوچک پرید و به سمت بهزاد جلو آمد و با صورتی عبوس فریاد کشید: «اینها یک مشت دروغگواند، دست پیش می گیرند که پس نخورند. بالأخره باید روی اینها کم بشه و الا حالاحالاها باید دروغ بشنویم.» امیر هم به میدان آمد و با صدای درشت کرده از انتهای حلق، عربده کشید😲 و گفت: «ما آدمیم... شخصیت داریم. رأی ما عین شخصیتمون هست...ما نمی خواهیم شخصیتمون رو زیر پاهاشون له کنند... باید رأی ما رو پس بدهند... .» آرش شعله ای🔥 که امیر روشن کرده بود را برافروخته تر کرد و گفت: «اینها ما را برده و هالو فرض کردند، من که از حقم کوتاه نمیام... .» چند جوان دیگر هم که اسمشان را نمی دانستم، هیزم این آتش را زیاد کردند و جملاتی گفتند. من هم که فضا را مناسب دیدم، صدا زدم: مرگ بر دورغگو مرگ بر دروغگو. امیر هم ادامه داد و گفت: درود بر موسوی... . تقریبا حدود 60-70 نفری جمع شده بودیم. به شعار دادن که رسید، همه آستین اعتراض را بالا کشیدند و به همراه نمایش پلاکارت ها، شعارها را تکرار می کردند. ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👈🔘👉 نشر با ذکر منبع، توصیه میشود... . @M_AliFarahani
صریر
#مروارید_مشکی🔘 قسمت 2️⃣ بهزاد که خیلی شیطنت داشت و معمولا مأموریت های عملیاتی رو به او می سپردیم، با
🔘 قسمت3️⃣ نقطه شروع ما پارک فریبا بود که به سمت خیابان کوروش غربی به حرکت افتادیم. کاسب های محل، مقابل دکان های خود ایستاده بودند و ما را تماشا می کردند. بعضی از آنها می خندیدند😄 و با حرکات سر، ما را تأیید می کردند. بعضی دیگر هم با کژ کردن دهانشان😒 با ما مخالفت می کردند. یکی از آنها صدا زد: «خواهشا اموال مردم رو تخریب نکنید... شما با این کارهاتون کسب و کار ما رو هم خراب می کنید... .» کاسبی که در و پنجره ساز بود گفت: «بیخیال! جوونن...خب حقشون رو می خوان...نمیشه که همه اش تو سرشون زد... .» میوه فروشی با دیدن ما فورا مشتری اش را از مغازه بیرون کرد و با عجله میوه های چیده شده در مقابل دکانش را به داخل برد. جمعیتمان بیشتر شده بود. در بین ما افرادی بودند که ابتکار عمل را به دست گرفتند و با دادن شعارهای نو✊، به اعتراض هایمان، رنگ و لعاب حماسی دادند. صد متر بیشتر به خیابان اصلی نمانده بود. فضایی حیرت انگیزی به راه انداخته بودیم. آنقدر که همه مان را جو گرفته بود و حاضر بودیم هرچیزی که در مقابلمان بود، نابود کنیم. ساره را هیچ وقت این جوری ندیده بودم، مثل یک ماده شیری😾 به هر سمت و سویی چنگ می انداخت و نعره می زد. بهزاد هم مثل تظاهرات قبل، چند شیشه مغازه را پایین آورده بود. من هم یک سنگ کوچکی را برداشتم و به سمت بنگاه املاکیی که عکس احمدی نژاد را روی شیشه اش چسبانده بود رفتم. ناگهان صدای شلیک تیری آمد❗️. فریاد و جیغِ جمعیت بلند شد. امیر به سمتم آمد و صدا زد: صادق، سنگ رو بانداز زمین... زود بیا بریم...اوضاع خراب شد... . ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👈 🔘👉 نشر با ذکر منبع، توصیه میشود... . https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
یکی از عوامل سست شدن نوشته های ما، حشو یا زیاده گویی🤐 است. پرداختن به عباراتی که حذف آن، هیچ خللی به متن ما وارد نمی کند و خواننده را خسته می کند😴 برخی از کلمات یا عبارات هرچند زائد اما مفیدند؛ مانند آنجا که کلمه یا عبارت رفع ابهام می کند، به متن زیبایی و می دهد و به مخاطب انگیزه می بخشد.🤩 البته گاهی به دنبال همین ملاحظات، افراط یا تفریط می گردد که خود منجر به سستی متن می شود☹️. «حشو، علاوه بر آن که باعث سستی و نازیبایی کلام می شود، زحمت خواننده را بیشتر و ذهنش را نیز آشفته می کند. دور از واقع نیست اگر بگوییم یکی از مهم ترین و مؤثرترین دلایل برتری کلام پیشینیان، پاکیزگی آن از انواع حشو است؛ به طوری که آلودگی به حشو را باید از امراض عمومی نثر امروزیان دانست.» (رضا بابایی، بهتر بنویسیم، ص109) https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
🔘 قسمت4⃣ ناگهان صدای شلیک تیری آمد. فریاد و جیغِ جمعیت بلند شد. امیر به سمتم آمد و صدا زد: صادق! سنگ رو بانداز زمین... زود بیا بریم...اوضاع خراب شد... . به سرعت و بی هدف می دویدیم. فورا پیچیدیم به داخل اولین فرعی. چند کوچه ای را پشت سرگذاشتیم تا اینکه به نبش کوچه ای خلوت رسیدیم. سوپر مارکتی در ابتدای آن کوچه بود. مادر و دختری چادری از آن بیرون آمدند. اضطراب و وحشت سرتاپایمان را گرفته بود؛ طوریکه آن مادر با نیم نگاهی که به ما کرد، این موضوع را فهمید. سرش را پایین انداخت و به همراه دخترش رفت. وارد سوپری شدیم و به بهانه خریدن دو نوشابه تصمیم گرفتیم عادی جلوه بدهیم. فروشنده که مرد مسنّی بود، دو نوشابه از یخچالش درآورد و با دربازکنی که به نخی آویزان بود، در نوشابه ها را باز کرد و با نگاهی کنایه آلود گفت: «خدا رو شکر مغازه ما از نبش خیابان و این سرو صداها به دوره. از آزار یه مشت اراذل خدانشناس که عقلشون بیشتر از عربده کشی و خراب کردن اموال مردم بیشتر قد نمی ده، آسوده ایم... . به شما که نمی یاد از این کارها کنید... نه؟» من که ترسیده بودم و چیزی به زبانم نمی آمد. ولی امیر که هیچ وقت حاضر نیست کم بیارد، گردنش رو کشید و با اخم، در حالیکه دستش را به سمت نوشابه ها می برد گفت: «وقتی فریاد مرگ بر آمریکا می زنند، می گویند تظاهرات مردمِ بیدار و عاقل ولی وقتی حق پایمال شده شون را از اونها می خواهند، می گویند: یک مشت اراذل... .» نوشابه ها را از دست مرد کشید و ادامه داد: «بله! با عاقلا باید عاقلانه حرف زد ولی با اراذل، مثل خودشون... .» ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👈 🔘👉 نشر با ذکر منبع، توصیه میشود... . https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
حضرت علیه السلام:  وَالصَّبْرُ يُناضِلُ الْحِدْثانَ. وَالْجَزَعُ مِنْ اَعْوانِ الزَّمانِ. وقتی به مصیبت هایت فکر می کنی؛🤔 وقتی از مرور خاطره‌ها، رنجور می‌شوی😔 و ضربان قلبت💓 به تعداد جزئیات خیالاتت، می‌کوبد؛ بدانکه با صبر است که می‌توانی بر حادثه‌ها پیروز شوی و با بی‌تابی است که روزگار را بر نابودی خودت یاری می‌دهی. و بدانکه  اَشْرَفُ الْغِني تَرْك الْمُني؛ بالاترین بی نیازی، ترک آرزوهاست. (حکمت ۲۰۹)🌹 https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11