eitaa logo
62 دنبال‌کننده
319 عکس
58 ویدیو
0 فایل
✍️ قلمی سزاوار مدح است که برای هدایت بنویسد، ضلالت را ذلیل کند، نادیدنی‌ها را در سطور، دیدنی کند و در برخورد و اصطکاک با محیط، صریرش به خروش آید. علی فراهانی @M_AliFarahani
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ در آستانه روز ملی مبارزه با استکبار جهانی و تسخیر لانه جاسوسی آمریکایی‌های خبیث ✊ فرزندان دلاور این مملکت، چند تو دهنی محکم به هیمنه پوشالی آمریکایی‌ها زدند.👊 اصرار زیاد آمریکایی ها برای تصرف نفت‌کش، گویای وحشت آن‌ها😱 از پیامد این افتضاح نظامی بوده است. @Fanus_AliFarahani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 📛 سوال های عجیب مجری از بچۀ پنج ساله😳😳‼️ بخندیم... با نام سرگرمی و خنده، بخندیم به بزرگ‌کوچکان خود، بخندیم، که او بازی ما را جدی می بیند و ما جدی او را بازی. او به قصد نمایش بلوغ شخصیتش پاسخ می دهد و ما قصد ارتقای بلوغ جنسی‌اش. چه خوب یواشکی، لواشکی های او را تبدیل به رفتارهای یواشکی می‌کنیم. بخندیم😂، چون می توانیم جامه تنش را کوچکتر کنیم و غریزه های تنش را بزرگ. بخندیم😂، تا ببینیم بالاخره کِی او در بازی دنیایش، به نیازهای جدی پدرومادر سالخورده اش می خندد و برای سرگرمی، کوچک‌بزرگانشان را یواشکی داخل لانه سالمندان، می‌برند. بیشتر بخندیم🤣 که عاقبت همه بازی ها، برد برد است. باری تو می بری و باری فرزندت. @Fanus_AliFarahani
صریر
#مرواریدهای_مشکی4️⃣ 🍀 گفتم: تو را چادر خوانند؛ چون جای درّهای مایی. پناه مرواریدهای مایی. 🍁 گفتند:
️⃣ 🌹دختران، رحمت‌اند، مادام که دختری کنند. 🌹دختران، زیبایند، مادام که زیبا بیندیشند. 🌹 دختران، محتاج به خط‌وخال‌های قرمز و سیاه نیستند، مادام که محجوب بمانند. 🌹دختران زیبا، محجوب‌اند، مادام که بدانند، محبوب خدایند؛ ان الله جمیل و یحب الجمال، و خداوندِ زیبا، محجوب است و زیبای محجوب را دوست دارد. 🌹چگونه ممکن است دختری زشت باشد، در حالیکه خالقش زیبا است. 🌹چگونه ممکن است نعمت خدا، زشت باشد وقتی حضرت زینب🌷 سلام‌الله علیها، آن‌همه نقمت زشتیان را در کربلا زیبا می‌بیند. (ما رأیت الا جمیلا). 🌺 آری، دختران ما زیبایند، مادام که خدا را زیبا بدانند... . @Fanus_AliFarahani
▶️ یک تجربه مفید👌 در یکی از جلسات داستان نویسی، افراد حاضر هرکدام داستانی نوشته بودند. من که داستانم رو خوندم، (درباره سرگذشت یک هندوانه که همسایه یک موز متکبر شده بود) یکی از حاضران، بعداز اتمام داستان، می‌گفت در وقت خوندن داستان، دقیقا بوی موز رو احساس می کردم. او می گفت خوب توصیف کردی ولی متوجه راز موفقیت نوشته من نشده بود. اما آن راز و فن هنری چه بود؟ 👇👇👇
صریر
▶️ یک تجربه مفید👌 در یکی از جلسات داستان نویسی، افراد حاضر هرکدام داستانی نوشته بودند. من که داستانم
✅ نوشته‌های ما با آفرینش ما، شخصیت پیدا می‌کنند. آن‌ها آینه خالقشان هستند. اگر به‌آن‌ها درست شخصیت بدهیم و توانایی لازم رو به آن‌ها بدهیم، حتماً می‌توانند در دل‌ها نفوذ کنند. ✅شاید براتون جالب باشه که اندیشمندان علوم روان‌پزشکی، دوازده حس کشف کردند که ما انسان‌ها تنها از پنج تای آن‌ها، به‌طور غریزی استفاده می‌کنیم. و جالب‌تر آنکه، دانشمندان اسلامی ما، متوجه شدند که در زیارت اربعین، 🌸حضرت سیدالشهدا🌸 علیه‌السلام از هر دوازده حس، برای توصیف نعمت‌های خداوند، استفاده کرده‌ است. ✅ موضوع بحث من، اهمیت به‌کارگیری پنج حس معروف در نوشته‌هایمان است. اگر نوشته‌های ما با خلاقیت ما تشخص پیدا می‌کنند و جلوه‌ای از خالقشان می‌شوند، پس سعی کنیم آن‌ها را یک‌چشم نیافرینیم. دو چشم بینا، لازمه هستی آن‌هاست. بهتر این است که آن‌ها را بدون حواس چشایی، شنوایی، بویایی و لامسه، نیافرینیم. هرچقدر استفاده شما از تعداد حواس بیشتر شود، واقع‌نمایی نوشته‌تان، بیشتر خواهد شد. 👈نوشته‌ای که می‌شنود، می‌بیند، می‌بوید، از نوشته‌ای که فقط می‌بیند، به‌مراتب، در برقراری ارتباط با خواننده، موفق‌تر خواهد بود.👉 ✅ پس بیافرینید ولی ناقص خلق نکنید که خالق ما، حضرت باری‌تعالی، ما را ناقص خلق نکرده است. اگر شخصی، معلول خلق شده باشد، خدای رحمان، آن‌قدر حواس دیگر او را قوی می‌آفریند تا او بتواند جبران نداشته‌هایش را بکند. ✍️علی فراهانی @Fanus_AliFarahani
✔️نه به سیاست های غرب ✔️نه به WHO ✔️نه به کاسبان واکسیناسیون ✔️نه به بازی‌گردان‌های کووید_۱۹ ✔️نه به سیاست‌های استکبار جهانی ✅ اما ✔️نه به تفرقه؛ ✔️نه به بازی‌ در زمین دشمن؛ ✔️نه به تشویش اذهان عمومی با ایجاد تردیدها؛ ✔️نه به برهم زدن امنیت ذهنی مردم؛ ✔️نه به ایجاد بی‌اعتمادی به نظام بین مردم؛ ✔️نه به ساده‌لوحی و چماق بی‌بی‌سی شدن برسر کسانی که صرفا از رهبرشان تبعیت می‌کنند. 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 سرلشگر سپاه حسین‌بن‌علی علیهماالسلام است؛ نوک پیکان قدرت سپاه است؛ وجودش مایه وحشت دشمن است؛ مایه فخر بنی‌هاشم است؛ سرداران، جنگیدن کنار او را افتخار می‌دانند اما... اما ولیّ به او فرمان داد که سقایی کند، فقط گفت: چشم؛ در آخر هم جان گرانش را در سِمَت همین سقایی فدای امامش کرد. 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 ✅ روزها و ماه‌ها و بی‌خواب‌های مشتی جوان مخلص را برای تولید واکسن ندیدیم، ✅و با بازی دانستن کورنا، مسخره‌شان کردیم، ✅امام امت دومرتبه واکسن زد، ندیدیم، ✅در مرئای میلیون‌ها بیننده، ماسک می‌زند، نمی‌بینیم؛ ✅سفارش به بصیرت می‌کند، ✅توصیه به وحدت می‌کند، ✅تأکید بر قانون‌مداری می‌کند، نمی‌شنویم... مطالبه را از مسیر مجامع علمی طلب می‌کند، نمی‌پذیریم. با تحصن و جلوگیری از واکسن زدن دیگران و کانال زدن و پخش پیام‌های اضطراب‌زا، ایمنی روان و جسم مردم را تراشیدیم؛ آنقدر که نه با واکسن، آن ایمنی بر می‌گردد و نه با کندر و گلاب و داروی امام کاظم علیه‌السلام. حقا که در آخرالزمانیم... . ✍علی فراهانی @Fanus_AliFarahani
صریر
👵🏻#حکایت‌های_ننه‌آقا 2️⃣1️⃣ #مرواریدهای_مشکی 3️⃣ 👵🏻 دریکی از دورهمی‌های فامیلی، تمام بزرگ‌ترها، در
👵🏻 3️⃣1️⃣ یک روز ننه‌آقا، به من مأموریت خطیری داد؛ انداختن لحاف روی کرسی و روشن کردن منقل برقی. چون می‌خواستم زود کارم را تمام کنم و سراغ بازی خودم بروم، سریع منقل را روشن کردم و لحاف را به‌جای آن‌که روی کرسی بیاندازم، پرتاب کردم. ننه‌آقا داخل آشپزخانه مشغول بود و من هم داخل سالن سرگرم بازی بودم. مدتی گذشت تا اینکه متوجه بوی سوختنی شدم. سرم را بالا آوردم. سالن پر از دود شده بود.😱 با صدای کشیدۀ «یا ابالفضل» به سمت کرسی جستم و لحاف را از منقل دور کردم. فقط خداخدا می‌کردم که ننه‌آقا وارد سالن نشود. مثل قورباغه از این‌سو به‌آن سو پریدم و هرچه در و پنجره بود، باز کردم. چادرنماز ننه‌آقا را برداشتم و همچون فنر بالا و پایین می‌پریدم و چادر را در هوا می‌چرخاندم. بوی دود بیش‌ازحد پخش شده بود. در همان هنگام که من مشغول بال‌بال زدن بود و احساس می‌کردم شبیه نیروهای جهادی در حال خاموش کردن جنگل‌های گلستانم، ننه‌آقا سر رسید.😓 👵🏻- یا پیغمبر! چی کار کردی بچه... - چیزی نشده ننه، خودم حلّش می‌کنم. نگران نباش ننه. 👵🏻- فقط بگو چی شده؟ - هی هی چی. انگار منقل لحاف رو سوزنده. 👵🏻- بچه چرا حواست نیست... - تقصیر من نبود. انگار منقل درست داخل کرسی نرفته بوده، لحاف افتاده روش. ننه‌آقا از طرفی خدا را شکر می‌کرد که اتفاقی برای من و خانه نیفتاده و از طرفی به من شِکوِه می‌کرد که چرا حواست نبود. از ننه‌آقا اصرار بر حواس‌پرتی من و از من انکار. ننه‌آقا بعد از پافشاری من بر بی‌تقصیریم، دیگر چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت و رفت داخل آشپزخانه. مدتی که گذشت و فضا آرام شد، 👵🏻ننه‌آقا به من گفت: برای اشتباهت توجیه نکن که مجبور میشی برای توجیهت هم توجیه بیاری. بعد می‌بینی پشت سرت، کلّی توجیه آبکی جمع کردی. حالا دیگه مجبوری به خاطر غدگری‌ات از همه‌شون هم دفاع بکنی. ✍️علی فراهانی @Fanus_AliFarahani
🔻 یک ماه از شروع جنگ خندق گذشته بود. 🔻شهر در محاصره قرار گرفته بود و به خاطر خندق‌های اطراف شهر، عملاً رفت‌وآمد ناممکن شده بود. 🔻غذا و مایحتاج شهر و سپاه اسلام رو به اتمام بود. 🔻تعداد مسلمانان تنها سه هزار نفر بود و در مقابل، تمام حزب‌ها و قبایل مشرکان و یهودیان باهم متحد شده بودند. تعداد سپاهیان آن‌ها بیش از سه برابر مسلمانان بود. 💨 ابر سیاه خستگی و ناامیدی بر امیدهای تفتیده سایه انداخته بود. 🔻 سرمای ترس، جان‌ها را به گلوگاه‌ها رسانده بود. 🔻چشم‌های لرزان به سپاه بزرگ دشمن خیره شده بود. 🔻حال عده‌ای به وعده خدا تردید می‌کنند. 🔻برخی هم با تردید آن‌ها، به لبه کفر نزدیک می‌شوند. 🔻خبر می‌رسد که قبیله بنی قریظه معاهده خودشان را با مسلمانان پاره کرده‌اند و به سپاه دشمن پیوسته‌اند. 🔻کم‌کم اهل نفاق، نفاقشان را آشکار می‌کنند. 🔻🔻می‌گویند: خدا و رسولش ما را با وعده‌هایشان، فریب داده‌اند. 🔻🔻گروهی که ایمانشان سست شده بود، نزد پیامبر آمدند و به‌دروغ گفتند: خانه‌های ما حفاظ ندارد. اجازه دهید برگردیم... و خداوند نظاره‌گر آن‌ها بود. 🔻🔻🔻در این هنگامه ترس و ناامیدی، عمربن‌عبدود، پهلوان نامی، آن‌کس که به‌تنهایی با پنجاه نفر جنگیده بود و شکست داده بود، جلو آمد و فریاد «هل‌من‌مبارز» داد. پیامبر رو کرد به سپاهش و فرمود: چه کسی می‌رود؟ 🔴 چشمان مسلمانان به یکدیگر خیره شد. جلودارها، سرهایشان را از نگاه پیامبر پنهان کردند. هیچ امیدی نبود. خبری از رویش نبود، فقط ریزش بود... 🔺 تا به‌یک‌باره کوهی قد برافراشته رخ نشان می‌دهد. 🔺تیز غیرتش از ابر سیاه می‌گذرد. او جوانی از بنی‌هاشم بود. غیرتمندانه فریاد می‌زند که من آماده‌ام. 🌸 پیامبر او را از کودکی بزرگ کرده بود. او جان پیامبر بود. عزیز و چشم‌روشنی رسول خدا بود. پیامبر فرمود: بنشین. دومرتبه پرسید: چه کسی می‌رود؟ 🔺 دوباره همان جوان برمی‌خیزد و می‌گوید: من آماده‌ام. پیامبر می‌گوید: می‌دانی او کیست؟ عمربن عبدود است. جوان دستش را محکم بر روی سینه‌اش می‌گذارد و می‌گوید: من هم 🌷علی بن ابی‌طالب🌷 هستم. 🔺غیرت علوی او، ابر سیاه را پاره می‌کند و با رعدی غرّان، ابر را می‌گریاند. او می‌رود و عمرو را شکست می‌دهد. سپاه اسلام در اوج ناامیدیِ نهال‌هایش، پیروز می‌شود. در این لحظه بود که ریزش‌ها جان گرفتند و رویش‌ها آغاز شدند. هنر «غیرت دینی است که تهدیدها را به فرصت تبدیل می‌کند.» با عنایت از آیات ده تا پانزده سوره احزاب. ✍️علی فراهانی https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
آرزو کوچیک‌تر که بودم وقتی می‌پرسیدن:«می‌خوای وقتی بزرگ شدی چیکاره بشی؟» بدون لحظه‌ای درنگ می‌گفتم:«معلومه می‌خوام مامان بشم» بهم می‌خندیدن و می‌گفتن:«می‌خوای چه شغلی داشته باشی؟» مجبور بودم کمی فکر کنم آخه مگه مادری شغل نبود؟ انتخاب بعدی‌م معلمی بود. چون معلم‌ها هم مثل مامان‌ها درس می‌دادن. اون وقت می‌گفتن آفرین معلمی خیلی خوبه! مگه مامان بودن خوب نبود؟ اون روزها دوستام دلشون می‌خواست دکتر بشن، مهندس بشن، معمار و نقشه کش ساختمون بشن! اون‌ها توی بازی‌هاشون ساختمون سازی می‌کردن، دکتر می‌شدن، نقشه می‌کشیدن و من با عروسک‌هام تمرین مادر بودن می‌کردم. براشون شعر می‌خوندم، قصه می‌بافتم، مواظبشون بودم، لباس گرم تنشون می‌کردم بهشون کارای خوب یاد می‌دادم. سال‌ها گذشت. دوستام رفتن دانشگاه و من ازدواج کردم. هنوز خیلی از دوران نوجوانی فاصله نگرفته بودم که به آرزوم رسیدم و مادر شدم. دوستام مدرک دانشگاهی‌شون رو گرفتن و من سومین فرزندم رو به آغوش کشیدم. اون‌ها بعد قاب گرفتن مدارک دانشگاهی مادر شدن و از اینکه حالا که مادرن نمی‌تونن آرزوهاشون رو دنبال کنن غصه دارن. و من در کنار بچه‌هام به موفقیت‌های بزرگی رسیدمو آرزوهایی که شاید برای خیلی‌ها محال به نظر برسه دنبال کردم. حالا من یه مادر موفقم که به آرزوهاش رسیده. الهی شکرت🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه ما، در مادر بودیم وقتی هنوز مادرمان، همه دنیایمان بود. و آنگاه که مادر را یافتیم، یافتیم که مادر، در ما بوده است وقتی هنوز گوشتی به تنمان نروییده بود. و مادر در ما بود تا گوشتی دیگر در تنمان نبود. روزت مبارک 💐مادر💐 علی فراهانی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 همه ما، در مادر بودیم...: نوزاد بطن مادرش را همه دنیایش می‌داند. وقتی از آن دنیای تاریک بیرون آمد، درمیابد که وقتی هنوز گوشتی در بدن نداشت، مادر بود که از خون و گوشت خودش، او را تغذیه می‌کرد. یادگاری‌های مادر در وجود او هست تا وقتی بدن فرزند زیر خاک برود. 🎊🌸روز مــا❤️در مبـااااارک🌸🎊
👵🏻 کنار مضجع شریف 🌷امام رئوف علیه‌السلام🌷، زیاد یادش کردم. 🌸 وقتی نزدیک «فلکه آب» می‌شد و گنبد طلای 🌷امام رضا علیه السلام🌷 را می‌دید، بی‌اختیار، زانوهایش سست می‌شد. دو دستش را به سمت گنبد، باز می‌کرد و با صدای بلند و بغض‌آلود می‌گفت: «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا، السلام علیک یا امام رئوف، السلام علیک...» ما بچه‌های واقعاً بچه، با تعجب و حس شرمساری به اطراف نگاه می‌کردیم که نکند رفتار غیرمتعارف ننه‌آقا توجه دیگران را جلب کند. چه صحنه‌ای! تقابل ننه‌آقای عاشق و بچه‌های غافل، غافل از وصال، غافل از محبوبی که مدت‌ها از او دور بودیم. 🌸در همین حال و هوا بودیم که ننه‌آقا، حرکت دومش را آغاز کرد؛ همان‌جا روی آسفالت خیابان زانوهایش را خم کرد و آماده سجده شکر شد. (برایش داغی کف آسفالت در تابستان یا یخی آن در زمستان مهم نبود) ننه‌آقا در اوج ابراز عشق و ما در اوج ابراز غفلت دیگر تاب نیاوردیم. با نیشخندی که مثلاً «پیرزنه دیگه، دست خودش نیست»، زیر کتف‌های او را گرفتیم و آرام کنار گوشش گفتیم: « ننه‌‌جان! بسه دیگه، دارن نگاه می‌کنند.» ننه‌آقا دست‌های خاکی‌اش را بر پیشانی و چشم‌های اشک‌آلودش کشید و به قربان و تصدق رفتن امام رئوف ادامه داد... . جایت خالیست ننه آقا.🌸 ۸ بهمن ۱۴۰۰ ✍️علی فراهانی