eitaa logo
61 دنبال‌کننده
319 عکس
58 ویدیو
0 فایل
✍️ قلمی سزاوار مدح است که برای هدایت بنویسد، ضلالت را ذلیل کند، نادیدنی‌ها را در سطور، دیدنی کند و در برخورد و اصطکاک با محیط، صریرش به خروش آید. علی فراهانی @M_AliFarahani
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرت علیه السلام:  وَالصَّبْرُ يُناضِلُ الْحِدْثانَ. وَالْجَزَعُ مِنْ اَعْوانِ الزَّمانِ. وقتی به مصیبت هایت فکر می کنی؛🤔 وقتی از مرور خاطره‌ها، رنجور می‌شوی😔 و ضربان قلبت💓 به تعداد جزئیات خیالاتت، می‌کوبد؛ بدانکه با صبر است که می‌توانی بر حادثه‌ها پیروز شوی و با بی‌تابی است که روزگار را بر نابودی خودت یاری می‌دهی. و بدانکه  اَشْرَفُ الْغِني تَرْك الْمُني؛ بالاترین بی نیازی، ترک آرزوهاست. (حکمت ۲۰۹)🌹 https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
مگر خار چشم دشمن بودن، نور چشمی برای دوستان نمی آورد؟! مگر امام انقلاب نفرمود وقتی دشمن از شما به ستوه آمد؛ یعنی راه تان را درست پیش می برید؟! این راه و مسیر، چشم روشنی ندارد؟! مگر آنکه شما با دشمن، دشمنی کامل نداشته باشی یا اساسا با آن کس که در حقش، رهبر انقلاب فرمود:«پارسایی و پرهیزگاری خصلت همیشگی ایشان از دوران جوانی تا پایان عمر بود.»، مشکل داشته باشی!!! https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
هدایت شده از علی فراهانی
💠داستانی نیمه بلند سیاسی - اجتماعی 💠 هرشب شب، ساعت ۲۲ امشب قسمت پنجم نگاهی خاص به گوشه ای از حوادث سال ۸۸ در گونه‌ای سیاسی و اجتماعی و عاشقانه💐 در با ما همراه شوید. 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
🔘 قسمت5️⃣ قسمت پنجم [امیر] نوشابه ها را از دست مرد کشید و ادامه داد: بله! با عاقلا باید عاقلانه حرف زد ولی با اراذل، مثل خودشون... . مرد بعد از کمی سکوت، گفت: «بعد کی تشخیص می ده که عاقلا کیه... اراذل کیه..؟» امیر خواست جواب بده که از در مغازه همان دختری که همراه مادرش دقایقی قبل از مغازه خارج شده بودند، وارد شد. با دیدن ما، بیرون رفت و کنار مغازه و پشت به در ورودی ایستاد. فروشنده گفت: «اگر من رو عاقل می دونید، محبت کنید داخل مغازه نایستید، مشتری دارم... .» از مغازه بیرون آمدیم در حالیکه مبهوت حرکت آن دختر شده بودم به او گفتم: ببخشید... بفرمایید... . دیدم باز ایستاده است. احساس کردم که باید از روبه روی در مغازه بیشتر فاصله بگیرم. به محضی که دست امیر رو گرفتم تا دورتر شویم، آن دختر، فورا وارد مغازه شد، طوری که من فرصت نکردم صورتش را ببینم. بیرون مغازه ایستادیم. امیر نوشابه را بالا برد و چند گلویی تازه کرد و بعد شروع کرد به تحلیل صدای شلیک گلوله در شلوغی جمعیت. تازه ضربان قلبم، آرام شده بود؛ اما همچنان نگاهم به حرکات آن دختر بود. هرچند باری هم سرم را به داخل مغازه می کشاندم تا ببینم اون دختر چه می گوید ولی، با صدای خیلی آهسته صحبت می کرد و صدایش را نمی شنیدم. مرد فروشنده هم با پایین انداختن سرش فقط به صحبت های او گوش می کرد. دخترخانم، پولی را روی ترازوی مرد گذاشت و آمادۀ برگشتن شد. کارهاش بدجوری حالم رو گرفته بود. چشمانم را از روی هیزی یا کنجکاوی و یا روکم‌کنی به او تیز کردم که ناگهان امیر دست بر شانه ام گذاشت و فریاد زد: اومدن... . شیشه های نوشابه را همان جا روی زمین گذاشتیم به سمت انتهای کوچه دویدیم... . از پشت که نگاه کردم، دوتا بسیجی با یک مأمور را دیدم که به طرفمان می دویدند و در حاشیه میدان دیدم، آن دختر رو دیدم که از مغازه بیرون آمد. به سرعت می دویدیم. در حین دویدن پشت سرم رو هم می پاییدم. بیشتر حواسم به آن دختر بود که به سمت کدام منزل می رود. وقتی به انتهای کوچه رسیدیم، امیر پیچید ولی من سر پیچ ایستادم و نگاه کردم تا منزل آن دختر را حدس بزنم ولی...، یکی از بسیجی ها در حال نزدیک شدن بود، مجالم نداد. بالاخره سرم را برگرداندم و به سرعت به دنبال امیر دویدم. پایان فصل اول ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👈 🔘👉 نشر با ذکر منبع، توصیه میشود... . https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
مادری را تصور کنید که بعداز یک ساعت کار کلاسی با دخترش در شبکه شاد، خسته و کلافه شده است.😞 در همین وقت در کلاس پسرش، معلم، از دانش آموزان پاسخ تمرین های ریاضی را درخواست می کند.😒 مادر، بعداز دوبار توضیح دادن عصبانی می شود😡 و باصدای درشت کرده، جواب همه مسئله ها را به پسرش تحمیل می کند... . اما یک راه ساده❗️ فرزندمان را قدری رها کنیم! اجازه دهیم فرصت غلط جواب دادن را بچشند،🤢 تا مجبور شوند برای حل مسائلشون فکر کنند.🤯 خطاها در زندگی فرزندانمان، موانع بلندی🚧 نیستند که نتوانند از آن عبور کنند، بلکه همچون پله هایی کوتاه هستند که اگر از آن عبور کنند، هم از مانع رد شده اند🥇 و هم یک پله بالا آمده اند🎖 و پیشرفت کرده اند. بدانیم آنچه که انسانها می شنوند، علم نیست. علم همان دانشی است که با فکر بدان می رسیم. حضرت علی علیه السلام: «هرکه عبرت گرفت، بینا شد و هر که بینا شد، فهمید و هرکه فهمید، علم آموخت؛ مَنِ اعْتَبَرَ اَبْصَرَ، وَ مَنْ اَبْصَرَ فَهِمَ، وَ مَنْ فَهِمَ عَلِمَ.» https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
هدایت شده از علی فراهانی
🔘 فصل دوم قسمت 6️⃣ شب همه رفقا در منزل آرش، جمع شده بودیم. اتاق آرش پنجره ای رو به کوچه داشت. کوچه ای که سکوتش برایمان بیشتر هراس داشت تا آرامش. امیر از این سر اتاق به آن سر اتاق، دائم در حرکت بود ولی چیزی نمی گفت. ساره هم در حالیکه ناخن در دهان می جوید، به میز تحریر آرش تکیه داد و به کفشش خیره شد و با لحنی هراسان گفت: من دیدم کی شکلیک کرد... . گفتم: تو دیدی؟ کی بود؟ گفت: نمی دونم. فقط دیدمش... . چشمان ساره خیره تر شد و صدایش لرزان. گفت: ولی از بچه های ما نبود... اصلا به ما چه که یکی، یکی دیگه را کشته... . امیر یکدفعه سرجایش میخکوب شد و با تعجب گفت: مگه کسی کشته شده؟ ساره جواب داد: نمی دونم...شاید... نه... اصلا نمی دونم...ولم کن... یک غلطی کردم یه چیزی گفتم. امیر با ژستی عاقلانه که گویا قصد داشت فضا را کنترل کند گفت: نگران نباشید، هنوز که چیزی معلوم نشده. خودم تَه توی قضیه را در میارم؛ بعد رو کرد به آرش و گفت: راستی آرش! چرا هنوز بهزاد نیومده؟ مگه بهش نگفتی؟ آرش همانطور که روی تختش نشسته بود، با لحنی گله¬مندانه گفت: هَمَش تقصیر بهزاده... اون بود که ما را درگیر این قضیه کرد... امیر گفت: چی میگی؟ این تصمیم همه، مخصوصا من بود. بهزاد فقط گوش داد و عمل کرد... . امیر به قصد آرام کردن فضا، خنده ای کرد و گفت: ها... ترسیدی بیایند و پول شیشه های شکسته را از بابای پولدارت بگیرند؟... . آرش کمی به خودش آمد و با کنایه گفت: چقدر تو ساده ای!! مکثی کرد و خواست ادامه دهد که حرفش را خورد و چیزی نگفت. من با تعجب گفتم: چطور؟! تو چیزی می دونی که ما از اون بی خبریم؟ ساره هم ادامه داد: خوب بگو اینا هم بدونند... حالا که پای تفنگ و خون و جونیمون اومده وسط، باید از همه چیز خبر داشته باشند. حیرت من و امیر بیشتر شد. امیر که نمی خواست ژست مدیریتش را از دست بدهد چیزی نمی گفت اما من دوباره از آرش خواستم حرفش را بزند. آرش رو به امیر کرد و گفت: لیدر نه تویی، نه بهزاد... . بعد رویش را سمت دیگر کرد و با نیشخندی گفت: چقدر خوشخیاله! باورش شده که ریئسه. امیر دیگه تاب نیاورد به سمت آرش خیز برداشت که به یکباره زنگ خانۀ آرش به صدا در آمد. از پنجره، پشت در را نگاه کردم، بهزاد بود... . آرش در رو برایش باز کرد و در گوشش یه چیزهایی گفت. وقتی بهزاد وارد اتاق شد، مثل همیشه خودش را به لودگی زد و خندید و گفت: اینها را نگاه کن... وای! چقدر کرک و پرهاتون ریخته، پاشید پاشید خودتون را جمع کنید... . آن شب بهزاد فضا را به دست گرفت و سعی کرد با گفتن خبرهایی درباره مواضع جدید میرحسین موسوی و بازتاب اعتراضات آن روز، اضطراب بچه ها را کم کند اما اضطراب من و امیر که کم نشد، بیشتر هم شد... . ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👈 🔘👉 نشر با ذکر منبع، توصیه میشود... . https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
هدایت شده از علی فراهانی
در داستان های قدیم ایران زمین گفته شده که وقتی افراسیاب به پایان جنگ راضی شد، برای تحقیر ایرانیان و به عنوان شرط صلح، گفت: باید یکی از شما تیری از کمان پرتاب کند، هرجا فرد آمد، همانجا مرز بین ایران و توران خواهد شد. «مرز را پرواز تیری می دهد سامان» در این لحظه دیگر آبرو و امنیت و سرنوشت ایرانیان به میان آمده بود؛ گر به نزدیکی فرود آید؛ «خانه هامان تنگ؛ آرزومان کور... ور بپّرد دور؛ تا کجا؟ تا چند؟ آه!... کو بازوی پولادین و کو سرپنجۀ ایمان؟» آورده اند که پهلوان نامی ایرانیان، آرش کمانگیر به بالای کوه البرز رفت و تیری پرتاب کرد که یک روز و نصفی در آسمان به پرواز درآمد. آرش باپرتاب این تیر، جانش به در رفت و با گسترش مرز ایران، موجب فخر ایرانیان گردید. می گویم: ما نیازی به جستجو در اسطورهای باستانی نداریم. آن زمان که دیوهای انسان نما نزدیک مرزهای ما آمده اند، با کورشدن آرزوهایمان، خراب شدن خانه هایمان، قتل و غارت کسانمان و له شدن غیرتمان، فاصله ای نداشتیم. تا آنکه پهلوان نامی ما ایرانیانِ مسلمان، در قلّۀ مقاومت ایستاد و مرز ایران را تا انتهای شام و عراق عقب تر راند. روحت شاد 🌹 https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
هدایت شده از Reza Amirzadeh
همزه میانی نشانه ی هزار چهره 😎🤓🧐🤠😇 ❓❓شاید شما هم با شکل های مختلفی که این نشانه ی کوچک(ء) در کلمات ظاهر می شود مواجه شده اید و از خود پرسیده اید کدام یک از این اشکال طبق قواعد درست نویسی فارسی صحیح است ؟ « أ » ، « ﺋ » یا « ؤ » مثلا شاید ، هم کلمه مسأله را دیده باشید و هم کلمه مسئله را . یا اینکه هم کلمه مسئول را دیده اید و هم مسؤول .اما گاهی نمی دانیم کدام یک از این اشکال درست است ؟ یا شاید هم فکر می کنیم که همه ی این ها کلمات درستی هستند و نویسنده هر کدام را دلش بخواهد استفاده می کند . 🛑 🖌🖌 برای روشن شدن پاسخ این مسئله باید گفت که استفاده از همزه میانی قواعدی در دستور زبان فارسی دارد . ✅الف ) اگر حرف پیش از آن مفتوح باشد ، کرسی «ا» نوشته می شود یعنی به این شکل «أ» ، مگر آن که پس از آن مصوت «ای» و «او» و « -ِ » که در این صورت بر کرسی «ی» نوشته می شود یعنی به صورت « ﺋ » تبصره : در کلمات عربی بر وزن « متفعل » نظیر متأثر ، متأخر و ... که در تداول ، اولین فتحه آنها به کسره تبدیل شده همان صورت عربی آن ملاک قرار گرفته است . ( برگرفته از کتاب انواع ویرایش نوشته ابوالفضل طریقه دار ) 🔺🔺 ادامه دارد ... 17/10/1399 https://eitaa.com/noonvaalghalam
ابن شهر آشوب می گوید: روزی امام حسن عسکری علیه السلام به حاضران فرمودند: آیا می دانید که مادرم فاطمه سلام الله علیها، چرا «زهرا» نامیده شدند؟ حاضران عرض کردند:چه بهتر که خودتان بفرمایید! امام علیه السلام فرمودند: چون صورت مادرم در روز همانند خورشید و هنگام غروب همچون ماه و در دل شبها چونان ستارگان آسمان بر جدم علی، تابان بود، از این جهت او را زهرا و درخشنده‌رو نامیدند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ای دست ناسپاس! چگونه فرمان اربابت را قبول کردی که بر رخسار تابان زهرا سلام الله علیها فرود آیی؟ یک دست او بر دست حسن و در دست دیگر، کاغذ فدک بود، دستی مقابلت نبود که بی شتاب، تاختی؟ آیا دردت نیامد که این قدر با سرعت بر صورتش نشستی؟ گیرم که جرأت پاره کردن سند فدک را داشتی، جرأت آتش زدن در خانه او را از کجا بافتی؟ از رفیق بدتراز خودت، پای اربابت، نگویم که صورت زهرا از فرود تو کوفته شد و طفلش، محسن، از پرتاب آن پای بی شرف کوبیده شد... . 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
💠داستان نیمه بلند سیاسی - اجتماعی 💠 هرشب شب، ساعت ۲۲ نگاهی خاص به گوشه ای از حوادث سال ۸۸ از فتنه ۸۸ تا حماسه ۹ دی در گونه‌ای سیاسی و اجتماعی و عاشقانه💐 برای راحتی، مجددا قسمت ها را پشت سر هم گذاشته خواهد شد. در با ما همراه شوید. 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
صریر
💠داستان نیمه بلند سیاسی - اجتماعی #مروارید_مشکی💠 هرشب شب، ساعت ۲۲ نگاهی خاص به گوشه ای از حوادث س
بسم الله الرحمن الرحیم 🔘 🔸قسمت1⃣ و 2⃣ فصل اول اواخر تابستان آن سال بود. امیر، رفیق چندین ساله ام از من خواسته بود پنج شنبه آخر هفته، مثل روز گذشته با اتفاق دوستان دیگرمان به خیابان کوروش غربی بیاییم و شعار بدهیم.✊ امیر نسبت به من تندتر بود و معمولا هر وقت بحث سیاسی به میان می آمد، در سخنوری سبقت می گرفت. البته طبیعی بود؛ اطلاعات سیاسی اش از من خیلی بیشتر بود. پنج شنبه فرا رسید. ساعت ده، کم کم بچه ها جمع شدند. آفتاب داغی می تابید، هرچند هوا هنوز خیلی گرم نشده بود. مغازه دارهای اطراف خیابان، کم و بیش کاسبیشون را شروع کرده بودند. دیدن این مقدار جماعت ما، کاسب ها را کمی نگران کرده بود. بهزاد و آرش و ساره از همکلاسی های من هم آمده بودند. بهزاد که خیلی شیطنت داشت و معمولا مأموریت های عملیاتی را به او می سپردیم، بازی را شروع کرد. با صدای بلند گفت: «من نمی دونم این ریشی ها از جون این مملکت چی می خواند؟ انگار فقط این ها آدمند و ما حیوون...میگن دموکراسی ولی از دیکتاتورها هم تندروترند.» ساره که روی نیمکت کنار پارک نشسته بود، با یک جهش کوچک پرید و به سمت بهزاد جلو آمد و با صورتی عبوس فریاد کشید: «اینا یک مشت دروغگواند، دست پیش می گیرند که پس نخورند. بالأخره باید روی اینا کم بشه و الا حالاحالاها باید دروغ بشنویم.» امیر هم به میدان آمد و با صدای درشت کرده از انتهای حلق، عربده کشید و گفت: «ما آدمیم... شخصیت داریم. رأی ما عین شخصیتمون هست...ما نمی خواهیم شخصیتمون رو زیر پاهاشون له کنند... باید رأی ما رو پس بدهند... .» آرش شعله ای🔥 که امیر روشن کرده بود را برافروخته تر کرد و گفت: «اینها ما را برده و هالو فرض کردند، من که از حقم کوتاه نمیام... .» چند جوان دیگر هم که اسمشان را نمی دانستم، هیزم این آتش را زیاد کردند و جملاتی گفتند. من هم که فضا را مناسب دیدم، صدا زدم: مرگ بر دورغگو مرگ بر دروغگو. امیر هم ادامه داد و گفت: درود بر موسوی... . تقریبا حدود 60-70 نفری جمع شده بودیم. به شعار دادن که رسید، همه آستین اعتراض را بالا کشیدند و به همراه نمایش پلاکارد ها، شعارها را تکرار می کردند. ✨✨✨✨✨✨✨✨ نشر با ذکر منبع، توصیه میشود... . @M_AliFarahani
صریر
بسم الله الرحمن الرحیم #مروارید_مشکی🔘 🔸قسمت1⃣ و 2⃣ فصل اول اواخر تابستان آن سال بود. امیر، رفیق چند
🔘 قسمت3️⃣ نقطه شروع ما پارک فریبا بود که به سمت خیابان کوروش غربی به حرکت افتادیم. کاسب های محل، مقابل دکان های خود ایستاده بودند و ما را تماشا می کردند. بعضی از آنها می خندیدند😄 و با حرکات سر، ما را تأیید می کردند. بعضی دیگر هم با کژ کردن دهانشان😒 با ما مخالفت می کردند. یکی از آنها صدا زد: «خواهشا اموال مردم رو تخریب نکنید... شما با این کارهاتون کسب و کار ما رو هم خراب می کنید... .» کاسبی که در و پنجره ساز بود گفت: «بیخیال! جوونن...خب حقشون رو می خوان...نمیشه که همه اش تو سرشون زد... .» میوه فروشی با دیدن ما فورا مشتری اش را از مغازه بیرون کرد و با عجله میوه های چیده شده در مقابل دکانش را به داخل برد. جمعیتمان بیشتر شده بود. در بین ما افرادی بودند که ابتکار عمل را به دست گرفتند و با دادن شعارهای نو✊، به اعتراض هایمان، رنگ و لعاب حماسی دادند. صد متر بیشتر به خیابان اصلی نمانده بود. فضایی حیرت انگیزی به راه انداخته بودیم. آنقدر که همه مان را جو گرفته بود و حاضر بودیم هرچیزی که در مقابلمان بود، نابود کنیم. ساره را هیچ وقت این جوری ندیده بودم، مثل یک ماده شیری😾 به هر سمت و سویی چنگ می انداخت و نعره می زد. بهزاد هم مثل تظاهرات قبل، چند شیشه مغازه را پایین آورده بود. من هم یک سنگ کوچکی را برداشتم و به سمت بنگاه املاکیی که عکس احمدی نژاد را روی شیشه اش چسبانده بود رفتم. ناگهان صدای شلیک تیری آمد❗️. فریاد و جیغِ جمعیت بلند شد. امیر به سمتم آمد و صدا زد: صادق، سنگ رو بانداز زمین... زود بیا بریم...اوضاع خراب شد... . ✨✨✨✨✨✨✨✨ نشر با ذکر منبع، توصیه میشود... . https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11