#برشی_از_کتاب
#آقای_شهردار
وحيد سرش شلوغ بود. كشيدن تصاوير شهدا، تمام وقت او را پر كرده بود. وقـت
نمی كرد در پادگان بگردد و دوست جديدش را پيدا كند. چنـد بـار موقـع كشـيدن
تصوير شهدا، مهدی به ديدنش آمده بود و در همان حال با هم گپ زده و از ايـن در آن در صحبت كرده بودند. چند بار هم ديده بود كه مهدی با حسـرت بـه تصـوير
شهدا نگاه می كند و حس غريبی در چهره اش نشسته است.
وحيد در حال نقاشی بود كه تكه سنگی به پس گردنش خورد. دستش لغزيد. بـا
عصبانيت برگشت به مزاحم بتوپد كه حسين را ديد. زبانش از خوشحالی بند آمد. از
روي داربست پريد پايين. حسين را بغل كرد. با حسين از كودكی دوست بود. وحيـد
می دانست كه او فرمانده يكی از گردان های لشكر است.
حسين گفت: «چه طوری پيكاسو؟ آخر سر، تو هم به جبهه آمدی؟»
وحيد، شانه حسين را فشرد و گفت: «مگر من چه ام است؟ دستم چلاق است يـا
پايم شَل؟»
حسين خنديد. وحيد گفت: «چه عجب از اين طرف ها. راه گم كردی؟!»
ـ نه وحيد جان، شنيده بودم كه به پادگان آمـده ای. دوسـت داشـتم بـه ديـدنت
بيايم؛ اما وقت نمی شد. امروز با آقا مهدی جلسه داريم. وقتی به پادگان آمدم، گفـتم
قبلش بيايم و ببينمت.
ـ بارک الله... حالا با فرمانده لشكر جلسه ميگذاری؟ من خيلی دوسـت دارم آقـا
مهدی را از نزديک ببينم.
ـ خب، اينكه كاری ندارد. موقع ناهار بيا ستاد لشكر. من آنجا هستم. مـی رويـم و
آقا مهدی را می بينی.
ـ معلوم است چه ميگويی؟ مرا چه كار با آقا مهدی؟ اصلاً تو ناهـار مهمـان مـن
هستی. دعوتم را رد نكن. راستی، يک دوست پيدا كـرده ام بـه چـه نـازنينی؛ خـوش
صحبت و آقا. حتم دارم ببينی اش، ازش خوشت می آيد.
ـ نه... وحيد جان. همان كه گفتم. موقع ناهار بيـا سـتاد. مـن منتظـرت هسـتم.
حتماً بيا. من رفتم.
وحيد گفت: «باشد. براي ناهار آنجا هستم».
حسين رفت و وحيد سرگرم كارش شد.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
بند ۶۳
بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در روشنایی روز، خود را از دید بندگانت پنهان کردم و در تاریکی شب، با جسارت در پیشگاهت آشکارا مرتکب آن شدم، با آنکه میدانستم سرّ پیش تو آشکار است و پنهان، نزد تو هویداست و اینکه هیچ مانعی از تو باز نمیدارد و چیزی از مال و اولاد پیش تو به من سودی نمیبخشد مگر این که با قلب سلیم نزد تو آیم؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
#استغفار_هفتاد_بندی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
می گفت:
ما به اینجا نیامده ایم تا روی هر تپه ای سنگری بکنیم و خودمان را با زدن چهار تا گلوله مشغول کنیم!
آمده ایم تا نَفَس دشمن را ببریم
قیمتش را هم با خون مان می دهیم...
"شهیدحاج حسین خرازی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سی_شب_با_شهدا
شب پانزدهم:
درس نوع دوستی از شهید محمدحسین محمدخانی
#عند_ربهم_یرزقون
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
یه وقتایی که سرگرم
کانال های تلگرام هستی
یه لحظه
به یاد کسانی باش که یه روزایی
تو کانال های جبهه
برای امروز تو جنگیدن و شهید شدن
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
▫️من در مقطعی این توفیق و لیاقت را پیدا کردم که در جنگ با داعش در عراق، همرزم شهید هادی طارمی باشم. آنجا هادی را که دیدم، پرسیدم: از حاج قاسم چه خبر؟ گفت: "الحمدلله سالم و سلامت است."
▫️آن روز توانستم به دستبوسی سردار بروم. به هادی گفتم: حاج قاسم اجازه میده باهاش عکس بگیرم؟ گفت: "حاج قاسم بزرگتر از این حرفهاست. عکس که چیزی نیست. حتی اجازه میده باهاش غذا بخوری."
▫️هادی مرا پیش سردار برد و بهعنوان یک مدافع حرم هممحلهای به ایشان معرفی کرد و حاج قاسم هم خوشحال شد. آن روز بیش از هر چیزی، به این افتخار کردم که یکی از بچههای شادآباد، محافظ سردار سلیمانی است. شاید باورتان نشود، آن روز من سر سفره صبحانه حاج قاسم نشستم و از دست خودش لقمه گرفتم.»
▫️«هادی میگفت: من هر روز از دست حاج قاسم، لقمه متبرک میگیرم. این بهجای خود اما نکته مهم، صمیمیت سردار با نیروهایش بود. سردار حتی خودش لقمه در دهان نیروهایش میگذاشت.
"شهیدهادی طارمی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
🔴طبیعتش این است...
♦️رهبر معظم انقلاب:اینکه یک پلیسی با خونسردی، زانویش را بگذارد روی گردنِ یک سیاهپوست و نگه دارد و فشار بدهد تا جان بدهد، چیز جدیدی نیست؛طبیعتِ آمریکایی این است.
"امام خامنه ای"
#افول_آمریکا
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
«پیامبرگرامی اسلام (صلیالله علیه و آله و سلم)»میفرمایند:
الـمُجاهدونَ فی سبیلِ اللهِ قُوّادُ اَهلِ الـجَنّةِ.
مجاهدان در راه خدا رهبران اهل بهشتند.
(مستدرک، ج ١١، ص ١٨)
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
ایشان در همه حرفها تاکیدش روی مسائل اخلاقی بود .
یادم نمیرود قبل از اینکه وارد جلسه خواستگاری بشوم ، وضو گرفتم و دورکعت نماز خواندم و گفتم :
خدایا خودت از نیت من با خبری هر طور صلاح میدونی اینکار رو به سرانجام برسون .
بعدها در دست نوشته های او هم خواندم که نوشته بود : برای جلسه خواستگاری با وضو وارد شدم و همه کارها به خدا واگذارکردم.
"شهید حسن باقری"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
داخل که شدیم، دیدم بسیجی نوجوانی توی ستاد فرماندهی نشسته.
گفتم: «بچه بلند شو برو بیرون. الان اینجا جلسهاس.»
یکی از کسانی که آنجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «این بچه، فرماندهی گردان تخریبه.
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
هرگز فراموش نکنید،
_ تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم،
_جامعه ساخته نمی شود.
"شهید ابراهیم هادی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
شهادت
فقط جنگ نیست...
اگر بهش
معتقد باشی
قطعا شهید میشی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#برشی_از_کتاب
#آقای_شهردار
بعد از نماز ظهر و عصر، وحيد به ساختمان ستاد لشكر رفت. حسين را پيدا كرد.
بعد هر دو از پله ها بالا رفتند. دل تـو دلِ وحيـد نبـود. از اينكـه تـا لحظـاتی ديگـر،
فرمانده لشكر را از نزديک می ديد، دچار هيجان شده بود. هنوز بـه اتـاق فرمانـدهی
نرسيده بودكه چشم وحيد به مهدی افتاد.
مهدی كنار درِ ورودی اتاقِ فرماندهی ايستاده بود و به مهمان ها خوشامد می گفت.
وحيد با خوشحالی جلو رفت و گفت: «سلام. تو اينجا چه كار ميكنـی؟ مثـل اينكـه
راننده فرمانده لشكری. آره؟»
حسين، رنگ پريده و هراسان، دست وحيد را كشيد. مهـدی، لبخنـدزنان دسـت
وحيد را فشرد. وحيد به سوی حسين برگشـت و گفـت: «حسـين آقـا، ايـن همـان
دوستم است كه می گفتم. اسمش را گذاشته ام الله بندهسی».
مهدی تعارف كرد كه داخل شوند. حسين، دست وحيد را كشيد و او را گوشه ای
برد و غريد: «وحيد، چرا اين طوری می كنی؟»
وحيد، هاج و واج مانده بود كه حسين چه می گويد. هر دو وارد اتـاق فرمانـدهی
شدند. وحيد گفت: «چرا رنگت پريده؟»
حسين با ناراحتی گفت: «خيلی كار بدی كردی، وحيد».
ـ مگر چه كار كردم؟ خب، باهاش حال و احوال كردم.
ـ مگر تو او را نمی شناسی؟
ـ نه... اما ميدانم كه راننده است.
ـ بنده خدا، او آقا مهدی است؛ فرمانده لشكر عاشورا.
چشمان وحيد گرد شد. نفسش بند آمد. احساس كرد كـه صـورتش گُـر گرفتـه
است.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
جایزه برنده چالش رفیق شهید بدستشون رسید مبارکشون باشه
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
خدایا!
در روزگارِ بی شهادتی
دلم شهادت می خواهد...
مُردن را همه بلدند...!
#اللهم_الرزقنا_الشهادة
شهدارایادکنیم باصلواتی
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
بند ۶۴
بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که باعث فراموشی یاد تو و غفلت از هشدارهایت خواهد بود، یا مرا در امنیّت از مکرت قرار میدهد، یا مرا به طمع می اندازد که از غیر تو طلب روزی کنم، یا از خیری که نزد توست مأیوس می سازد؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
#استغفار_هفتاد_بندی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
خانمش پرسید به چه فکر می کنی؟
رجایی گفت..
امروز نماز اول وقتم عقب افتاد.
فکر میکنم
گیر کارم کجا بود..
"شهید محمد علی رجایی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سی_شب_با_شهدا
شب شانزدهم:
درس دل بریدن از دنیا از شهید مجید قربانخانی
#عند_ربهم_یرزقون
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
«من ادواردو نیستم»
۷۲ داستانک از زندگی ثروتمندترین شهید شیعه، مهدی (ادواردو) آنیلی برای نوجوانان است.
این کتاب خاطرات کوتاه از مردی است که دین و ایمانش را به دنیا و مظاهرش نفروخت.
مردی که ثابت کرد میشود در درّهٔ گناه بود، اما زنجیرهای شیطان را پاره کرد و تا اعلی علّیین بهشت پرواز کرد.
مردی که بزرگترین آرزویش این بود که تا وقتی زنده است امام زمانش ظهور کند و از یارانش شود.
"شهید ادواردو آنیلی"
سالروز ولادت19خرداد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماکه دیگه اثرنداره دعامون همنشین حسین دعاکن برامون
#شهید_عباس_دانشگر
#سالروز_شهادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فرازی ازوصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
آخر من کجا و شهدا کجا خجالت میکشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم من ریزه خوار سفره ی آنان هم نیستم, شهید شهادت را به چنگ می آورد راه درازی را طی میکند تا به آن مقام می رسد اما من چه! سیاهی گناه چهره ام را پوشانده و تنم را لخت و کسل کرده, حرکت جوهره ی اصلی انسان است و گناه زنجیر, من سکون را دوست ندارم. عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است, سکونم مرا بیچاره کرده. در این حرکت عالم به سمت معبود حقیقی دست و پایم را اسیر خود کرده, انسان کر میشود, کور میشود, نفهم میشود, گنگ میشود و باز هم زندگی میکند .بعد از مدتی مست میشود و عادت میکند به مستی و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم. درد را, انسان بی هوش نمیکشد, انسان خواب نمیفهمد, درد را, انسان با هوش و بیدار میفهمد. راستی! دردهایم کو؟ چرا من بیخیال شده ام؟ نکند بی هوشم؟ نکند خوابم؟ مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد ؟ چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟
خدایا تو هوشیارمان کن, تو مرا بیدار کن, صدای العطش میشنوم صدای حرم می آید گوش عالم کر است. خیام میسوزد اما دلمان آتش نمیگیرد. مرضی بالاتر از این چرا درمانی برایش جستجو نمیکنیم, روحمان از بین رفته سرگرم بازیچه دنیاییم.
الَّذِینَ هُمْ فِی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ ما هستیم, مرده ام تو مرا دوباره حیات ببخش, خوابم تو بیدارم کن. خدایا! به حرمت پای خسته ی رقیه (س) به حرمت نگاه خسته ی زینب (س) به حرمت چشمان نگران حضرت ولی عصر(عج) به ما حرکت بده.
"شهید عباس دانشگر"
#سالروز_شهادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«آمریکا در برابر انسانهایی که برای خدا کار می کنند شکست می خورد. شک نکنید...»
#حاج_احمد_کاظمی
#آمریکا
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
«مولی امیرالمؤمنین علیهالسلام»میفرمایند:
اللهُ اللهُ فی الـجهادِ بأَموالِكُم وَ اَنفُسِكُم وَ اَلسِنَتِكُم فی سبیلِ الله.
از خدا بترسید و با مال و جان و زبان خود در راه خدا مجاهدت نمائید.
(نهجالبلاغه، وصیت(نامة) ٤٧)
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
«اين چه وضعشه. مرديم آخه از سرما. نيگا كن. دستهام باد كرده. آخه من چه طورى برم تو آب؟ اين طورى؟ يه دستكش نمیدن به ما.»
على گفت «خودتو ناراحت نكن. درست میشه.»
همون وقت حاج حسين با فرمانده هاى گردان اومده بودن بازديد. گفتم «حالا میرم به خود حاجى میگم.»
على اومد دنبالم. میخواست نگذاره، محلش نگذاشتم. رفتم طرف حاج حسين. چشم حاجى افتاد به من، بلند گفت «برا سلامتى غواصامون صلوات.»
فرمانده ها صلوات فرستادند. لال شده بودم انگار. سرما و همه چى يادم رفت. برگشتم سر جام ايستادم ؛ على میخنديد.
"شهید حاج حسین خرازی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
_کار ترکه! اصلِ اصل.
همین یه جمله کافی بود تا آن همه زحمت و گشتن مان توی بازار به هدر برود.
سعید برگشت توی اتاق پرو و لباس به دست اومد و گفت: خوشم اومد ازش ولی چون ترکه نمیخرم.
فروشنده از حرفش پشیمون شد، دست سعید رو گرفت و گفت: شوخی کردم ، تولید خودمونه منتهی چون بعضی از مشتری ها تا اسم ایرانی میشنون میرن، نخواستم بری
رفت توی کوچه، کارگاهشون رو که دید رضایت داد و گفت: اگر مطمئن نمیشدم نمی خریدم. جنس ایرانی چشه که میگید ترکه؟
"شهید سعید سامانلو"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
حاج حسین یکتا میگفت
همه دنیا بسیج شدند میخوان همه چی مون رو بگیرند ...
دین شهدا چادر حرمت ...
همه چی رو ...
اینا هشت سال جنگ کردند دیدند نمیشه با این مردم جنگید ...
باورشون حسینه ...
میدونی چیکار کردند!؟
اومدند شبکه های مجازی رو به راه کردند ..
اومدن تلگرام و اینستا رو دادن به ما ...
گفتند همه چی اینطوری راحت تر میشه ...
امریکایی برای ثانیه ثانیه ما برنامه ریختند ...
که دین امامحسین حضرت زهرا شهدا چادر رو ازمون بگیرند
۲۴ ساعته دارند کار میکند بخاطر همیناااا
با این کارهایی که میکنیم ترویج داریم میدیم برنامه هاشون رو ...
میگیم قصدمون از این کارامون کار فرهنگی هست
اما نمیدونیم که داریم با همین دست که وضو میگریم ترویج میدیم برنامه های اونارو
و این یعنی فاجعه ...
پس قبلش فکر کنید ...
و بعد عمل کنید ..
مواظب دل امامحسینی تون باشید ...
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#برشی_از_کتاب
#آقای_شهردار
اتاق فرماندهی پر شد. سفره را پهن كردند؛ اما وحيد حال و روز خوبی نداشت. از
خجالت نمی توانست به آقا مهدی نگاه كند؛ اما مهدی مهربانانه به او تعارف می كـرد
كه غذايش را بخورد. وحيد چند لقمه به زور خـورد. چنـد لحظـه بعـد، وقتـي ديـد حواس آقا مهدی به جای ديگـر اسـت، آهسـته بلنـد شـد و از اتـاق بيـرون رفـت و
يک نفس تا واحد تبليغات دويد.
وحيد توی اتاق كز كـرده بـود. نمـی دانسـت چـه كـار كنـد. بـه خـودش لعنـت
می فرستاد كه چرا به آقا مهدی بی احترامی كرده اسـت. يـاد شـوخی ها و سـربه سـر
گذاشتن اش با آقا مهدی كه می افتاد بيشتر خودخوری می كرد. بغض كرد. ناگـاه درِ
اتاق باز شد و مهدی داخل شد. بغض وحيد تركيد. بلند شـد. آقـا مهـدی را از ورای
پرده لرزان اشک می ديد. مهدی، دست بر شانه وحيد گذاشت و گفـت: «گريـه نكـن
بسيجی، مگر چه شده است؟»
وحيد هق هق كنان گفت: «مرا ببخش آقا مهدی...»
مهدی خنديد. وحيد به مهدی نگاه كرد. دوست داشت ساعت ها به صورت خنـدان
و چشمان قهوه ای روشن او نگاه كند و چشم برندارد.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab