باید میرفتیم ناهار.. چاره نبود.. بعضیها خسته و گرسنه بودند.. طبق آدرس حاجی رفتیم بسمت مهمانسرای حرم.. برنج بود و خورش لوبیا قرمز.. بااینکه کم بود ولی برکت و مزه عجیبی داشت.. خیلی مزه خوشی داشت.. اولش همه غر میزدن که چرا کمه؟! ولی آخرش هر کسی راضی و با خدایاشکرت اینم تبرکی خاصِ آقا، از سرمیز بلند میشد و آروم میرفت بیرون.. نمیدونم چرا با سید خندمون گرفته بود و هر کسی که بلند میشد بیاختیار نگاهش میکردیم.. دوست داشتیم بخندیم.. بلندبلند و ته دل.. نمیدونم چرا!! شاید بخاطر سبکی و حال خوبی که داشتیم بود.. شاید بخاطر اینکه تو کشور خودمون تو حرم #امامرضا(ع) سر یدونه برنج دعواست ولی اینجا به راحتی و بااحترام رزقمون بود.. نمیدونم دلیلش چی بود.. فقط میدونم حالمون خوب بود..
تا اذان چیزی نمونده بود.. رفتم نشستم توی حیاط حرم زیر سایهبونها و منتظر اذان شدم..
صدای اذان که طنین انداز شد حالم شبیه یک پرنده بود توی حرم واسه پرواز.. کبوترای حرم هم عاشق بودند و هرجا دلشون میخواست مینشستند.. شبیه کبوترای امامرضا(علیهالسلام) نبودند شاید بخاطر همین دلم رفت بقیع..
دوباره نماز لازم شدم.. ایستادم و همزمان با اذان قامت بستـم و دورکعت نماز زیارت خوندم.. چه لذتی داشت.. گرما و نسیم کمرنگی که بصورتم میخورد به همراه سکوت خاص حرم باعث میشد بیشتر توی حال خودم فرو برم و دل بدم به آسمون.. آسمونی که رنگ آبیش عجیب بود و ابرهای پراکندهاش رویاییش کرده بود.. باتموم شدن اذان نمازمنم تموم شد..
بعد از نماز ظهروعصر باید سریع برمیگشتیم که بریم #کاظمین..
غم سنگینی تمام وجودم رو گرفت.. احساس میکردم از وطنـم قراره جداشم در حالیکه نمیدونم باز قسمتم میشه بیام یانه!!
رفتم کنار #ضریح.. حالم بد شده بود و باز اشک چشمام راه خودشون رو پیدا کرده بودن.. اینبار دیگه التماسون رو نکردم.. دلم میخواست همونجا جون میدادم.. شاید اگر عشق دوباره دیدن کربلا نبود نمیتونستم دل بکنـم.. همیشه #وداع برام مثل جون کندن بوده.. اصلا بنظر من هیچ لحظهای سختتر از لحظه وداع نیست..
من مونده بودمو یه ضریح و یه دل که داشت میترکید و نمیخواست ازاونجا بره.. دلم میخواست جام بذارن یا تو حرم ساعتها گـم بشم و هیچکس دنبالم نگرده..💔
ولی چاره نبود انتظار بقیه زائرا توی اون گرما واسه یک نفر حقالناس بود و باید میرفتم..
دستم رو بااشک از دستای خنک ضریح جدا کردم و یک قدم اومدم و ده قدم گریه کردم..😭 جلوی در ورودی آخرین نگاه ملتسم رو به ضریح کردمو و گفتـم اگر زنده موندم این نشه آخرین دیدارمون.. خودت که میدونی من هیچکسی رو ندارم و بد شکستـم..💔
گفتـم: چون چاره نیست میروم و میگذارمت، ای پاره پاره تن بخدا میسپارمت..💔
نمیدونم چطور برگشتم فقط وقتی بخودم اومدم که اتوبوس نشسته بودمو از پنجره دنبال گنبد طلایی آقا میگشتـم.. آخرین نگاهـم به گنبد قفل شد و بغضم چنگ مینداخت به گلوم و مبخواست پارهاش کنه.. نا نداشتم، چشمام رو بستم و خودم رو توخیالـم توی حرم غرق کردم..💔💔💔
#ادامهدارد...
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
باید میرفتیم ناهار.. چاره نبود.. بعضیها خسته و گرسنه بودند.. طبق آدرس حاجی رفتیم بسمت مهمانسرای حرم
#دلشکستهامادلداده..
....هیچی از مسیر نفهمیدم و تا بخودم اومدم رسیدم #کاظمین.. یه شهری که غربت از سر روش میبارید.. با شلغی و بیخیالی آدمهاش حالم بیشتر گرفت.. تا اومدم ویلچر مادرم رو بگیرم باز همون زائری که نذر کرده بود رسید و اجازه نداد.. پابه پای ویلچر سوارها و کاروان رفتیم بسمت حرم.. پیاده روی تقریبا زیاد بود و مسیر راه نمیداد که اتوبوس تا نزدیکی حرم بره، بخاطر همین حال قشنگی بهم دست داد.. قدم زدن توی شهر امامجواد و امامکاظـم(علیهالسلام) ..سعی کردم از لحظهها و دقیقهها و ثانیه استفاده کنـم.. بعداز رد شدن از میدان و یه چهار راه رسیدیم به یه خیابونی که اطرافش پربود از مغازها و منتهی میشد به حرم.. اولین بارم بود و نمیدونم چرا حس نجف بهم دست داده بود.. یه حس آشنا شبیه خیابونی که پشت حرم امامعلی(علیهالسلام) بود و آخرش گنبد مشخص میشد.. تا نگاهم به گنبد طلایی افتاد هوش از سرم رفت.. مثل ندید بدیدها توی دلم با ذوق گفتم عهههههه حررررمممم... زائرای خانم دیدنی بودن و با چشمهای برق زده نگاه مغازههای خرید میکردن و بفکر سوغاتی بودن که حاجی با لحن خندهداری صدا زد بیاید حالا وقت برگشت برید خرید.. دستشون رو خونده بود که همشون زدن زیر خنده.. افتادم یاد بازار نجف که همین خانمها مادر منـم کشوندن توی خرید و به حاجی گفتم خدا شهیدتون کنه مادر منم از راه به در کردید و دیگه نمیاد بریم..😂
هر قدم که به حرم نزدیک میشدیم حالم غریبتر میشد، شوق و بغض باهم آمیخته شده بود و باز نمیدونستم چی باید بگم.. همیشه گفتن اولین جملهها برام سخت بود.. از طرفی هنوز نرفته بفکر وداع بودم و داشت برام تلخش میکرد.. بیخیال این فکر شدم و رفتم سمت سید ، ویلچرهارو نمیذاشتن ببریم داخل مجبور شدیم بدیمشون تحویل امانتداری و مادرها رو پیاده راهی حرم کنیـم..
غربت حرم و اولین نگاهم به دوگنبدطلایی دوباره چشمام رو داشت خیس میکرد.. اما شلوغی و شکوه دور ضریح حالم رو خوب کرد.. بعداز زیارت کنار ایستادم و جلال ضریح رو نگاه کردم.. صدای صلوات منو بیاد مشهد مینداخت و شلوغی و شکوه دور ضریح منو بیاد نجف.. سید رو که گم کردم بیخیال شدم و وایسادم به نماز و دعا.. متاسفانه وقت کم بود باید زودتر برمیگشتم #کربلا .. غربت بیشتر حرم در این خلاصه شد که تنها چیزی حدود یک یا دوساعت اونجا بودیم.. با دلی پراز غم و حرفهایی که نتونستم به آقاامامجوادو امامکاظم(ع) بزنم وداع کردم .. از دیدن گنبد و ضریح سیر نمیشدم و باز مجبور به رفتن بودم و باز چندقدم رفتم و باز برگشتم و گفتم: چون چاره نیست میروم و میگذارمت، ای پاره پاره تن بخدا میسپارمت..💔 چقدر دلـم روضه میخواست.. شاید بخاطر همین بود که بد بهم ریختـم و دیگه نمیتونستم حرف بزنم..
وارد حیاط حرم شدم تامادرم باهم برگردیم که مادر سقاخونه رو دید و گفت آب میخوام.. رفتم براش آب بیارم که سید رو دیدم به سرعت باد داشت میرفت و با صدای بلند میگفت یه لیوانم برای من بیار.. یه لیوان برای مادرم آوردم یکیم برای سید که سقاخونه بعدی دیدم با مادرش دارن آب میخورن.. گفتم سید آب؟؟! باخنده گفت بخورش خوردم دیگه.. مادرم گفت نگهش دار تبرکی حرمه برای اونیکه ویلچرم رو میاره میدمش به اون.. رفتیم بیرون حرم و سرقرار ولی از بقیه زائرا خبری نبود..