eitaa logo
یٰآددٰآشْـٺ‌‌℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
364 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
825 ویدیو
62 فایل
ـ﷽ - بیـٰادمَردان‌عآشـق‌و‌بی‌اِدعـآ•• - وَ روایَت‌هایی‌به‌قلـم‌دِل‌•• - هِدیه‌به‌پیشگاه‌ِ مولاٰوصـٰاحِبمـآن‌حَضرت‌مَھـدی‌ِفآطِمـہ (عَجل‌الله‌تعالی‌فَرجه‌الشَریٖف)••|❤ . #کپی‌باذکرصلوات‌برای‌ظھورآقاامام‌زمان‌عج‌آزاد @Shahadat_1398
مشاهده در ایتا
دانلود
یٰآددٰآشْـٺ‌‌℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
••بیخیال حاج‌علی گذشته‌ها گذشته...🌱 ـــــــــــــــــــــــــ - فرمانده بسیج‌ادارات بودم.. سال ۹۳_۹۴ . حاج محمود پدر علی‌آقا بسیجی گردان و اداره آب و فاضلاب بود. متاسفانه پرونده حاج‌محمود گم شده بود و علی برای گواهی بسیجی پدرش چند سری آمد که گواهی را بگیرد چون در مرحله اولیه سپاه بود و برای پرونده‌اش کمکش میکرد.. هرچه گشتیم پرونده پیدا نمی‌شد.. جابجایی پرونده‌ها زیاد بود و این امر باعث ناراحتی بین من و علی شد که با ناراحتی به او گفتم شما اخلاق نداری و لیاقت گزینش در سپاه را هم نداری.. و به او گواهی ندادم.. اما علی سرش را پایین انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید رفت.. با رفتنش دلم خیلی شکست با خودم گفتم نباید این حرف را میزدم.. ( الان فهمیدم من بودم که لیاقت پوشیدن لباس را نداشتم نه او .... افتادم یاد گزینش سردار دلها که در مرحله گزینش به خاطر آستین کوتاه لباسش در گزینش مرحله اول رد شد.....اما ما مدعیان صف اول بودیم و از آخر مجلس شهدا را چیدن.😭 بااینکه به او گواهی ندادم اما در سپاه گزینش شد و همکارم شد.. منو علی بهم رسیدیم اما او نه تنها به خدمت‌کردن در لباس سبز سپاه رسید بلکه از من و امثال من با شدت فاصله گرفت و ره صدساله را خیلی زود طی کرد و با عشق کرد و به درجات بالاتری رسید که آرزوی تک تک ما بود.. وقتی که در لباس نظامی دیدمش در دل به او افتخار کردم و از اینکه گزینش شده بود خداراشکر کردم.. این لباس‌مقدس برازنده‌اش بود.. جلو رفتم و از او بابت کارم طلبیدم.. اما بامهربانی خاص خودش و لبخند زیبایی که بر لب داشت گفت: " بیخیال حاج‌علی گذشته‌ها گذشته..." 🌹 ... 🚫 برای‌این‌پست @Shahadat1398🕊
یٰآددٰآشْـٺ‌‌℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
|🌱••• 🌷 .. - برای تائید استعلام امنیتی‌ام رفتم سپاه.. تا آن لحظه را از نزدیک ندیده بودم و نمیشناختم.. وارد محل کار علی‌آقا که شدم نزدیک اذان‌ظهر بود.. تاآمدم مدارکم را تحویل ایشان بدهم، با یک لبخندی که جدی بودن حرفش را پشت شوخ‌طبعی‌اش پنهان کرده بود گفت: "به نماز نگویید کار دارم بلکه به کار بگویید نماز دارم.." باهم رفتیم نمازخانه.. نماز را که به جماعت خواندیم در راه برگشت به محل کار و تحویل مدارم، لبخندی زد و گفت: " از اولین مرحله گزینش من رد شدی، اونم با یه نمره قبولی خوب.." احساس نمی‌کردم که ایشان مسئول گزینش باشد.. قبلاً فکر میکردم کسی که بسیجی‌ها را گزینش می‌کند یک خشک و بداخلاق و بی‌روح باشد ، اما علی‌آقا تمام هژمونی فکریم را بهم ریخت.. - در همان لحظه‌ی اول دلبسته و و شدم.. دیگر به چشم یک گزینشگر نگاهش نمی‌کردم بلکه به چشم یک دوستی بود که سالها از او دور و بی‌خبر بودم و حالا کنج سپاه‌ناحیه پیدایش کرده‌ام.. گزینشم تمام شد و مسئولیتی در بسیج به عهده من قرار گرفت.. حالا به علی‌آقا نزدیکتر شده بودم. دیگر او را لحظه‌ای رها نکردم.. همیشه و همه جا کنارش بودم و از اخلاق‌خوبش برای خودم مَشق می‌گرفتم.. - در شکل‌گیری تفکراتم بعنوان یک راهنما برای یک بسیجی ساده نقش بسزایی داشت.. او به تمام معنا یک مَرد و پاسدار واقعی بود.. با اخلاقی‌خوشی که داشت روز به روز بیشتر در قلب و جانم جای میگرفت.. - وقتی استخدام شدم دیگر از او خبر نداشتم.. از سال ۹۷ تا زمان شهادتش تنگاتنگ با او در ارتباط بودم هم از لحاظ کاری و هم شخصیتی همیشه خنده از لبهایش محو نمیشد.. کارم مدیریت‌روستایی بود و خبرهای امنیتی که در روستاهای تحت مدیریتم رخ میداد را به میگفتم و همین امر باعث یک صمیمیت و دوستی ناب بین ما شده بود..🌱 - ۲ ماه قبل از شهادتش به نمایندگی از محل کارم برای حضور در یک جلسه بسیج‌سازندگی به ناحیه رفتم.. باید خودم را به می‌رساندم ، دلم سخت هوایش را کرده بود.. جلسه که تموم شد به دفتر محل کارش رفتم تا هم او را به آغوش بکشم هم یکسری اطلاعات و اخباری که در اختیار داشتم به او بدهم.. تا مرا دید خوشحال شد و لبخندش نمایان گشت.. بعد از مدت‌ها همدیگر را می‌دیدیم.. دوباره آن خنده و شوخی‌هایش به من نیرو و جانی تازه بخشید.. قد رعنایش را نگاه کردم جا افتاده‌تر شده بود و چهره‌اش را یک نور خاص احاطه کرده بود.. شبی که ایشان شهید شدن شاهچراغ بودم.. تلفن‌همراهم زنگ خورد.. یکی از دوستان بود که خبری را به آرامی و با بغض در گوشم نجوا کرد.. چشم‌هایم گرم و گونه‌هایم خیس شد.. خبر سنگین و پر از درد بود.. خبر شهادت بهترین دوستم بود.. تمام خاطرات و چهره‌زیبایش یک آن جلوی دیدگانم ظاهر شد.. از کوچکتر بودم.. درست ۱۴سالم بود که ایشان را در اطلاعات عملیات سپاه ناحیه دیدم. بچه‌های بسیجی میگفتند تازه استخدام شده و به ناحیه آمده.. مهربانی‌اش زبان‌زد خاص و عام بود.. نه دیده بودم و نه شنیده بودم که حتی یکبار هم عصبانی شده باشد.. لبخند همیشه بر لبانش جای‌داشت.. - اهل هئیت بود و اصلا او بود که ما را به هیئت میبرد.. همیشه ورد زبانش داستان‌های پهلوان بود و به ما میگفت باید منش پهلوانی را از این شهید یاد بگیریم و از زندگینامه شهیدهادی برایمان تعریف می‌کرد.. - همیشه برای اینکه مخاطبانش را جذب کند ، خنده و شوخی را چاشنی مطالب فرهنگی از جمله حدیث و کتاب‌های فرهنگی و.... می‌کرد.. - حالا او هم به شهیدهادی پیوسته بود و باورم نمیشد.. حالم بد بود و چون ابر بهار گریه میکردم تا صبح نخوابیدم و زود برگشتم ملایر.. و شهری را دیدم که پراز غم است و سیاهی.. شهری که حالا مقتل ‌علی‌ما شده بود.. و جایی که حالا خالی از علی و لبخندهایش شده بود..💔 - او آرزو داشت شهادت نصیبش شود و حالا به آرزویش رسیده بود..💔 🌹 (آقای ع . ع) 🚫 برای‌این‌پست @Shahadat1398🕊