❣ #سلام_امام_زمانم❣
بیا که با تو بگویم غم ملالت دل💔
چرا که بی تو👤 ندارم
#مجال گفت و شنید
بهای #وصل تو💞
گر #جان بود خریدارم
که جنس خوب
#مُبصّر به هر چه دید خرید✅
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
ای بادسحر به عزیزم #سلامم برسان
درخلوت وصلـ او پیامم برسان💌
بر #صبح_وصال وشام زلفش بگذر
یعنےکه #دعای صبح و شامم برسان🤲
#شهید_امین_کریمی
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
سالروز شهادت حُر انقلاب #شهید_ابوالفضل_ضرغام 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شاهرخ ضرغام...
خیلی کوچک بود که سایه یتیمی روی سرش سایه انداخت، از همان موقع تا وقتی که قد کشید و با آن هیکل درشتش بر و بازویی برای خودش بهم زد و شد یکه بزن محله، به اندازه پلک زدنی گذشت.
🍃از همان بچگی هم قید درس و مدرسه را هم وقتی معلم کلاس فقط به #آقازاده کلاس نمره قبولی داد، زد و همین اتفاق شد بهانه ای برای آشکار شدن گوهر #مردانگی و زیر بار ظلم نرفتن او😌
🌿شاخ و شانه کشیدن و چاقو کشی هایش که با قرار گرفتن او در کنار دوستانی از همین جنس، باعث شد تا گنده لات محل شود.
🍂روزها را در #کاباره شب می کرد تا آن جا که شده بود نگهبان آنجا. یکی از روزهای همین ایام چشمش افتاد به خانمی که برای اجاره خانه و خرج فرزندانش مجبور به ایستادن پشت میز کاباره و امرار معاش از درآمد آنجا بود. به غیرت مردانه اش بر خورد، رگ گردنی شد و ضربانش بالا گرفت. زن را راهی خانه کرد و خودش خرج آن خانواده بی سرپرست را داد🙂
🌴شاهرخ که دل در گرو مردانگی و آزادگی داشت، از شاه و دربار هم که کارشان جز ظلم و زور نبود تنفر داشت اما از آن طرف دلداده #حسینی بود که مظهر همان مردانگی و آزادگی بود. محرم که می شد با همان هیکل درشت و ابهتی که داشت میان دار هیئت میشد و با یا حسین هایش دیگر کسی جرئت نمی کرد آن هیئت را از عزاداری منع کند😇
🌳این دلدادگی و مشتی گری لطف ارباب را هم درپی داشت که وقتی در کنار دعای روز و شب مادر شاهرخ قرار گرفت سبب شد تا به یک باره با حرف های حاج اقای هیئت بیدار شود و ره صدساله را یک شبه برود. در #مشهد_الرضا توبه کرد و اشک ندامت ریخت بر گذشته ی سیاهش❣
🌾عاشق #امام_خمینی شد تا آنجا که عشق او را با جمله ی «خمینی فدایت شوم» روی سینه اش خالکوبی کرد. گوش به فرمان امام جانش را کف دست گرفت و از مبارزه با #ضدانقلاب داخلی تا جبهه های جنگ با دشمن خارجی رفت. بسیجی شد و ملحق شد به گروه فدائیان اسلام🌹
🍂در جبهه دست همه رفقای قدیمی اش را که همه از داش های تهران بودند را گرفت و گروه #آدم_خوارها را تشکیل داد. همان گروهی که دشمن با شنیدن نامش رعشه به جانش می افتاد و می ترسید😎
🍁آدم خوارها در جهاد نفس و جهاد تن آنقدر پیشرفت کردند که به گروه پیشرو معروف شدند. پایان قصه گروه پیشرو هم #شهادت شد. #السابقون_السابقون_اولئک_المقربون.
🍃آری. شاهرخ ،پاک شد و خاک شد. حال از او نامی مانده به بزرگی #حر_انقلاب و پیکری که هنوز هم در آغوش جبهه به امانت مانده است😔
✍نویسنده: #طاهره_بنائی_منتظر
🕊به مناسبت سالروز شهادت #شهید_شاهرخ_ضرغام
#جاویدالاثر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰" در محضـر شهیــد " ...
🔸باور داشته باشید ...
ڪہ جواب #سیلـی_دشمـن
سُرب داغ است نه لبخند ذلیلانه
🔹باور ڪنیـد دشمن ما #ضعیف است
و این وعدهی خـداست که اگر در مقابل ڪفـر استقامت ڪنیـد پیـــروزی✌️ از آن شـماسـت
🔸شڪ به خودتـان راه ندهیـد❌ و
پیرو #ولایـت_فقیــه باشید و لاغیر
پیرو امام خامـنه ای♥️ باشید. نه ڪسان دیگــر ...
#طلبـه_مدافـع_حـــرم
#شهید_سیداصغر_فاطمی_تبار
#ایام_شهـادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#عماد
ستـون ِمقـاومت✊
🔰هر کدام جای تو و حزب الله در #محاصره بودیم .قطعا کمر خم کرده بودیم و #تسلیم شده یا بریده بودیم😔
🔰شاید دست حـاج قاسـم ِ ما را هم تو گرفتهای و رساندهای به خیلِ #عاشقان خونهای جاری از برای #حسین_بن_علی(ع)😞
🔰کار #خدا بسی زیرکانه و جالب است .خط حـزب الله،اسرائیل را باید بزند و خط س پ اه ق د س، آمریـکا را و هردو فرمانـده، شهیـد میشوند به دست همان دشمن و در بعد پیروزی که خشم طرف مقابل را به فوران رسانده اند 😡 ترور کار شغال صفتهای تاریخ بوده و هست، باشد بکشید ما را...🕊
🔰کاش میفهمیدیم مرغ همسایه غاز که نیست هیچ، اصلا مرغ هم نیست😓
🔰چهار دیواری ما الان دست عدهای #خونخوار و #فرصت_طلب است .این نقطه اتصال #زمان ماست برای ایجاد و وجوب جهاد.
🔰آنها جنگیدند بی هیچ شک، بی هیچ منّت؛ اگر بقول بعضی تاتیری هم نداشت لااقل #وجدان خودشان آسوده است که سعی کردند تا بشود نسیم صبح #مسیحا را نفس کشید🙂
✍️نویسنده: #محمد_صادق_زارع
به مناسبت سالروز تولد
#شهید_عماد_مغنیه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 0⃣4⃣ #قسمت_چهلم بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید!😇 نگاهم
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
1⃣4⃣ #قسمت_چهل_ویکم
ڪلید 🔑رو انداختم داخل قفل و چرخوندم،
در رو بستم و از حیاط رد شدم،چادرم رو درآوردم داشتم گرہ روسریم رو باز میڪردم ڪہ دیدم خالہ فاطمہ و مادرم ڪنار هم نشستن،
خالہ فاطمہ صحبت مے ڪرد،😒مادرم ساڪت اخم ڪردہ بود!😔😠
با تعجب😳 نگاهشون ڪردم و گفتم:
_سلام بر بانوان عزیز!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ من انداخت و با لبخند 😊بلند شد،رفتم بہ سمتش و باهاش دست دادم، مادرم زل زد بهم،رنگ نگاهش جور خاصے بود،رنگ نگرانے و خشم!😥😠
نتونستم طاقت بیارم پرسیدم:
_چیزے شدہ؟
خالہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:
_بشین عزیزم!😊
ڪنجڪاو شدم،روسریم رو انداختم روے شونہ هام!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:
_هانیہ جون میخوام یہ چیزے بگم لطفا تا آخرش گوش بدہ و قضاوت
نڪن!😒
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم.
_خانوادہ ے مریم اصرار دارن امین ازدواج ڪنہ!
اخم هام رفت😠 توے هم،حدس زدم!
ادامہ داد:
_مام همینو میخوایم،😒 خدا مریم رو رحمت ڪنہ هنوز باورم نمیشہ دختر بہ اون گلے زیر خاڪہ!
آهے ڪشید:
_اما امین زندہ س حق زندگے دارہ،چند نفر رو بهش معرفے ڪردیم اما قبول نڪرد میگہ ازدواج نمیڪنم،ڪلے باهاش صحبت ڪردم تا اینڪہ دیشب گفت باید با هانیہ حرف بزنم!
دستم رو فشرد:
_بہ خدا ڪلے سرزنشش ڪردم حرص خوردم حتے ڪم موندہ بود بزنم تو گوشش!😥 اما بچہ م مظلوم چیزے نگفت صبح گفت مامان مرگہ امین برو از خالہ ناهید اینا اجازہ بگیر با هانیہ حرف بزنم!😒 خواستگارے و این حرفا نہ هیچوقت بہ خودم همچین اجازہ اے نمیدم ولے باید باهاش حرف بزنم!
با شرمندگے ادامہ داد:😓
_مرگشو قسم نمیداد بهش فڪرم نمیڪردم چہ برسہ بهتون بگم!
پوفے ڪردم و بلند شدم،همونطور ڪہ بہ سمت طبقہ دوم میرفتم گفتم:
_از پدرم اجازہ میگیرم!
مادرم با حرص گفت:
_هانیہ!😬
با لبخند برگشتم سمتش:
_جانہ هانیہ!😊
چیزے نگفت، خشمگین نگاهم ڪرد،😠بغضم گرفت!😢
حس عجیبے بود بعد از پنج سال!
چیزے ڪہ پنج سال پیش میخواستم ممڪن بود اتفاق بیوفتہ!
آروم گفتم:
_مامان جونم من هانیہ ے شونزدہ سالہ نیستم اما باید بعضے چیزا رو بدونم تا هانیہ پنج سال پیش رو ڪامل خاڪ ڪنم!😊
خالہ فاطمہ با ناراحتے نگاهش رو بہ مبل رو بہ روییش دوخت، پس میدونست!
نفسے ڪشیدم و رفتم طبقہ دوم!
رسیدم جلوے در🚪 اتاق، دستگیرہ ے در رو گرفتم یادم افتاد خیلے وقتہ اتاق من و شهریار جا بہ جا شدہ!
زل زدم بہ دستم، چند لحظہ ایستادم،
دستگیرہ رو فشار دادم
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
2⃣4⃣ #قسمت_چهل_ودوم
در باز شد!
وارد اتاق شدم، نگاهم 👀رو دور اتاق چرخوندم زیر لب گفتم:
_خدایا ڪمڪم ڪن،از دلم خبر
دارے!🙏
دلم با امین نبود😒 اما بعضے اتفاق ها اون حس قدیمے رو برمے گردوند مثل اتفاق امروز!😔
نگاهم افتاد بہ پنجرہ،
روسریم رو سر ڪردم و نزدیڪ پنجرہ شدم!
چندسال بود از پشت این پنجرہ بیرون رو نگاہ نڪردہ بودم؟!😕
بیشتر از پنج سال،شاید پونصد سال!
زل زدم بہ حیاطشون، مثل قدیم!
لبخند زدم،دهنم تلخ شدہ بود گذشتہ مزہ ے شیرینے ندارہ!
داشت تو حیاط با هستے بازے👶 میڪرد، یادم افتاد یڪ بار خواب دیدہ بودم پشت پنجرہ ام و امین دارہ با دخترمون بازے میڪنہ،
با هستے نہ! با دخترمون!😒
من هم از پشت پنجرہ تماشاشون میڪنم!
چشم هام رو بستم، هانیہ تو ڪہ ضعیف نیستے،هستے؟!😟
احساسات بچگونہ ت ڪہ بر نمے گردہ،بزرگ شدے!😏
چشم هام رو باز ڪردم، موهاے هستے رو بو مے ڪرد و میبوسید، خواستم از ڪنار پنجرہ برم ڪہ سرش رو آورد بالا!
نگاہ هامون بهم دوختہ شد،👀👀
برقشون بہ هم برخورد ڪرد،
برق خاطرہ!
منفجر شدن!
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh