🌷شهید نظرزاده 🌷
💠عشق به سپاه 🔸زمانی که حسین میخواست وارد #سپاه بشه، ما مخالفت🚫 بودیم. دایی ها و عموهایش هم که سپا
💠 #مجروحیت_وتحمل_درد
🔰دفعه دوم که اومده بود سوریه یه #ترکش خورد تو دستش. همه طبق معمول تو این فکر بودن که الان سید مجتبی (شهید حسین معز غلامی) با یه ماشین برمی گرده عقب که به دستش رسیدگی کنه و خون ازش نره
🔰ولی دیدیم خیلی #آروم و بدون هیچ ترسی و بدون اینکه درد رو توی چهره اش نشون بده رفت یه گوشه نشست و شروع کرد به بیرون آوردن ترکش با ناخنگیر!
🔰می گفت: نمی تونم برم عقب کار رو زمینه؛ بعدشم #خودش دستشو #پانسمان کرد و پاشد . چون فرمانده بود تمام تلاششو می کرد که حتی یه ذره هم احساس درد و ضعف تو چهره اش
معلوم نباشه و روحیه بقیه #تضعیف نشه.
#شهید_حسین_معزغلامی🌷
#شهید_مدافع_حرم
#ذاکر_اهل_بیت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
برادر شهید:
🌸 آرزویش #شهادت در راه اسلام و قرآن بود و در آخرین سفری که به #کربلا داشت میگفت: من حاجتم را از آقا گرفتم.
🌸 یک روز قبل از شهادت،
یکی از دوستانش که مجروح شده بود و اکبر به بالای سرش رسید، به اکبر میگوید:
#محمود_بیضائی شهید شده و چند شب قبل از شهادتش در #خواب دیده بود که با تو (یعنی شهید شهریاری) در #باغی بزرگ و سرسبز در حال قدم زدن است.
🌸فردای آن روز اکبر هم در اطراف حرم مطهر #حضرت_زینب(ع) بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع #شهادت نائل شد.
#شهید_اکبر_شهریاری
#حافظ_قرآن
#ذاکر_اهل_بیت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا❤️ 🌸بعد از هیئت رایه العباس، با لیوان #چای روی سکوی وسط خیابان #منتظرم میایستاد. 🌸وق
🍃✨🌺✨🍃
🌷تهران که میآمد وعده میکرد #مسجد_ارگ در مراسم های حاج منصور ارضی.
تازه موتور خریده بودم. بعد از #افطار گفتم میآیم دنبالت باهم برویم.
🌷از میدان شهدا که رد شدیم یک ماشین پیکان سفید #خلاف آمد و پیچید جلوی ما. بدجور خوردیم بهش. #پرت شدم. از بالای سرم رد شد خیلی متبحرانه خودش را جمع کرد. استخوان ترقوهام شکست.
🌷محمدحسین زخم های سطحی برداشت. میخواستم زنگ بزنم به پلیس، نگذاشت. میگفت #طوری_نیست...
گفتم: بابا من داغون شدم، چیزی از موتورم نمونده
گفت: این بنده خدا گناه داره، #گرفتاره
🌷بالاخره به راننده ماشین گفت برو! من رو برد بیمارستان امام حسین (ع). دکتر آورد بالای سرم. اذان گفتند؛ #بدون سحری نیت روزه کرد؛ هرچه اصرار کردم نرفت خانه
🌷بچه اولش که به دنیا آمد از همان بدو تولد مشکل #تنفسی داشت.
هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد.
بعد از چند روز پیام داد: دارم پسرم را #دفن میکنم
🌷از یزد که آمد نمیخواستم راجع به آن قضیه صحبت کنم.
معلوم بود در دلش #غصه دارد. با خانمش میآمد مسجد ارگ
🌷یکدفعه گفت: اگر این مناجات حاج منصور نبود نمیدانم میتوانستم این درد را تحمل کنم یا نه... اینجا که میام #آرام میشوم.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#همت_مقاومت
#ذاکر_اهل_بیت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌺🍃 دستم نميرسد بہ بلنداے چيدنت بايد بسنده کرد بہ روياے ديدنت من جَلدِبام خانہ ی خود ماندهام
2⃣9⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا
💠 عاشقانه شهدا
🌷نشست رو به رویم.خندید و گفت:《دیدید آخر به دلتون نشستم!》 من که همیشه #حاضرجواب بودم حالا زبانم بند آمده بود.
🌷خودش جواب خودش را داد:《رفتم #مشهد، یه دهه #متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمیگید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت:اینجا، جاییه که می تونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنند و بهتون بدن. نظرم #عوض شد.دو دهه دیگه #دخیل بستم که برام خیر شید! 》
🌷روزی موقع خرید جهیزیه، خانم فروشنده به عکس صفحه گوشیم اشاره کرد و پرسید: 《این عکس کدوم شهیده؟》 خندیدم که 《این هنوز شهید نشده، شوهرمه!》
🌷[ بعد از شهادتش ] شب سختی بود.همه خوابیدند اما من خوابم نمیبرد. دوست داشتم پیام های تلگرامی اش را بخوانم. بعد از این مدت که به تلگرام وصل شدم، واای خدای من، چقدر پیام فرستاده بود!
🌷یکی یکی خواندم:
خندیدی و بر گونه ی تو چال افتاد/از چاله درآمدم دلم افتاده به چاه
تنها این را میدانم که دوست داشتنت، لحظه لحظه زندگی ام را میسازد و #عشقت ذره ذره وجودم را
مرا ببخش و با لبخندت بهم بفهمان که بخشیده ای مرا، که من هرگز #طاقت گریه ات را ندارم
🌷قبل از رفتن خیالم را #راحت کرده بود. مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد.خیلی تکرار میکرد اگه شهید نشی، میمیری
آخرین پیام هایش فرق میکرد:
این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است/سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت
وقتی میمیرم هیچ کسی به داد من نمیرسد الا حسین/ای مهربان تر از پدر و مادرم #حسین
🌷پیامم به دستش نمیرسید.نمیدانستم گوشی اش کجاست، ولی برایش نوشتم:《نوش جونت! دیگه ارباب #خریدت، دیدی آخر مارک دار شدی!》
📚بخش هایی از کتاب #قصه_دلبری
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#شهید_مدافع_حرم
#همت_حاج_قاسم
#ذاکر_اهل_بیت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷همسرشهید 🍂در تمام لحظه هاي زندگي #وجود_شهيد علمدار را احساس💓 مي كنم 🍂و چند وقتي است كه با #صدای_
#کلام_شهید:
باید #خاکریزهای جنگ رابکشانیم به شهر!
یعنی نسل #جدید را با #شهدا آشنا کنیم.
در نتیجه جامعه #بیمه میشود ویار برای #امام_زمان "عج" تربیت میشود.
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷
#ذاکر_اهل_بیت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#حتما_بخوانید👇👇 🌸یه شب حسین به #خوابم اومد. #مُهری جهت مَمهور کردن نامه های مردم دستش بود.مهر دقیقا
🍃❣🍃❣🍃
🍃✨گفت حاجی #قَسَمت می دم به حضرت زینب(سلام الله علیها) مخالفت نکن بزار من برم. حاجی من #مال_اینجا_نیستم.من اونجا راحتم
✨🍃گفتم برو دوره #مربیگری بعد، گفت حاجی من دوست دارم برم منطقه، دیدم حسین واقعا بند نیست رو زمین. بعد از برگشت از منطقه روحیاتش خیلی تغییر کرده بود و یه وقت هایی بهش نگاه می کردم، می دیدم تو خودشه و ذهنش با خودش درگیره، باخودش کلنجار می ره.
✨🍃راستش افراد زیادی رو واسطه کرده بود که #رضایت بدم دوباره بره ماموریت و من همش مخالفت می کردم، حتی از فرماندهی زنگ زدن گفتن منطقه اعلام نیاز حسین رو فرستادن که من باز اجازه ندادم.
✨🍃چون معتقد بودم باید بچه ها با فاصله زمانی خاصی برن منطقه [سوریه] ولی حسین من رو تو یه شرایط خاصی قرار داد، واقعا نتونستم بهش بگم نه، وقتی قسمم داد، یه جورایی شل شدم و دلم #لرزید، حس خوبی نداشتم، احساس کردم خیلی آسمانی شده.
✨🍃بعدا که رفت منطقه، خبر دار شدیم، اول مجروح شده بعد حدود بیست و چهار ساعت مفقود شده بود، بعد پیکرش رو طی مراحلی پیدا کردن و مشخص شد شهید شده.
راوی: (فرمانده شهید)
#شهید_حسین_معزغلامی🌷
#ذاکر_اهل_بیت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
💠چقدر شاکر👇
🌷محمدرضا از جبهه که می اومد، واسه چند روز خونه بود، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم. میدیدم #نماز_شب میخونه و حال عجیبی داره!
🌷یه جوری شرمنده خداست و زاری میکنه که انگار #بزرگترین گناه رو در طول روز انجام داده. یه روز صبح ازش پرسیدم:
🌷چرا آنقدر استغفار میکنی؟ از کدام گناه می نالی؟
جواب داد: همین که اینهمه خدا بهمون #نعمت داده و ما نمیتونیم شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای #شرمندگی داره...
راوی: خواهر شهید
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
#ذاکر_اهل_بیت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#کلام_شهید: باید #خاکریزهای جنگ رابکشانیم به شهر! یعنی نسل #جدید را با #شهدا آشنا کنیم. در نتیجه ج
🔰سید مجتبی خیلی #حضرت_زهرا (سلام الله علیها) رو دوست داشت💞 یه شب دیدم صدای #ناله از اتاقش بلند شد با نگرانی😥 رفتم سراغش دیدم پاهاش رو تو شکمش جمع کرده، دستش روی #پهلوش گذاشته و از درد⚡️ دور خودش میپیچه.
🔰«بلند هم داد میزد: #آخ_پهلوم ... آخ پهلو» چند دقیقه🕰 بعد آروم شد. گفتم: چته مادر؟ چی شده⁉️ گفت: مادر جان، از خدا خواستم دردی که حضرت زهرا (سلام الله علیها) #بین_درو_دیوار کشید رو بهم بچشونه الان بهم نشون داد😣
#خیلی درد داشت مادر... خیلی😭
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷
#ذاکر_اهل_بیت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💠 #مجروحیت_وتحمل_درد
🔰دفعه دوم که اومده بود سوریه یه #ترکش خورد تو دستش. همه طبق معمول تو این فکر بودن که الان سید مجتبی (شهید حسین معز غلامی) با یه ماشین برمی گرده عقب که به دستش رسیدگی کنه و خون ازش نره
🔰ولی دیدیم خیلی #آروم و بدون هیچ ترسی و بدون اینکه درد رو توی چهره اش نشون بده رفت یه گوشه نشست و شروع کرد به بیرون آوردن ترکش با ناخنگیر!
🔰می گفت: نمی تونم برم عقب کار رو زمینه؛ بعدشم #خودش دستشو #پانسمان کرد و پاشد . چون فرمانده بود تمام تلاششو می کرد که حتی یه ذره هم احساس درد و ضعف تو چهره اش
معلوم نباشه و روحیه بقیه #تضعیف نشه.
#شهید_حسین_معزغلامی🌷
#شهید_مدافع_حرم
#ذاکر_اهل_بیت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
☘همســ💞ـرم مثل #شهدا بود.. متواضع و صبور و فروتن؛ و خیلی #مهربان بود. 🌿روزی یک ساعت🕰 #قرآن میخواند
برادر شهید:
🌸 آرزویش #شهادت در راه اسلام و قرآن بود و در آخرین سفری که به #کربلا داشت میگفت: من حاجتم را از آقا گرفتم.
🌸 یک روز قبل از شهادت،
یکی از دوستانش که مجروح شده بود و اکبر به بالای سرش رسید، به اکبر میگوید:
#محمود_بیضائی شهید شده و چند شب قبل از شهادتش در #خواب دیده بود که با تو (یعنی شهید شهریاری) در #باغی بزرگ و سرسبز در حال قدم زدن است.
🌸فردای آن روز اکبر هم در اطراف حرم مطهر #حضرت_زینب(ع) بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع #شهادت نائل شد.
#شهید_اکبر_شهریاری
#حافظ_قرآن
#ذاکر_اهل_بیت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰سید مجتبی خیلی #حضرت_زهرا (سلام الله علیها) رو دوست داشت💞 یه شب دیدم صدای #ناله از اتاقش بلند شد با
🌟🍃🌟🍃🌟
🌷 #کرامات_شهدا
🔹همیشه «یا زهرا» میگفت و البته عنایاتی هم نصیب ما میشد.
مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی پول میشدیم؛ چون پسر بزرگ خانواده بود، همه از او انتظار داشتند، به همین خاطر به نزدیکانش هم کمک میکرد.
🔸از طرفی هم خودمان مستأجر بودیم و من هم دانشجو بودم. آنچنان توان مالی نداشتیم. یکبار گریهام گرفته بود. میخواستم دانشگاه بروم، اما کرایه نداشتم. مانده بودم ۵ تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود. توی جیب ایشان هم پول نبود.
🔹وقتی به اطاق دیگر رفتم، دیدم اسکناس های هزاری زیر طاقچهمان است. تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک ۵ تومانی هم نداشتیم، این هزاری ها از کجا آمد. گفت:
این لطف آقا امام زمان 💚 است. تا من زنده هستم به کسی نگو.
📌راوی: همسر شهید
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷
#ذاکر_اهل_بیت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠زیارت عاشورا 🔹مدتی از شهادت سید گذشته بود. قبل از محرم در خواب سید را دیدم. پیراهن مشکی به تن داشت
8⃣2⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا
💠 دعوت شده
🌷فردی که انگار اهل آبادان بود. سوار تاکسیم شد. گفت میرم آرامگاه. تا نشست داخل ماشین عکس سید را که چسبانده بودم روی شیشه را دید دستی روی آن کشید و شروع کرد به گریه کردن.
🌷با تعجب پرسیدم: «آقا، قضیه چیه؟!» گفت: «من این سید را نمی شناختم. رفته بودم قم، داخل پاساژ چشمم افتاد به عکس سید، ناخودآگاه به سمت چهره معصومانه عکس کشیده شدم. رفتم داخل مغازه. عکس و نوارهای مداحی سید را خریدم. شب و روزم شده بود گوش دادن به نوارهای مداحی سید.»
🌷او ادامه داد: «شبی در خواب سید را دیدم که به سمت من آمد. دعوتم کرد که سر مزارش بیایم و زیارت عاشورا را بخوانم. به سید گفتم: من اصلا تا حالا شمال نرفته ام. چه جوری بیام و پیدایت کنم. گم می شوم. نرفتم و فراموش کردم.
🌷چند وقت بعد دوباره آمد به خوابم و گفت: چرا نمی آیی سر مزارم؟! از خواب که بلند شدم وسایلم را جمع کردم و راه افتادم. توی راه خوابم برد. ماشین هم داشت از ساری عبور می کرد.
🌷 سید آمد و تکانم داد و گفت: پاشو رسیدی. ناگهان چشم هایم را باز کردم. همان موقع راننده گفت: ساری جا نمونید.» وقتی فهمید پسر دایی و داماد خانواده سید هستم تعجبش بیشتر شد.
🌷رساندمش آرامگاه. بعد ماندم و گفتم: «شما زیارت عاشورا بخوان من منتظرم. باید برویم منزل سید.» گفت: «اصلا غیر ممکنه.» گفتم: «در خانه سید به روی کسی بسته نیست چه برسد به اینکه خودش دعوت کرده باشد.
📚کتاب علمدار
#شهید_سیدمجتبی_علمدار 🌷
#ذاکر_اهل_بیت
#جانباز_شهید
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh