eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
#عاشقانہ_شہدا یادم هـست سرسفره #عقد که نشستہ ‌بودیـم بـهـم گفت: الان فقط مـن و💞تـو، توے ایـن #آینه مشخص هستیم ازتومے‌خوام که کمک کنےمن به سعادت و #شهـادت برسم منم همونجا #قول دادم که تواین #مسیـر کمکـش‌ کنم #شهید_محسن_حججی 🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#عاشقانـه_شهـدا 💕 #همسفــر_تـا_بهشتــ 🕊 یادم هـست سر سفره #عقد ڪه نشسته ‌بودیـم بـهـم گفت: الان فقط مــن و💞 تــو، توی ایـن #آینه مشخص هستیم از تو می خوام ڪه ڪمڪ ڪنی من به سعادت و #شهـادت برسم منم همونجا #قـول دادم ڪه تو این #مسیـر ڪمڪـش‌ ڪنم. 🌷 #شهید_محسن_حججی 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#عاشقانـه_شهـدا 💕 #همسفــر_تـا_بهشتــ 🕊 یادم هـست سر سفره #عقد ڪه نشسته ‌بودیـم بـهـم گفت: الان فقط مــن و💞 تــو، توی ایـن #آینه مشخص هستیم از تو می خوام ڪه ڪمڪ ڪنی من به سعادت و #شهـادت برسم منم همونجا #قـول دادم ڪه تو این #مسیـر ڪمڪـش‌ ڪنم. 🌷 #شهید_محسن_حججی 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#عاشقانـه_شهـدا 💕 #همسفــر_تـا_بهشتــ 🕊 یادم هـست سر سفره #عقد ڪه نشسته ‌بودیـم بـهـم گفت: الان فقط مــن و💞 تــو، توی ایـن #آینه مشخص هستیم از تو می خوام ڪه ڪمڪ ڪنی من به سعادت و #شهـادت برسم منم همونجا #قـول دادم ڪه تو این #مسیـر ڪمڪـش‌ ڪنم. 🌷 #شهید_محسن_حججی 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#عاشقانـه_شهـدا 💕 #همسفــر_تـا_بهشتــ 🕊 یادم هـست سر سفره #عقد ڪه نشسته ‌بودیـم بـهـم گفت: الان فقط مــن و💞 تــو، توی ایـن #آینه مشخص هستیم از تو می خوام ڪه ڪمڪ ڪنی من به سعادت و #شهـادت برسم منم همونجا #قـول دادم ڪه تو این #مسیـر ڪمڪـش‌ ڪنم. 🌷 #شهید_محسن_حججی 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#عاشقانـه_شهـدا 💕 #همسفــر_تـا_بهشتــ 🕊 یادم هـست سر سفره #عقد ڪه نشسته ‌بودیـم بـهـم گفت: الان فقط مــن و💞 تــو، توی ایـن #آینه مشخص هستیم از تو می خوام ڪه ڪمڪ ڪنی من به سعادت و #شهـادت برسم منم همونجا #قـول دادم ڪه تو این #مسیـر ڪمڪـش‌ ڪنم. 🌷 #شهید_محسن_حججی 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#عاشقانـه_شهـدا 💕 #همسفــر_تـا_بهشتــ 🕊 یادم هـست سر سفره #عقد ڪه نشسته ‌بودیـم بـهـم گفت: الان فقط مــن و💞 تــو، توی ایـن #آینه مشخص هستیم از تو می خوام ڪه ڪمڪ ڪنی من به سعادت و #شهـادت برسم منم همونجا #قـول دادم ڪه تو این #مسیـر ڪمڪـش‌ ڪنم. 🌷 #شهید_محسن_حججی 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#عاشقانـه_شهـدا 💕 #همسفــر_تـا_بهشتــ 🕊 یادم هـست سر سفره #عقد ڪه نشسته ‌بودیـم بـهـم گفت: الان فقط مــن و💞 تــو، توی ایـن #آینه مشخص هستیم از تو می خوام ڪه ڪمڪ ڪنی من به سعادت و #شهـادت برسم منم همونجا #قـول دادم ڪه تو این #مسیـر ڪمڪـش‌ ڪنم. 🌷 #شهید_محسن_حججی 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#عاشقانـه_شهـدا 💕 #همسفــر_تـا_بهشتــ 🕊 یادم هـست سر سفره #عقد ڪه نشسته ‌بودیـم بـهـم گفت: الان فقط مــن و💞 تــو، توی ایـن #آینه مشخص هستیم از تو می خوام ڪه ڪمڪ ڪنی من به سعادت و #شهـادت برسم منم همونجا #قـول دادم ڪه تو این #مسیـر ڪمڪـش‌ ڪنم. 🌷 #شهید_محسن_حججی 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
6⃣5⃣2⃣ 🌷 🔹 نمازهای زیاد می‌خواند، ولی به خوندن دو رکعت خیلی مقید بود.همیشه بعد از نماز با حالِ خاصی می‌خوندش😌. 🔸می‌دونستم پشتِ هر کارش حکمت و دلیلی نهفته👌.برا همین یکبار ازش پرسیدم: «این نمازِ دو رکعتی که بعد از نماز صبح می‌خوانی، چیه؟» 🔹اول از جواب دادن طفره رفت، اما اصرار که کردم،گفت: «اگه بدی تو هم همیشه میگم.» 🔸وقتی قول دادم،گفت: «من هر روز این دو رکعت نماز رو برا و فرجِ (عج) می‌خوانم...» 📚 منبع/ کتاب ساکنان ملک اعظم۳/ ص۴۴ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃💠 باید، که دست از #گنه برداریم مایی، که ادعای #یاری داریم از خوب و بد #امور ما معلوم است #سرباز
! هر زمان که می گوییم : " العجل یا مولای یا صاحب الزمان " زمزمه هایت را که میگویی: 🌾صبر کن نیل شود می آیم 🍂شعــر من حضـرت هابیـل شـود می آیم 🌾 دادم که بیایم به خدا نیست 🍂 دلــ❤️ به آیینـــه که تبـدیل شود می آیم العجل یا مولای ........... 😔 مولایم!!! ﻏﯿﺒﺖ ﮐـــــــــــــﺒـــــــﺮﯼِ ﺗﻮ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ... ﻏﻔﻠﺖ ﮐـــــــــــــﺒـــــــﺮﯼِ ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ ✋!! 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕯 شش ماه خودسازی 🕯هفت ماه انتظار و در آخر #شهادت... شهادت خوب است، اما #تقوا بهتر، تقوایی که در #ق
7⃣4⃣3⃣ 🌷 💠کف پای مادر 🔰روح الله فارق التحصیل مؤتلفه بود.یک بار به یک مناسبتی از خواستند که برای بچه ها چند کلامی صحبت🎤 کند. 🔰تک تک جملاتش را به خاطر💬 دارم. او می گفت:« رفقا یک چیز از من داشته باشید. با مادرتون دوست باشید. مدام پایش را ببوسید😙 ، به خصوص پای مادرتون رو...» 🔰این حرف ها رو وقتی میگفت که مادرش را از دست داده بود😔.وقتی خبر رو شنیدم مادرم اومد تو اتاق تا علت گریه هام😭 رو بپرسه. 🔰 همونجا به حرفت عمل کردم✅ و به پاهاش افتادم و می دهم که بازهم این کار را انجام بدم. 🔰  هستم هرکسی این خاطره ی تو را بشنود🎧 حتما به حرفت میکند.روح الله جان آغوش گرم 😌مادرت مبارک. به نقل از:(دوستان شهید) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
وداع آخر شهید رضا حاجی زاده با خانواده😭 🔹قابل توجه اونایی که میگن ما واسه پول میریم.. 🔻قیمت این لحظ
خیلی بهش حساس بودم. دوست داشتم فقط برای من باشد. #آخرین دفعه هم بهش گفتم: می‌خواهی بروی اجازه می‌دهم ولی باید یک #قول بدی☝️. پرسید: چه قولی⁉️ گفتم: عروس اول و آخرت #من باشم. خندید گفت: باشه. #شهید_رضا_حاجی_زاده 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
﷽••🍁 پِـدر صورتِـ پسر را #بوسید و گفــت: 💔 تاڪے میخواے برے #جبھہ؟ -پسرخندید و گفت: #قول مـیدهم این دفعہ ے آخرم باشہ بابا 💕 پدر:قول دادے ها .. وپسر سَر قولش #جانـ داد! 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
0⃣2⃣1⃣ به یاد #شهید_محمد_کیهانی🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
8⃣9⃣8⃣ 🌷 💠خوابی که تعبیر شد 🔰محمد با قربانی و کردونی در آزاد‌سازی نبل و الزهرا همرزم و همسنگر بود👥 می‌گفت که من و رفقای شهیدم🌷 من را فراموش کرده‌‌اند🗯 🔰شهید قربانی و کردونی به قول داده بودند او را هم به جمع خود👥 ببرند اما یک مقدار که بین آن بزرگواران و شهادت محمد🕊 فاصله افتاد محمد گله می‌کرد. 🔰همسرم یک بار جاوید‌الاثر نظری را دیده بود. شهید نظری به محمد می‌دهد و می‌گوید هر گره‌ای🎗 که باشد من خودم باز می‌کنم. اصلاً نگران نباش🚫 خودم ضامن شده و . 🔰دو ماه گذشت و خبری نشد❌ محمد می‌گفت: انگار از سر یک خوابی دیدم و… خبری هم نشد. آن روز که با من تلفنی☎️ در مورد خواب صحبت می‌کرد نشده بود. 🔰محمد می‌گفت چند روز دیگر می‌مانم. گویی هنوز به آن خواب و نظری دلخوش بود💗 و امید داشت. کمی بعد هم یعنی ۸ آبان ۹۵ خواب محمد با تعبیر شد. 🔰محمد نقش تعیین‌کننده‌ای در عملیات نبل و الزهرا داشت✅ و از فرماندهانی بود که پس از فتح وارد این شهر شده بود. راوی: همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 #توکل_به_خدا و #مردم_داری دو توصیه شهید 🌷ما چند نفر بودیم که مدام با #شهید_محمد_کیهانی ارتباط نز
#شهید_کیهانی همیشه دوست داشت #خیرش به همه برسه، آخرین لحظات می گفت بچه ها بیایید یه #قول بدیم به همدیگه هر کی زودتر شهید شد بقیه رو هم #شفاعت کنه. #شهید_محمد_کیهانی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#بهترین_بابای_دنیا 🌾آقا مرتضی روحیات خاصی داشت که قابل تعریف کردن نیست🚫 هرکس با #آقامرتضی می‌نشست و
2⃣6⃣9⃣ 🌷 ❤️ 🔰وقتی آمد با اینکه او را ندیده بودم، انگار سال‌ها بود که او را می‌شناختم و یک دل نه صد دل عاشقش😍 شده بودم، ولی به خاطر کمی که داشتم خانواده‌ام راضی نبود❌ یادم نیست🗯 چه چیزهایی از هم پرسیدیم و به هم گفتیم. 🔰هردوی ما خجالتی بودیم، ولی از من گرفت که وقتی ازدواج💍 کردیم و به تهران آمدیم درسم را ادامه بدهم، ⚡️ولی بعد از ازدواج آن‌قدر گرم زندگی شدم که . من و آقا مرتضی 🗓سال 82 زیر یک سقف رفتیم. 🔰من آن زمان حدوداً 15 سال داشتم و آقا مرتضی بود☺️. همان روز اولی که ایشان را دیدم به دلم افتاد💓. انگار قبلاً می‌شناختمش، با او صحبت کرده بودم و باهم آشنا بودیم. نمی‌دانم. عجیبی داشتم که قابل بیان کردن نیست. 🔰همان روز اول دلبسته‌اش💞 شدم. سن کمی داشتم که ازدواج کردم. من را ندیده بودم👀 فقط گفته بودند قرار است خواستگار بیاید، چیزهایی از ایشان شنیده بودم. با این وجود احساس می‌کردم کاملی دارم. بعد از چندماه رفت و آمد و خواستگاری که بیشتر همدیگر را شناختیم دو طرفه❣ شکل گرفت. 🔰دوست داشت من ادامه تحصیل بدهم📚 که متأسفانه نشد. می‌گفت دوست دارم همسرم باشد. به اخلاقیات اهمیت می‌داد و اهل رفت و آمد بود. روی بحث نماز 📿و روزه‌ام تأکید داشت. دوست نداشت خیلی با غریبه و هم‌کلام شوم به برخوردهایی که بعضاً نیازی نبود هم خیلی اهمیت می‌داد👌 و تأکید داشت. البته تأکید اصلیش روی بحث بود. 🔰من هم چون در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و از بچگی پدر و مادرم به ما مسائل دینی را یاد داده بودند کاملا این را درک می‌کردیم و روی محرم و نامحرم⭕️ حساس بودیم. به خاطر همین هم‌فکری💭 بود که زود به نتیجه رسیدیم و وقتی هم وارد زندگی ایشان شدم مشکلی نداشتم. 🔰چون ما در شهرستان ساکن بودیم خودشان در یک عروسی🎉 گرفتند و ما هم ظهر در شهر خودمان مراسم مختصری گرفتیم و بعدازظهر سوار ماشین🚘 شدیم و برای مراسم شب به تهران آمدیم. مراسم بود و چون نه ما و خانواده آقا مرتضی اهل ساز و آواز نبودند عروسی در خانه مادرشوهرم🏡 برگزار شد. 🔰خود آقا مرتضی همیشه به من می‌گفت: بچه بودی که آوردمت تهران. من هم دیگر عادت کردم. درست است اوایل اینکه از وارد یک فضای جدید شده بودم برایم سخت😥 بود. باید عادت می‌کردم و همان اول به خودم باوراندم که باید اینجا و زندگیم اینجاست پس زودتر با شرایط کنار بیایم. 🔰حدود هفت هشت ماهی طول کشید. آقا مرتضی ابتدا در معاونت فرهنگی شهرداری تهران کار می‌کرد و بعد از دو سال که ازدواج کردیم💍 ایشان وارد شد. تیپ حضرت زهرا(س) از سپاه محمدرسول‌الله(ص) تهران بزرگ، در آن مشغول به کار‌شد و تا زمان 🌷 در آنجا خدمت کرد.   🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
وداع آخر شهید رضا حاجی زاده با خانواده😭 🔹قابل توجه اونایی که میگن ما واسه پول میریم.. 🔻قیمت این لحظ
#عاشقانه_شهدا خیلی بهش #حساس بودم. دوست داشتم فقط برای من باشد. آخرین دفعه هم بهش گفتم: می‌خواهی بروی اجازه می‌دهم ولی باید یک #قول بدی پرسید: چه قولی گفتم: عروس اول و آخرت من باشم. #خندید گفت: باشه. #شهید_رضا_حاجی_زاده🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 تدارکات و پشتیبانی گردان 🔻همکار شهید 🌷حسین 22 ساله از خیلی از بچه های گردان کم سن و سال تر بود
8⃣9⃣0⃣1⃣ 🌷 💠رفتم که سر مچشو بگیرم 🔰از صبــ☀️ـح می رفت تو تا بعد از ظهر😕 یه روز گفتم برم بهش سر بزنم. (با خودم گفتم شاید می ره اونجا می خوابه). خواستم برم سر مچشو بگیرم😁 رفتم داخل انبار. انتظار داشتم داشته باشه. 🔰وارد که شدم خفه شدم😨 گرما و یه حالت کوره♨️ مانند درست کرده بود. واقعا یه لحظه هم سخت بود. (توی گرمای 60-70 درجه ای اهواز) 🔰واقعا باورش برام که حسین هر روز میاد اینجا و تو این شرایط می کنه. نگاش کردم😟 با یه زیرپوش ایستاده بود. سر تا پا خیس ؛ داشت مداحی🎤 می خوند و مشغول مرتب کردن بود. 🔰با عصبانیت بهش گفتم😠 یه ساله اینجا نشده⁉️ بیا بریم الانه که بیفته ها. گفت: داداش این وسایل مال و من طبق وظیفه ای که دارم اینجا رو مرتب کنم👌گفتم: نمیشه، همین الان بیا بریم تا نیفتادی رو دستمون. 🔰هر چی اصرار کردم نتونستم🚫 کنم که بیاد و بریم. میدونستم هر چی بگم دیگه فایده ای نداره❌ از قدیم گفتن میخ آهنین در سنگ. این ما مرغش یک پا داره اگه بخواد کاری رو انجام بده، حتما انجامش می ده✅ آخر سری هم گفت اگه می خوای و کمک کن‌ اگه نمی خوای هم لطفا غر نزن☺️ بزار من کارمو انجام بدم. 🔰خواستم کنم، یکمی هم موندم و خودمو مشغول کردم ⚡️ولی راسستش بالا نمی اومد. بلند داد زدم🗣 حسین! داداش من دارم می رم خونه🏘 الان سرویس می ره و من . با خنده گفت: از اولم می دونستم از تو آبی گرم نمی شه😄 و از انبار زدم بیرون. 🔰رفتم خونه ساعت 2 عصر🕑 شده بود. خیلی خسته😪 بودم. گرفتم و تا ساعت 6 خواب بودم. وقتی بیدار شدم کارم این بود که به حسین زنگ بزنم☎️ و حالش رو بپرسم. گوشی رو برداشت و سریع گفت من الان بعدا زنگ می زنم. گفتم کجایی مگه⁉️ گفت کار هنوز تموم نشده. 🔰گفتم مسلمون تو این هوای و شرجی♨️ تو هنوز تو انباری؟! آخه هم حدی داره. بیخیال بابا بخدا اگه همین الان نری ، زنگ می زنم📞 به و می گم که این پسر دیوونه شده. 🔰(راستش همین بود نمی خواست کسی از کارایی که می کنه مطلع بشه❌) تا اینو شنید سریع گفت . ولی من راضی نشدم✘ تا ازش نگرفتم گوشی رو قطع نکردم📵 راوی: همکار شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
گزیده ای از وصیتنامه : همسر مهربان، عزیزتر از جانم، قربانت برم، فکر میکردم سختی کربلا را جیش اباعبد
با استخوان های همسر😔 ✍ دلنوشته‌ای که همسر در حرم مطهر رضوی در مراسم تشییع 🌷 نوشت: 💞"علی یادت هست می‌گفتی: شهناز تو رو از  گرفتم❓یادت هست گفتی قول می‌دم یه بار ببرمت ازش تشکر کنم؟ یادت هست ! بخدا من یادم هست😢 💞قول ماه عسل دادی برای  اون هم نه یک بار چندبار اسم نوشتیم📝 آماده شدیم داشتی به قولت عمل می کردی 💥اما هر بار ، دوره و در آخر هم اعزام به  ... آن هم تنها تنهای تنها👤 💞گفتی: . گفتی: تدارک ببینم؛ دیدم نیامدی⁉️ دیر شد خیلی دیر تنها ماندم تنهای تنها؛ چقدر سخت بود💔 برایم و حالا خبرت رسیده که ... 💞میگویند: فقط چند تکه ا یا یک تکه لباس یا یک نمی‌دانم😔 اما همین را می دانم که من خواستم بد قول نشوی صدای آمدنت چنان زنگی به گوشم زد که دیوانه وار به همه جا سر زدم و درخواست سفرمان را به کردم. در خواست 🌸 💞رفتم سپاه؛ دست به دامان شدم سپردم به خودت تا کارها رو ردیف کنی✅  تا به آرزوی دیرینه‌ام  بودن در  دست در دست تو، توی حرم🕌 باشم. امروز روز زندگیم‌ام هست 😌 💞علی ببین آمده ام به سمت آرزویم. می دانستم تو بدقول نبودی❌ ماه عسل داده بودی. نگاه کن کنارت هستم👥 منم دنیایت همسرت💖 ببین... 💞برایت آورده‌ام بیا بپوش سفارش خودت بود وقتی به خواب یکی از دوستانم آمدی پیام فرستادی💌 و گفتی مرا از  (ع) بخواهد خواستمت با اشک چشم😭 با قلب شکسته💔 و رنجورم با غصه‌های 💞گفتی برایم لباس سفید بخر خریدم گفتی لباسم را کن آن را هم با جان و دل کردم بلکه بازگردی. علی ببین امام رئوف رویم را زمین نینداخته لباس سفیدت را ببینم به اندازه ؛ به تنت می آید⁉️ 💞لباس سیاه نپوش🚫 برازنده توست. خودم را می پوشم سفید و سیاه بهم می آیند حتی اگر   برعکس تنشان کنن... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢می‌دانید رزمنده شهید و مجاهد مدافع حرم «حجت الاسلام محمد کیهانی» وقتی که می‌خواهد به میدان #نبرد با
#شهید_کیهانی همیشه دوست داشت #خیرش به همه برسه. آخرین لحظات می گفت: بچه ها بیایید یه #قول بدیم به همدیگه، هر کی زودتر شهید شد🌷 بقیه رو هم #شفاعت کنه. #شهید_محمد_کیهانی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#شـب رنگ چشمان من است مــ🌝ــاه روشنی صورت #تـــو... بر من بتاب💫 #قول می دهم دمی پلک نزنم☺️ #شهید_علیرضا_بریری #شبتون_شهدایی 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸این روحانی #خوزستانی که تنها 27 سال از عمرش می‌گذشت، "داوطبانه" به جبهه دفاع از حرم🕌 رفته بود و می‌
من و یک نسبت فامیلی از طرف مادرمان با هم داشتیم ولی قبل از خواستگاری همدیگر را ندیده بودیم❌ بعد از ازدواج تعریف می‌کرد 19 ساله که شده به مادرش می‌گوید قصد ازدواج💍 دارد ولی مادرش مخالفت می‌کند. می‌گفتند الان مصطفی پایین است و اگر چند سال دیگر ازدواج کند خیلی بهتر است. وقتی مادرش مخالفت می‌کند، مصطفی با بزرگ‌ترش که برای تمام مسائل با او مشورت‌ می‌کند موضوع را در میان می‌گذارد و از دلایلش👌 برای ازدواج و اینکه نمی‌خواهد به بیفتد، می‌گوید. وقتی دلایلش را بیان می‌کند برادرش قانع می‌شود که مصطفی یک زندگی را اداره کند آقا مصطفی مدنظرش این بوده که همسر آینده‌اش باشد. من را پیشنهاد می‌دهند که به منزلمان می‌آیند🏘 و مرا می‌‌پسندند. زمانی که برای خواستگاری آمد بود و سال 1388📆 ازدواج کردیم.  در مراسم خواستگاری تمام تکیه و صحبت‌هایشان بر روی مسائل بود. اصلاً طوری نبود که بخواهد درباره مادیات صحبت کند🚫 و بخواهد به من پول و خانه بدهد. گفت من تمام سعی‌ام را می‌کنم شما را کنم😍 ولی هیچ‌وقت به شما قول نمی‌دهم خانه و ماشین آنچنانی بگیرم. تمام تکیه‌اش این بود که (عج) و خدا کمکش می‌کند. هیچ‌وقت انتظار کمک از شخصی را نداشت❌ اصلاً چنین روحیه‌ای نداشت. فقط به خدا♥️ و امام زمان(عج) بود. من هم فقط ملاکم این بود که همسرم کسی باشد که مرا به که مدنظرم بود برساند و در کنار آقا مصطفی💞 به این خواسته‌ام رسیدم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد ⃣1⃣ 🔮گفتم: مصطفی! بعد از همه این کارها که با شما شده این ها را دارید می گویید⁉️ گفت: آن ها که کردند حق داشتند، چون شما را ، من را نمی شناسند و طبیعی است که هر پدر و مادری می خواهند دخترشان را حفظ کنند✅ هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزشمند بوده که من به مادر خودم کردم. 🔮بعد از این جریان مادرم منقلب شد. من کردم این حرف را زدم، دیگر حرفم را پس گرفتم و باید خودش این کارها را برای شما انجام بدهد. چرا این قدر نازش می کنی. مصطفی چيزي نگفت، خندید😄 و غاده به مادرش نگاه کرد، فکر کرد حالا برای مصطفی بیش تر از من دل می سوزاند! او دلش از این فکر غنج می رفت😍 🔮وقتی که مصطفی به خواستگاریش آمد مامان به او گفت: شما می دانید این دختر که می خواهید با او کنید چه طور دختری است؟ این صبح ها که از خواب بلند می شود هنوز رفته که مسواک بزند کسانی تختش را مرتب کرده اند🛏 لیوان شیرش را جلوي در اتاقش آورده اند و قهوه☕️ آماده کرده اند. شما نمی توانید با مثل این دختر زندگی کنید، نمی توانید برایش بیاورید این طور که در خانه است. 🔮مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم، اما می دهم تا زنده ام وقتی بیدار شد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر🥛 و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت و تا شد این طور بود. حتی وقت هایی که در خانه نبودیم در اهواز در جبهه. اصرار می کرد خودش تخت مرا مرتب کند. می رفت شیر می آورد. 🔮خوش قهوه نمی خورد🚫 ولی می دانست ما ها عادت داریم، درست می کرد. می گفتم: خب برای چه مصطفی؟ می گفت من قول داده ام به تا زنده هستم این کار را برای شما انجام بدهم👌 مامان همیشه فکر می کرد مصطفی بعد از ازدواج کارهای آن ها را تلافی کند، نگذارد من بروم پیش آن ها، ولی مصطفی جز و احترام کاری نکرد 🔮و من گاهی به نظرم می آید مصطفی اي دارد که می تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه ی سختی های مشترکمان💞. در مدرسه جبل عامل را خانه ی ما دو اتاق بود در مدرسه همراه با یتیم. به اضافه این که آن جا پایگاه یک سازمان بود، سازمان اَمل - زیر نظر ظاهر دیگر زندگی نبود و آرامش نداشت، البته مصطفی و من از اول می دانستیم که ازدواج ما یک ازدواج نیست❌ ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh