🔴در کدام جبهه هستیم
⬅️یا در جبهه اهل بیت (ع) یا #سیاهی_لشکر دشمن
⛔️ #عذاب دردناک برای کسی که بی طرف بوده و سیاهی لشکر دشمن بوده!👇
ا
📌قاضی عبدالرحمن بن ریاح از یک #نابینا علت کوری اش را پرسید؛ نابینا در جواب گفت:
⬅️در واقعه #کربلا حضور یافتم ولی #جنگ_نکردم. پس از چندی در #خواب شخص #هولناکی را دیدم، به من گفت:
"#رسول خدا تو را می خواند."
گفتم:
توان دیدنش را ندارم.
مرا #کشید و خدمت ایشان برد.
آن حضرت را #اندوهگین یافتم و در دستش حَربه ای بود و در #مقابلش چرمی که زیر محکومین گسترده میشود افکنده بودند و #فرشته ای با شمشیری از آتش به پا ایستاده بود و افرادی را #گردن میزد، آتش بر آنها می افتاد و آنان را #میسوزاند، سپس بار دیگر #زنده می شدند و باز آنها را همان طور به قتل می رساند.
📌عرضه داشتم: سلام بر تو ای رسول خدا، قسم به خداوند که من #نه شمشیری زدم و #نه نیزه ای به کار بردم و #نه تیری افکندم.
حضرت فرمودند:
📌《آیا #سیاهی_لشکر را زیاد نکردی؟》
⬅️آن گاه مرا به #مأموری سپرد و از طشت خونی برگرفت، و از آن خون بر #چشمم کشید؛ چشمانم #سوخت و چون از خواب برخاستم #کور شده بودم.
📙 مکیال المکارم بخش۸ تکلیف۹
⬅️آری، بی طرف نداریم.یا در جبهه اهل بیت -علیهم السلام- هستیم و یا سیاهی لشکر دشمنیم.
❗️#حسین زمانمان قرنهاست که در سختی و مِحنت دوران #غیبت گرفتار آمده است؛ همان گونه که امیرالمؤمنین -علیه السلام- فرمودند:
《صاحب این امر #آواره و #رانده شده و #تک و #تنها است
📙 کمال الدین و تمام النعمة باب۲۶ حدیث۱۳
🗣ما در کدام جبهه ایم؟
⬅️ #جبهه دعاکنندگان برای فرجِ یار و مبلّغان معارفش؟
⬅️ یا #جبهه بی تفاوتان و سیاهی لشکران
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
♨️ #هرکاری میتونی بکن👈 که #گناه_نکنی!
وقتایی که موقعیت #گناه پیش میاد 🔥💥
دقیقا👌 قافله کربلای #حسینِ زمان روبروت
و یه دره عمیق خطرناک🕳 پشت سرتِ!
اگه به گناه #بله بگی🙁
به هل من معینِ مهدیِ فاطمه #نه گفتی!😔
منسرمگرم #گناه استسرمدادبزن
سینهاتسختبهتنگآمده #فریادبزن😭
#آخرالزمان
#زمانغربالیارانمهدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
1⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷 #قسمت_اول (٣ / ١) #رزمنده_ای_که_عکس_یک_زن_بر_بدنش_خالکوبی_شده_بود👇👇👇 🌷یک روز
1⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#قسمت_دوم (٣ / ٢)
#رزمنده_ای_که_عکس_یک_زن_بر_بدنش_خالکوبی_شده_بود👇👇👇
🌷....تعجب کردم. یعنی چه می خواست بگوید؟!😦 با این حال گفتم: «نه برادر. برای چی بیرونت کنم؟» گفت: «مردونه؟» گفتم: « #مردونه». یکهو برگشت، گفت: «برادر مرتضی! من بلد نیستم #نماز بخونم!» مرا می گویی؟ شوکه شدم😳. سه ماه از سابقه اش در تخریب می گذشت، «اسماعیل کاخ» آن همه از #عرفانِ_مخفی او حرف زده بود، حالا خودش داشت اعتراف می کرد: «من بلد نیستم نماز بخونم!» باورم نشد. گفتم: «شما که همیشه میای نمازخونه، تو صف نماز می ایستی! خودم دیدمت»😕. گفت: «بله، میام. ولی اینقدر خودمو مشغول می کنم تا صف ها پر بشه و من صف آخر بایستم. اونوقت هر کاری دیگران می کنن، منم می کنم. الکی لبهامو می جنبونم. هر وقت دولا می شن، منم می شم. دستاشون رو می گیرن جلو صورت، منم می گیرم. ولی راستش #هیچی بلد نیستم.»
🌷متحیر ماندم😯. هم از خبری که می داد، هم از زرنگی اش. خیلی زرنگ و #باهوش بود. رانندگی اش حرف نداشت. رد گم کنی اش از آن بهتر. من در این سه ماه متوجه بی نمازی اش نشده بودم. یک پیش نماز داشتیم به نام « #عباس_دهباشتی». بچه ی «زابل» بود. طلبه ای وارسته که شهید شد. رفتم پیش اش و گفتم: «آقای دهباشتی! بین خودمون باشه. این بنده ی خدا نماز بلد نیست. یادش بده. #هیچ_کس هم نفهمه». شروع کرد. راننده هم حسابی دل داد به آموزش. ول کن حاج آقا نبود. هر وقت کمترین فرصتی گیرش می آمد، می رفت سراغ حاج آقا. بین مأموریتها اگر ده دقیقه وقت خالی بود، همان ده دقیقه را غنیمت می شمرد. #قرآنش را بر می داشت. میگفت: «حاج آقا کجاست؟»
🌷یک روز حاج آقا دهباشتی آمد سراغم. گفت: «برادر مرتضی! این کیه فرستادی پیش من؟ پدر منو در آورده!» گفتم: «چرا؟ مگه چی شده؟» گفت: «دیر اومده، زود هم می خواد بره! می گم تو #قنوت یه دونه صلوات بفرست، همین برای شروع کافیه. میگه #نه. شما یه چیزی می گین که خیلی #طولانیه. همون رو یادم بده. یه شبه می خواد نماز یاد بگیره، قرآن یاد بگیره، دعا یاد بگیره. بابا #آتیشش خیلی تنده.» گفتم: «حوصله کن حاج آقا. اون باهوشه👌. زود یاد می گیره». خلاصه به هر سختی بود، حاج آقا #نماز را یادش داد.
🌷تازه خيال من راحت شده بود كه يك بار دیگر با همان حالت آمد سراغم. گفت: «برادر مرتضی!» گفتم: «بله عزیزم.» یه چیزی بگم از تخریب بیرونم نمی کنی؟ #مغزم گُر گرفت. گفتم این دفعه دیگر چه اعتراف تکان دهنده ای دارد؟! خودم را کنترل کردم و گفتم: «بفرما برادر. ناراحت نمی شم.» گفت: «راستیاتش، من #سیگاری _ام!» عجب! سیگار ؟! دیگر لجم در آمده بود. باورم نمی شد. چون....
🌷چون نه دهانش بوی سیگار مى داد، نه کسی تا حالا گزارشی داده بود. گفت: «شرمنده. من روزی #دو_پاکت سیگار می کشم». گفتم: «آخه چه جوری؟ پس چرا من اصلاً ندیدم؟» گفت: «شرمنده، می رم تو توالت می کشم. بعد آدامس می جوم تا بوش بره.» همان جا پاکت سیگارش را درآورد، داد به من و گفت: «بفرما! این خبر رو به شما دادم که بگم از امروز گذاشتم کنار. وقتی تصمیم خودم برای ترک سیگار قطعی شد، تصمیم گرفتم به شما هم بگم.» پاکت سیگار را از او گرفتم، مچاله کردم و انداختم دور. فکر او بدجوری درگیرم کرده بود. برای خودش پدیده ای بود این #راننده ی_استثنایی. خصلتهایش، تصمیماتش ... هر روز در حال رشد و شکوفایی بود
🌷تابستان بود و هوا گرم. روزها می رفتیم « #خرمشهر»؛ آبتنی. آقای راننده به قدری در شنا حرفه ای بود که لباسهایش را در یک دستش می گرفت و با دست دیگر شنا می کرد. لباسها را بیرون از آب نگه می داشت؛ بدون این که خیس شود، با سرعت می رفت آن ور «کارون» و برمی گشت. #تعجبم از این بود که هیچ وقت زیر پوشش را درنمی آورد. همیشه موقع آبتنی یک زیرپوش #قرمز به تن داشت. یک روز گفتم: «مرد حسابی! چرا دهاتی بازی در میاری؟ خوب، زیرپوشت رو دربیار. چرا با لباس آبتنی می کنی؟» وقتی خیلی گیر دادم....
🎙راوی: سردار آزاده و جانباز مرتضی حاج باقری
#ادامه_در_شماره_بعدى....
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾
#شرمنده_مادران_شهدائیم...
🍃تعداد مادران چند شهیدی:
🌷دو شهیدی: 8188 مادر
🌷سه شهیدی: 631 مادر
🌷چهار شهیدی: 82 مادر
🌷پنج شهیدی: 21 مادر
🌷شش شهیدی: 6 مادر
🌷هفت شهیدی: 1مادر
🌷هشت شهیدی: 1مادر
🌷نه شهیدی: 2 مادر
🍃میدونستید مادری هست که #نه تا شهید داده؟
🍃 بیایید همه با هم برای شادی روح شهدای این مادران بی پسر ، صلواتی بفرستیم ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
داشتیم با موتور🏍 می رفتیم که موتور سواری جلوی ما پیچید وبا اینکه #مقصر بود ،هو کرد و بی احترامی .
6⃣2⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠درخواست نصحیت عارفی از یک #شهید
🔹سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور🏍 از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان #خراسان در حرکت بودیم. #ابراهیم (شهید ابراهیم هادی)عقب موتور نشسته بود.
🔸از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا⛔️! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟! گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه #بنده_خدا! من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم✅.
🔹با ابراهیم داخل یک خانه🏡 رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد #اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. #پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم✋ و در گوشه اتاق نشستیم.
🔸صحبت حاج آقا با یکی از #جوانها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان😊 گفت: #آقاابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ها!
🔹ابراهیم سر به زیر نشسته بود☺️. با ادب گفت: #شرمنده حاج آقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم. همین طور که صحبت میکردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب میشناسد👌 حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد.
🔸وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی #متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم #نصیحت کن! ابراهیم از خجالت سرخ شده بود☺️.
🔹سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو #شرمنده نکنید. خواهش میکنم این طوری حرف نزنید⭕️ بعد گفت: ما آمده بودیم شما را #زیارت کنیم. انشاءالله در جلسه هفتگی خدمت میرسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی👋 کردیم و به بیرون رفتیم.
🔸بین راه گفتم: #ابراهیم_جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت میکردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره😁! با #عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی⁉️گفتم: #نه، راستی کی بود!؟
🔹جواب داد: این آقا یکی از #اولیای خداست. اما خیلیها نمیدانند.
ایشون #حاج_میرزا_اسماعیل_دولابی بودند. سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن #کتاب_طوبی📕 محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف #بزرگی بوده.
#شهید_ابراهیم_هادی
#علمــدار_کمیل
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⭕️ #مطیع_امرولی برهمه واجبست مطیع محض فرمایشات رهبر باشند #دشمنان_اسلام کمر همت بستند تا #ولایت را
8⃣8⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠زیادی گناه
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
🔰رفتم هیئت رهروان #امام_ره تا بلکه...
مجلس خیلی با حال و با صفایی بود .⚡️ اما آنچه می خواستم نشد❌ ! بعد از مراسم رفتم جلو و #مداح هیئت را پیدا کردم. می گفتند نامش #سید_مجتبی_علمدار است.
🔰گفتم: آقا سید من یه سؤال❓ دارم.
جلوتر آمد . گفتم : من هر #هیئتی که می روم ، وقتی روضه می خوانند و مداحی می کنند ، اصلا #گریه ام نمی گیرد . چه کار کنم⁉️
🔰 #سید نگاهی به من کرد و گفت : در این مراسم هم که من خواندم باز گریه ات نگرفت⁉️گفتم : #نه ! اصلا گریه ام نگرفت.
🔰رفت توی فکر💭 . بعد با لحن خاصی گفت : می دونی چیه !؟ من #گناهانم زیاده. من #آلوده_ام . برای همین وقتی می خوانم اشک😭 شما جاری نمی شود❌.
🔰سید این حرف را خیلی #جدی گفت و رفت.من تعجب کردم😟 . تا آن لحظه با هر یک از بزرگان که صحبت کرده بودم و همین سؤال را از آن ها پرسیدم ، به من می گفتند : #شما گناهانت🔞 زیاد است. شما آلوده ای برو از گناهانت #توبه کن . آن وقت گریه ات😭 می گیرد .
🔰البته من می دانستم مشکل از خودم است ⚡️اما شک نداشتم که این کلام آقا سید ، #اخلاص و درون پاک✨ او را می رساند.از آن وقت مرتب به #هیئت رهروان می رفتم ، خداوند نیز به من لطف کرد و موقع مداحی #سید اشک من جاری بود.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#کلام_شهید🌷 #خدایا چقـــــدررر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی. 💥هیهــات! که نفهمیدم چقــدررر لذت بخش
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
♦️بیت-المال
بهش گفتم:
«توی راه که بر میگردی،یه خورده کاهو و سبزی بخر.»
گفت:
«من سرم خیلی شلوغه،می ترسم یادم بره.روی یه تیکه کاغذ هر چی می خواهی بنویس بهم بده.»؛
همون موقع داشت جیبش را خالی میکرد.
یک دفترچه یادداشت ویک #خودکار در آورد گذاشت زمین؛
#برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم،برایش #بنویسم،یک دفعه بهم گفت:
«ننویسی ها!»
جاخوردم،نگاهش که کردم،به نظرم #عصبانی شده بود! گفتم:
«مگه چی شده؟!»
گفت:
«اون #خودکاری که دستته،مال بیت الماله.»
گفتم:
«من که نمی خواهم کتاب باهاش بنویسم! #دو-سه تا #کلمه که بیش تر نیست.»
گفت:
« #نه!!. »
#شهید_مهدی_باکری🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#عنایت_شهـــــدا🌷
🎤شاعر ارجمند "صابرخراسانی"
🌾در #تهران با یکی آشنا شدم آن موقع رسم بود شب ها🌖 می رفتند #بهشت_زهرا، با یکی از بچه ها در این فضای مذهبی آشنا شدیم👥
🌾گفت: که برویم بهشت زهرا🌷، ما شهرستانی ها می گوییم که شب بد است در قبرستان رفتن و این یک #اعتقاد است. گفت: #نه اینجا اینطوری نیست
🌾رفتیم دیدیم چه خبر است؛ یک بنده خدایی👤 آنجا بود و دوست_من او را می شناخت با او گپ زدیم، گفت: #دفعه_اول است می آیی بهشت زهرا⁉️ گفتم: بله؛ گفت: برو فلانجا بشین ولی #دستِ_خالی نرو🚫!
🌾در همان قطعه #شهدا بودیم،گفت: دفعه اول می آیی، #حاجت می گیری.من نمی دانم و #نمیتوانم بگویم برای چه ⚡️ولی خیلی دلگیر بودم💔 و بهم ریخته بودم و فقط همین قدر بگویم که آن شب وقتی آمدم خانه مان🏡 #شعر گفتم.
🌾اصلا نمی فهمیدم که شعر است.
دومین شعری که گفتم برای #شهدا و سومین کارم را برای #عقیله_بنی_هاشم گفتم📝 چون با طیف فضای شعرا آشنا نبودم نمی فهمیدم که شعر می گویم، واقعا نمی دانستم که شعر است چون علاقه ای از قبل در من وجود نداشت❌. این #عنایت_شهدا بود.
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🔹وقتی میخواست وارد سپاه شود #نه ماه طول کشید! وزنش نسبت به وزن ایده آل سپاه #کم بود، چند وقتی شروع کرد به #زیاد غذا خوردن🍝 ولی باز وزنش آنقدر بالا نرفت🚫 روزی که باید برای تست وزن میرفت، #چاره ای اندیشید!!
🔸پوتین های سنگین دوران سربازی ارتش را پوشید☺️ و چند میله #آهنی بیست سانتی را زیر جوراب به پاها بست و لباس زیاد پوشید و توی جیبهایش سکه های ۲۵ و ۵۰ تومانی💰 را جاسازی کرد، تا وزنش را به وزن #ایده_آل سپاه برساند...! و بالاخره با زحمت زیاد در سپاه قبول شد...!😂
#شهید_روح_الله_صحرایی 🌷
به روایت همسر بزرگوار
شادی روحش #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔺پسرم #شیطنتهای خاص خود را داشت، با من هم خیلی شوخی داشت☺️ یکبار زمانی که تازه به سنین #جوانی رسید
1⃣9⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔻راوی: مادر شهید
🔰تازه #پاسدار شده بود که به من گفت: #زن میخواهد، وقتی از الیاس پرسیدیم که چه کسی را میخواهی⁉️ در جواب بیستسؤالی📝 راه انداخت! به ما میگفت بگردید گزینهای را که میخواهم #پیدایش کنید
🔰دو دایره سفید و سیاه جلوی او گذاشته بودیم که اگر جوابش #بله بود روی سفید⚪️ و اگر #نه بود روی دایره سیاه⚫️ انگشت بگذارد! ما هم سؤال میپرسیدیم و او با گذاشتن انگشت👆 روی دایرها #جواب میداد، از روستا و محله و آشنا و فامیل پرسیدیم تا در نهایت روی گزینهای #توقف کرد و ما متوجه شدیم که خواهان دختر #دخترخاله ناتنی من است.
🔰آن روزها دختران در #روستا در سنین پایین ازدواج💍 میکردند و عروس من هم #16سال سن داشت. اینگونه شد که برای الیاس به #خواستگاری رفتیم و بعد از بیست سؤالی به دختر موردعلاقه💖 او رسیدیم!
🔰یک روز قبل از رفتنش مثل همیشه غروب🏜 به خانه ما آمد و کمکم زمزمه رفتنش را به #سوریه شنیدم، وقتی گفت که فردا عازم🚌 است حرفی از #نرفتنش نزدم❌چون راهی را رفت که نمیشد گفت #نرو! فردا صبح که برای خداحافظی آخر آمد، خودم از زیر قرآن📖 او را رد کردم، رفت و #دیگر_نیامد.
🔰بیشترین زمانی که احساس دلتنگی💔 به اوج خود میرسد #غروبهاست، چون هر غروب #الیاس به سراغ من میآمد و همدیگر را میدیدیم💕 و به من میگفت: اگر #کاری دارم بگویم تا انجام دهد، اگر هم نمیآمد حتماً زنگ☎️ میزد و جویای حالم میشد
🔰 اما بعد از #شهادتش غروبها چشمم به در خانه🏡 خشک میشود شاید #الیاسم بیاید و من یکبار دیگر روی ماهش را ببینم😭
#شهید_الیاس_چگینی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃❣🍃❣🍃 🍃✨گفت حاجی #قَسَمت می دم به حضرت زینب(سلام الله علیها) مخالفت نکن بزار من برم. حاجی من #مال_ا
💠 شهید زنده
🌷نمازگزاران مسجد که منو می شناختند بهم می گفتند زیاد به این پسر دل نبند، حسین ماندگار نیست #پرواز میکنه.
🌷یک روز که مراسم تشییع پدر دوست حسین رفتیم، حسین هم نبود با دوست حسین که در ماشین نشسته بودیم گفت: میخوام مطلبی به شما بگم ناراحت که نمیشید!? گفتم :نه
گفت:حسین شما #ماندگار_نیست شهید میشه زیاد بهش دل نبندین.
🌷گفتم این حرفها چیه! #شهادت که به این آسونی نیست. شهادت یک #تکامله؛ گفت: نه همین جوری نمی گم.با بررسی که از اخلاق و رفتار حسین دارم، میگم.
🌷من خودم هم پیش بینی میکردم. حتی قبل از ورود حسین به سپاه، اخلاق و رفتارش #شهدایی بود.
🌷یک روز در مدرسه در مسابقات قرآن اول شده بود ولی اشتباها لوح تقدیرو به پسر عموش داده بودند چون در یک مدرسه درس میخواندند، حسین اصلا به روی خودش نمی آورد و اصلا ناراحت نشده بود.
🌷بعدها لوح تقدیر رو آوردند گفتند این مال حسین اقاست اصلا پسر ما در مسابقه قرآن شرکت نکرده هرکاری کردند که بگویند این لوح مال شماست، حسین گفت: #نه، این برای پسر شماست.
🌷من با اخلاق شهدای ۸سال دفاع مقدس آشنا بودم. این نوع اخلاق از یک آدم عادی ساخته نیست , قطعا پشت این نوع رفتار یک #عقیده ای هست و آن عقیده تعالی داره
به همین خاطر احساس میکردم که حسین #شهید میشه.
🔺راوی: پدر بزرگوار شهید
#شهید_حسین_معزغلامی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا🌷 💞 به حمید گفتم: چی شده امروز بدون #عجله صبحونه میخوری ؟ [ حمید چون #تعقیبات نماز صبح
🔻 #عاشقانه_شهدا
🔰همسرم #پسر_عمه ام بود. آبان ۹۱ #عقد کردیم و ۱ ماه بعد همزمان با عید غدیر خم عروسی🎊 برگزار شد. #عشق واقعی اونه که چیزی رو بپسندی که محبوبت💞 رو راضی میکنه. از علاقه و شوقش برای رفتن به #سوریه و #شهادت🌷 آگاه بودم و بهمین دلیل برای رفتنش رضایت داشتم.
🔰اونشب تاصبح خوابم نمیبرد❌ وبه #همسرم که خوابیده بود، نگاه میکردم تاببینم نفس میکشه. ساعت۴🕰صبحانه آماده کردم و وقت رفتن #3بار توکوچه به پشت سرش نگاه کرد. چهره خندانش رو #هیچوقت فراموش نمیکنم😔 موقع خداحافظی گفت: دلم رو لرزوندی💓 اما #ایمانم رو نمیتونی بلرزونی❌
🔰بعد از#شهادتش شبی که در#معراج بود،ازش خواستم برای لرزوندن دلش منو ببخشه و #حلالم کنه. صبحی که میرفتن، گفتم: کاش شکمش درد بگیره، پاش درد بگیره نره🚷 دوباره ته دلم میگفتم: #نه، بخدا راضی نیستم دردبکشه💔
🔰دست زدم دیدم خیلی #سرد بود. وقتی دستاش سرد بودمیگفت: فرزانه با دستات گرمش کن😢 تو معراج تو اون ۱۵ دقیقه نمیدونستم چی بگم. فقط بغلش میکردم💞 میگفتم:
#خیلی_دوستت_دارم_عزیزم
#خیلی_دوستت_دارم❤️
🔰همه لحظات #حسش میکنم. خاکُ می بوسیدم ومیریختم روش. میگفتم #تا_ابد همسر منو ببوس. گفتم: تو چقداز من خوشبخت تری که میتونی تاقیامت #همسر منو درآغوش بگیری😭
🔰کفشاشومیپوشم👞 حس میکنم پاهام به پاهاش میخوره. همیشه وقتی ماموریت گل🌹 میخرید، بهش گفتم عزیزم از این به بعد #من باید برات گل بیارم. #شهادت پیام خوشیِ اما زجر آوره برای اونایی که میمونن😔
#همسنگر
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh