💧🎈💧🎈💧
میرسد از راه؛ باید چشم را #دریا کنم
در دلم باید برایش #خیمه ای بر پا کنم
سخت #دلتنگم! بگو ماه دل آرایم کجاست
باید آخر #یوسف گمگشته را پیدا کنم!
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ🌺
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#لطفاً این متن اثرگذار رو تا آخر #بخونید
اندکی تأمل، قدری تفکر🔔🔔
#تلنگر
✍زلیخا تمام اشیائی که براش باارزش بودن و جلو چشمش بودن رو #یوسف صدا میزد، چرا⁉️
چون #عشقش به یوسف اونقدر زیاد و حقیقی بود که نمیخواست حتی یه لحظه فراموشش کنه👌. دوست داشت همیشه اسم یوسف به گوشش👂 بخوره و یاد یوسف #همیشه براش زنده باشه.
♨️💢♨️آیا محبان و عاشقان #امام_زمان (عج) هم میتونن چنین کاری بکنن تا امام زمانشون، یوسف زهرای اطهر (س) رو #هیچوقت فراموش نکنن؟
#حتماً میتونن.😍
چند راهکار ساده رو ارائه کنیم، ببینید چقدر راحت میشه #با_امام_زمان(عج) باشیم😍
❤️اگه #مغازه داری، یه اسم مهدوی برای مغازهات بذار
💛اگه قراره خدا، به سلامتی، بهت یه #فرزند بده، یه اسم مهدوی براش انتخاب کن؛
💚اگه #ورزشکاری و باشگاه میری و جسمت رو پرورش میدی، با این نیت ورزش کن که برای کسب #آمادگی حضور در کنار حضرت، این کار رو میکنی، آخه از وظایف منتظران، هم تقویت روحه و هم جسم
💙به جای عکس فلان ورزشکار یا فلان خواننده، یه عکس یا پوستر مرتبط با #امام_زمان (عج) رو دیوار اتاقت بزن تا همیشه یاد امام زمانت بیفتی، نه اون خواننده یا ورزشکار یا هرکی دیگه
💜اگه #ماشین داری🚙، پشت شیشه، کنار آینه یا هرجایی که خودت میدونی، یه برچسب مهدوی بزن، یا به السلام علیک یا صاحب الزمان (عج) بزن
💖 قبل یا بعد از #نماز به اون حضرت سلام بده، و #مطمئن باش حضرت سلام تو رو جواب میده، جواب سلام واجبه☺️
❤️در قنوت یا بعد از نماز #دعای_فرج بخون و دیگران رو به این کار تشویق کن👌
💛هر روز به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) مبلغی #صدقه بده، تا حضرت هم برای تو و خانواده ات صدقه بده، آخه اهل بیت بدهکار هیچ کس نمیمونن
💝 و ...
و اینطوری کمکم برکت #حضور و یاد امام زمان رو در زندگیت حس خواهی کرد😌، نظر و محبت حضرت رو جلب خواهی کرد، و ان شاءالله جزء #یاران_سعادتمند آن حضرت خواهی شد👌
💥راستی👈 چه سعادت بزرگیه که #بزرگترین شخص عالم #رفیقت باشه
تصور کنید 😍😍
شخصی که خیلی در نظرتون بزرگه #رفیقتون باشه، به #فکرتون باشه، تو زندگی #کمکتون کنه و برای شما #دعــا کنه . . .
🌺عجب سعادتی!
💥فقط یه #عزم_جزم میخواد، جلب توجه و محبت امام زمان (عج) کار سختی نیست❌، دوری از اون حضرت کار سختیه، که #ما این کار سختتر رو خوب انجام میدیم😔😭😭
#تعجیل_در_ظهور_مولامون_صلوات🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه3⃣7⃣ 💠 دعوای جنگی 🔸نمی دانم چه شد که کشکی کشکی، آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان #حرفشا
🌷 #طنز_جبهه4⃣7⃣
💠 جناب سرهنگ
🔸اسمش #یوسف بود. اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم #جناب_سرهنگ. دو سالی می شد که #اسیر شده بود و با ما تو یک #اردوگاه بود.
🔹بنده ی خدا چند بار افتاده بود به #التماس که جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ. کار دستم می دهید ها. اما تا می آمدیم #تمرین کنیم که دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم، باز از دهان یکی در می رفت و او دوباره می شد جناب سرهنگ.😂😂
🔸تا اینکه یک روز در #آسایشگاه باز شد و یک گله #عراقی مسلح ریختند تو آسایشگاه و #فرماندشان نعره زد: « سرهنگ یوسف، بیا بیرون!» یوسف انگار #برق سه فاز ازش پریده باشد، پا شد و جلو رفت. فرمانده که درجه اش #سرگرد بود، گفت: «چشمم روشن. تو سرهنگ بودی و ما نمی دانستیم.» یوسف با خنده ای که نوعی گریه بود گفت: «اشتباه شده. من...»😧😧
🔹حرف زیادی نباشه! ببرید این #قشمار(مسخره) را!
🔸تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را #کت_بسته بردند و دست ما بجایی نرسید. چند مدتی گذشت و ما از یوسف خبری نداشتیم و #دل_نگران او بودیم و به خودمان بد می گفتیم که شوخی شوخی کار دست آن بنده خدا دادیم.😔😔
🔹چند ماه بعد یکی از بچه ها که به سختی #بیمار شده بود و پس از هزار #التماس و زاری کردن به عراقیها به بیمارستان برده بودند، پس از #بهبودی برگشت اردوگاه. تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر #خنده. چهار شاخ ماندیم که خدایا مریض رفت و #دیوانه برگشت!😂😂 که خنده خنده گفت: «بچه ها یوسف را دیدم!» همه از جا پریدیم:یوسف!😳😳
ــ دست و پایش را شکسته بودند؟
ــ فَکَش را هم پایین آورده بودند؟
_ جای سالم در بدنش بود؟
ــ اصلاً زنده بود؟!
🔸خندید و گفت: «صبر کنید. به همه سلام رساند و گفت که از همه #تشکر کنم.» فکر کنم چشمان همه اندازه ی یک نعلبکی #گرد شد!😉
--آره. چون نانش تو روغنه. بردنش اردوگاه #افسران_ارشد. جاش خوب و راحته.😄😄
🔹می خوره و می خوابه و #زبان انگلیسی و آلمانی و فرانسه کار می کنه. می گفت بالاخره به ضرب و کتک عراقیها قبول کرده که #سرهنگ است. و بعد از آن، کلی #تحویلش گرفته اند و بهش می رسند.😁😁
یکی از بچه ها گفت: «بچه ها راستش من تیمسارم!»😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#یادشــان_بخیــــــــر
🌾خورشیدهای☀️ خاک نشین
✿یادشان بخیر
🌾پلهای آســـمان به زمینـ🌍
✿یادشان بخیر
🌾با #خون نوشتههای «به مجنون خوش
آمدید»بعد از تقاطع دلـ❤️ و ایمان
✿یادشان بخیر
🌾آن روزهای روشن ✨و آیینههای صاف
شبهای شور و #رزم و کمین
✿یادشان بخیر
🌾آن دســته دسته شاپرکانی که پر زدند 🕊
تا لمس شعلههای یقین
✿یادشان بخیر
🌾دستان رو به #علقمهی مانده روی خاک
پاهای 👣بوسه داده به مین
✿یادشان بخیر
🌾چندین هزار #یوسـف از اینجا گذشتهاند
ما ماندهایم و آه و؛ همین 😔
✿«یادشان بخیر»
🌾حتی هنوز روشن💫 و جاریست ردشان
این گوشه پای نهر🌊... ببین!
✿ #یادشان_بخیـــــــــــر.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 💠💠 #پیامبران و #مهدویت (12) 3⃣ #فرزندان_ابراهیم علیه السّلام 🔸شاید توجه به داستان فرزندان ابر
❣﷽❣
💠💠 #پیامبران و #مهدویت(13)
🌐قسمت چهارم
#یعقوب و #یوسف_نبی علیهما السّلام
◀️پس از #ابراهیم علیه السّلام و هجرت تمدن ساز او، فرزندش #اسحاق علیه السّلام و پس از او فرزند اسحاق به نام #یعقوب علیه السّلام به مقام نبوت رسیده و مأموریت ابراهیم علیه السّلام را بر سر این چهار راه جهان ادامه می دهند.
◀️ #یعقوب علیه السّلام از پیامبران بزرگ الهی بوده که در دوران نبوت خودش مسؤولیت سنگینی را برعهده گرفت و با موفقیت به انجام رسانید. در عظمت او همین بس که لقب #اسرائیل را به معنای بنده خدا و به تعبیری دیگر”عبدالله” از خداوند دریافت نمود.
◀️داستان ما و قوم #بنی_اسرائیل از اینجا آغاز می شود. بنی اسرائیل به معنای فرزندان یعقوب است و ظاهراً جریان از این قرار است که در طراحی ای #آخرالزمانی و در راستای تشکیل ملک جهانی #اسلام بنا بوده است فرزندان این پیامبر بزرگ با تشکیل قومی خداپرست و در عین حال متحد و منسجم، هسته اولیه ای را تشکیل دهند که بتوانند مأموریت جهانی سازی دعوت خداوند را از سرزمین #فلسطین و انتشار آن را در گستره گیتی به انجام رسانند.
◀️ با این تعبیر نخستین قومی که در معرض این مأموریت خطیر و آزمایش بزرگ الهی قرار گرفت قوم بنی اسرائیل بود که نطفه آن از زمان این پیامبر بزرگ بسته شد.
◀️در مقابل این مأموریت، همچون دیگر مقاطع حساس نبرد #حق و #باطل، شیطان نیز در این برهه دست به کار شد و از حربه قدرتمند و قدیمی خود یعنی #اختلاف میان برادران بهره جست.
◀️یعقوب دوازده فرزند پسر داشت که از آن میان #یوسف از همان اوان کودکی از دیگران برجسته تر می نمود و کاملاً روشن بود که در صورت ادامه این حرکت او به جانشینی پدر رهبری این قوم را در مأموریت خویش برعهده خواهد گرفت.
◀️ این موضوع دست کم برای یعقوب نبی با توجه به علم و رسالت نبوت نه تنها روشن که تکلیف آور بود. وظیفه حفظ این فرزند برای رهبری قوم و وظیفه حفظ اتحاد میان برادران برای باقی ماندن قوم در این برهه از زمان به امری بسیار صعب تبدیل گشت.
◀️شیطان در میان برادران تخم #حسد پاشید و یوسف با تعریف خواب خود برای برادران-که تعبیری جز آینده درخشان وی نداشت-آتش این حسد را شعله ور ساخت. این یکی از مقاطعی است که در جریان دعوت پیامبران الهی، موضوع #حفظ_سر به عنوان یک موضوع آخرالزمانی مطرح می شود. این جریان تا بدانجا پیش رفت که برادران نقشه قتل یوسف را کشیدند و این گونه پس از تجربه قابیل دوباره خود را در اختیار شیطان و حربه #برادرکشی وی گذاشتند و درست در لحظه ای که می رفت با شکل گیری یک قوم متحد و خداپرست به رهبری پیامبر خدا در مناسب ترین سرزمین کار به انجام رسد، شیطان با استفاده از ابزار پرقدرت اختلاف در بنیان های این حرکت ایجاد سستی نمود.
🔻🔻🔻 #ادامه_دارد...
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
#عصر يك #جمعه دلگيـ💔ـر
دلم گفت: بگويم، بنويسم✍ كه
↫چرا #عشق به انسان نرسيدست
↫چرا آب💧 به انسان نرسيدست
↫و هنوزم كه هنوز است، #غم عشق به پايان نرسيدست⁉️
بگو #حافظ دلخسته ز شيراز بيايد
بنويسد📝 كه هنوزم كه هنوز است
چرا #يوسف گمگشته به كنعان نرسيدست❓
وچرا كلبه احزان به گلستـ🌸ـان نرسيدست
عصر اين #جمعه_دلگير
وجود #تو كنار دل هر بيدل💕 آشفته شود حس
كجايي #گل_نرگس؟😭
#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجـ 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خوشبحال شهدا با صدای یوسف بهشتی.mp3
4.99M
🎵 #صوت_شهدایی
✨خوش به حال شهدا
✨ رفتنو از این قفس پر کشیدن
✨خنده خدا رو با جون خریدن
🎤🎤 #یوسف #بهشتی
#پیشنهاد_دانلود👌
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸چند روز مونده بود که #عباس بره اومد خونمون🏡 از دوره اومده بود اون شب #سرد بود اومد نشست با هم صحبت
یوسف گمگشته باز
آمد⁉️
#نیامد حافظا
تازه "کنعان" دِه به دِه دنبال
#یوسف می رود...!😔
#شهید_عباس_آسمیه
#شهید_جاویدالاثر_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_دهم 0⃣1⃣ 🍂محمد گفت: _بیا بریم خونه ما یه نفسی تازه کن لباستم عوض کن که مادرت
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_یازدهم 1⃣1⃣
🍂گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود پیچکهای🌱 پرپشتی از بالای در قدیمی آبی رنگ ته کوچه به چشم میخورد. محمد در را باز کرد و گفت:
_کسی خونه نیست، راحت باش. خانوادهام چند روزیه رفتن شهرستان ملاقات پدربزرگم. من به خاطر کلاس های دانشگاه نتونستم.
🌿برم پشت سر محمد حرکت کردم و وارد و وارد شدیم. یک حوض کوچک وسط حیاط نقلی شان بود که دورش گلدانهای شمعدانی چیده شده بود. یک باغچه کوچک هم در کناری قرار داشت که رویش را به خاطر سرما با پلاستیک پوشانده بودند
🍂از در ایوان وارد خانه شدیم. محمد گفت:
_بشین یه چایی برات دم کنم سرما و خستگی از تنت در بره. راستی اسمت رضا بود دیگه؟! درست میگم؟؟؟
+آره اسمم رضاست.
_خوش اومدی آقا رضا؛ مادر من عاشق مهمونه. اگه خونه بود حتماً از دیدنت خوشحال میشد☺️ کیفش را گوشه ای گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت.
🌿چشمم به قاب عکس روی دیوار افتاد. اول فکر کردم محمد است، اما بیشتر که دقت کردم دیدم عکس قدیمی است. جوانی درست با چهره ای شبیه محمد و همانطور با لبخندی دلنشین😍 کمی آن طرفتر، عکس روی تاقچه را که دیدم تازه فهمیدم او پدر محمد است.
🍂عکس روی تاقچه همان جوان بود در حالی که کودک گریانی را کنار دریا در بغل داشت. محمد که در حال دم کردن چای بود از آشپزخانه با صدای بلندی گفت:
_این عکس بابامه، اون بچه ای که داره گریه میکنه هم منم😁 از بس تو بچگی بد اخلاق بودم همه عکس هام همینجوری در حال گریه کردنه.
🌿خندیدم😅 گفتم:
_خیلی شبیه پدرتی. من اول این عکس روی دیوار رو دیدم فکر کردم تویی.
+آره همه میگن، از وقتی جوون تر شدم و چهره از بچه بودن درآمده مادربزرگم هر بار که منو میبینه بیشتر از قبل قربون صدقم میره. میگه تو #یوسف منی که دوباره خدا بهم داده. هر دفعه هم کلی برای پدرم دلتنگی میکنه. یوسف اسم پدرمه.
_اسم قشنگ خدا رحمتشون کنه ...
🍂بعد از نوشیدن چای با مربا بهار نارنج که از درخت خانه خودشان بود به اصرار محمد یک پیراهن از او قرض گرفتم و راهی خانه شدم. قبلا که محمد را میدیدم فکر میکردم که اگر روزی با او هم صحبت شوم یک دنیا حرف برای گفتن دارم، اما امروز انگار ذهنم از تمام حرفها خالی شده بود. شاید هم دلیل این فراموشی به خاطر ناراحتی از اتفاقات بین من و آرمین بود ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خوشبحال شهدا با صدای یوسف بهشتی.mp3
4.99M
🎵 #صوت_شهدایی
✨خوش به حال شهدا
✨ رفتنو از این قفس پر کشیدن
✨خنده خدا رو با جون خریدن
🎤🎤 #یوسف #بهشتی
#پیشنهاد_دانلود👌
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_شصت_ودوم 2⃣6⃣ 🍂مدتی بعد امیلی درخواست کرد که در صورت امکان یک روز برا
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_شصت_وسوم 3⃣6⃣
🍂چند ماه گذشت. یک شب وقتی وارد خانه شدم #فاطمه جشن🎊 کوچکی گرفته بود و کیک🎂 پخته بود هرچقدر دلیلش را پرسیدم چیزی نگفت. بعد از اینکه شام خوردیم یک جعبه کادو آورد🎁 و از من خواست بازش کنم. وقتی جعبه را باز کردم یک جفت کفش کوچک دیدم که نامه ای لول شده 🗞داخلش بود. نامه را باز کردم و خواندم:
🌿 #باباجونم لطفا تا نه ماه دیگه که بدنیا میام کفشامو پیش خودت نگه دار. گیج شده بودم. باورم نمیشد! بی اختیار فریاد زدم:
_ من #بابا شــــــ😍♥️ـــدم ؟؟؟؟!
فاطمه سرش را تکان داد. از زور ذوق زدگی فشارم افتاده بود. بعد از ازدواجم با فاطمه این #بهترین اتفاق زندگی ام بود.
🍂از فردای آن روز تمام تلاشم را کردم تا کمترین👌 فشار جسمی و #روحی به فاطمه وارد شود. اجازه نمیدادم وقتی خانه هستم کاری انجام بدهد. اما سنگینی کارهای خودم بیشتر شده بود.
برای اینکه به درسهایم لطمه وارد نشود شب ها بعد از اینکه #فاطمه میخوابید بیدار می ماندم و درس می خواندم.
گاهی هم از شدت خستگی روی کاناپه🛋 خوابم می برد
🌿دکتر فاطمه گفته بود وضعیت بارداری اش کمی #خطرناک است و نیاز به استراحت بیشتری دارد. بخاطر همین مساله نتوانستیم در طول این مدت به #ایران برگردیم. با اینکه میدانستم تحمل سختی این دوران در غربت و تنهایی چقدر برایش دشوار است💔 اما حتی یک بار هم لب به #شکایت باز نکرد.
🍂در تمام این دوران #امیلی هم حواسش به فاطمه بود. برایش انواع و اقسام غذاها را درست می کرد و مرتب به او سر می زد. #فاطمه زیبا بود. اما #مادر شدن او را زیباتر و معصوم تر♥️ کرده بود. شب ها درباره ی انتخاب اسم بچه حرف می زدیم و سر جنسیتش شرط بسته بودیم😉 فاطمه میگفت: پسر است👦🏻 و من میگفتم #دختر است👧🏻
🌿روزی که نوبت سونوگرافی تشخیص جنسیتش بود، نتوانستم همراهش بروم.
شب که به خانه برگشتم به محض باز کردن در گفتم:
_ سلام. جواب سونوگرافی چی شد؟؟؟
فاطمه بلند بلند خندید و گفت:
+ سلام #بازنده. چطوری؟😉
فهمیدم که بچه مان #پسر است و شرط را باخته ام😁 بالاخره بعد از نه ماه انتظار خدا #یوسف را به ما هدیه داد. پسرمان از زیبایی چیزی کم از مادرش نداشت.
🍂با آمدن یوسف حال و هوای زندگی مان متحول شده بود. از بعد ازدواج تا شش ماه پس از تولد یوسف نتوانستیم به ایران🇮🇷 برگردیم. بالاخره بعد از یک سال و نیم با یوسف شش ماهه به ایران رفتیم. از برخورد پدرم با فاطمه می ترسیدم. دلم نمیخواست دوباره با رفتارهایش، اذیت شود.
🌿از فاطمه خواستم یک ماهی که ایران هستیم در خانه ی خودشان مستقر شویم. اما فاطمه گفت #دوهفته خانه ی ما و دو هفته خانه ی🏡 خودشان! مادرم از بس بخاطر نوه دار شدن خوشحال بود تمام اسباب بازی ها و لباس های شهر را برای یوسف خریده بود. رفتار پدرم عادی بود. با یوسف بازی می کرد و دوستش داشت. اما بجز مواقع ضروری با #فاطمه حرفی نمی زد❌
🍂چند روز بعد من و فاطمه برای خرید راهی بازار شدیم. در حال عبور از جلوی یک #عطر فروشی بودیم که فاطمه گفت:
_ رضا، بیا برای پدرت یه ادکلن بخریم.
+به چه مناسبتی؟ نه تولدشه نه روز پدره... به مناسبت رفتار خوبی که باهات داره براش هدیه بخریم؟
_ اون پدرته. برای آینده ی تو آرزوهای زیادی داشته. همونطور که تو برای #یوسف آرزوهای زیادی داری. حالا درست یا غلط، ولی الان بعضی از رویاهاش خراب شدن. درسته پدرت به من علاقه ای نداره، ولی من دوستش دارم. ضمناً #احترامش واجبه، حواست باشه چه جوری درباره ش حرف میزنی!
🌿چیزی نگفتم و باهم به داخل مغازه رفتیم. با وسواس زیاد و بعد از تست کردن نیمی از عطرهای مغازه یکی از گرانترین💰 و معروف ترین ادکلن ها را خریدیم. شب بعد از شام فاطمه هدیه ی پدرم را آورد و گفت:
_ این هدیه🎁 برای شماست. امیدوارم خوشتون بیاد.
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_شصت_وسوم 3⃣6⃣ 🍂چند ماه گذشت. یک شب وقتی وارد خانه شدم #فاطمه جشن🎊 کوچ
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_شصت_وچهارم 4⃣6⃣
🍂مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی🎊 برنامه ریزی کرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت کند. با وضعیتی که از جمع فامیلمان سراغ داشتم دلم نمیخواست این اتفاق بیفتد و نگران #فاطمه بودم. هرچقدر سعی کردم جشن را بهم بزنم نشد.
🌿فاطمه که متوجه شده بود به بهانه های مختلف دنبال بهم زدن مراسم هستم دلیلش را از من پرسید. من هم همه چیز را برایش توضیح دادم و گفتم که دلیل نگرانی هایم چیست. او فقط چند نفر از بزرگترهای فامیل را روز عقد دیده بود و هیچ شناختی از بقیه ی آنها نداشت. نمیدانست وضع زننده ی پوشش زن های فامیل و بگو و بخندهای مختلطشان چقدر مشمئز کننده است
🍂چند روز مانده به جشن در سالن مشغول بازی با یوسف بودم و مادر هم مشغول نوشتن لیست خرید بود که ناگهان فاطمه کنارش نشست و گفت:
_ اینارو برای #جشن میخواین؟
🌿مادرم همانطور که به نوشتنش ادامه می داد گفت:
+ آره. برای جشن #نوه ی گلمه.
فاطمه لبخند زد و به لیست نگاه کرد. مادرم خودکار🖊 را زمین گذاشت و گفت:
+ ببین راستی بنظرت چه جوری صندلیارو بچینیم که همه ی مهمونا جا بشن؟ حدود #هشتاد نفر میشیم. مبل ها🛋 و صندلی های میزنهارخوری که هست. شصت تا صندلی پلاستیکی هم سفارش دادم بیارن. مبلارو بکشیم اون ته سالن بهتره؟ یا بیاریم اینجا کنار میز نهارخوری⁉️
🍂فاطمه کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت:
_ راستش فکر می کنم هشتاد نفر برای داخل خونه خیلی زیاد باشه. یعنی خیلی شلوغ میشه.
+ وای آره. منم همش نگرانم جا کم بیاریم. حالا کلی هم بچه مچه میاد شلوغ ترم میشه. نمیدونم چیکار کنم. فاطمه کمی فکر کرد و گفت:
_ اگه با بقیه ی همسایه ها حرف بزنید و رضایتشونو بگیرید نمیشه یه بخشی از مهمونارو بفرستیم تو #پارکینگ؟ مثلا چهل تا صندلی رو تو پارکینگ بچینیم؟
🌿مادرم چانه اش را مالید و کمی فکر کرد، بعد از چند دقیقه گفت:
+ نمیدونم. بذار شب با #پدر_رضا هم حرف بزنم، شاید بشه. همسایه ها که راضین، مشکلی نیست. فقط مهمونا ناراحت نشن. از فرصت استفاده کردم و گفتم:
_برای چی باید ناراحت بشن؟ اتفاقا اینجوری خیلی بهتره. میدونین که چقدر سیگاری🚬 توی فامیل داریم. آقایونو بفرستیم تو پارکینگ و فضای باز که حداقل دود سیگارشون این #بچه و بقیه بچه هارو اذیت نکنه😉
🍂مادرم گفت:
+ آره. اینم فکر خوبیه. پس همینکارو میکنیم. دیگه از مهمونا عذرخواهی میکنم، میگم چون تعداد زیاد بوده همه باهم جا نمی شدیم.
شب مادرم با پدرم حرف زد. بعد از کمی بدقلقی و مخالفت او، بالاخره موفق شدیم با سیاست و برنامه ریزی آن جشن را ختم به خیر کنیم. خلاصه یک ماه مرخصی تمام شد و به #انگلیس برگشتیم.
🌿فاطمه بادقت و تمرکز زیادی برای بچه داری وقت میگذاشت و #یوسف را با جان و دل بزرگ می کرد. می دیدم که در تمام وعده های شیرش با چه زحمتی #وضو می گرفت. گاهی بجای لالایی برایش آیه هایی از قرآن📖 را می خواند.
وقتی یوسف مریض می شد🤒 با آنکه دست تنها بود و کمکی نداشت اما #باصبوری بهانه گیری هایش را تحمل می کرد.
🍂زمان می گذشت و هر روز از #فاطمه چیزهای بیشتری یاد می گرفتم. هرچند که زندگی در غربت و میان آدم هایی که هیچ سنخیتی با اعتقاداتمان نداشتند برای ما دشوار بود اما شنا کردن بر خلاف جریان آب مرا قوی تر و محکم تر بار آورد. سالی یک بار به ایران🇮🇷 برمی گشتیم. کم کم در طی این سال ها عمق علاقه ی♥️ پدر و مادرم به یوسف و فاطمه آنقدر زیاد شد که برای آمدنمان لحظه شماری می کردند.
🌿فاطمه از صمیم قلبش به دنیای اطرافش #عشق می ورزید و همان عشق را هم دریافت می کرد. پس از تولد پسر دوممان #یاسین پدر و مادرم خودشان تمام شرایط را برای برگشتمان فراهم کردند.
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh