eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
💧🎈💧🎈💧 میرسد از راه؛ باید چشم را کنم در دلم باید برایش ای بر پا کنم سخت ! بگو ماه دل آرایم کجاست باید آخر گمگشته را پیدا کنم! اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
این متن اثرگذار رو تا آخر اندکی تأمل، قدری تفکر🔔🔔 ✍زلیخا تمام اشیائی که براش باارزش بودن و جلو چشمش بودن رو صدا می‌زد، چرا⁉️ چون به یوسف اونقدر زیاد و حقیقی بود که نمی‌خواست حتی یه لحظه فراموشش کنه👌. دوست داشت همیشه اسم یوسف به گوشش👂 بخوره و یاد یوسف براش زنده باشه. ♨️💢♨️آیا محبان و عاشقان (عج) هم می‌تونن چنین کاری بکنن تا امام زمانشون، یوسف زهرای اطهر (س) رو فراموش نکنن؟ می‌تونن.😍 چند راهکار ساده رو ارائه کنیم، ببینید چقدر راحت میشه (عج) باشیم😍 ❤️اگه داری، یه اسم مهدوی برای مغازه‌ات بذار 💛اگه قراره خدا، به سلامتی، بهت یه بده، یه اسم مهدوی براش انتخاب کن؛ 💚اگه و باشگاه می‌ری و جسمت رو پرورش می‌دی، با این نیت ورزش کن که برای کسب حضور در کنار حضرت، این کار رو می‌کنی، آخه از وظایف منتظران، هم تقویت روحه و هم جسم 💙به جای عکس فلان ورزشکار یا فلان خواننده، یه عکس یا پوستر مرتبط با (عج) رو دیوار اتاقت بزن تا همیشه یاد امام زمانت بیفتی، نه اون خواننده یا ورزشکار یا هرکی دیگه 💜اگه داری🚙، پشت شیشه، کنار آینه یا هرجایی که خودت می‌دونی، یه برچسب مهدوی بزن، یا به السلام علیک یا صاحب الزمان (عج) بزن 💖 قبل یا بعد از به اون حضرت سلام بده، و باش حضرت سلام تو رو جواب می‌ده، جواب سلام واجبه☺️ ❤️در قنوت یا بعد از نماز بخون و دیگران رو به این کار تشویق کن👌 💛هر روز به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) مبلغی بده، تا حضرت هم برای تو و خانواده ات صدقه بده، آخه اهل بیت بدهکار هیچ کس نمی‌مونن 💝 و ... و اینطوری کم‌کم برکت و یاد امام زمان رو در زندگیت حس خواهی کرد😌، نظر و محبت حضرت رو جلب خواهی کرد، و ان شاءالله جزء آن حضرت خواهی شد👌 💥راستی👈 چه سعادت بزرگیه که شخص عالم باشه تصور کنید 😍😍 شخصی که خیلی در نظرتون بزرگه باشه، به باشه، تو زندگی کنه و برای شما کنه . . . 🌺عجب سعادتی! 💥فقط یه میخواد، جلب توجه و محبت امام زمان (عج) کار سختی نیست❌، دوری از اون حضرت کار سختیه، که این کار سختتر رو خوب انجام می‌دیم😔😭😭 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه3⃣7⃣ 💠 دعوای جنگی 🔸نمی دانم چه شد که کشکی کشکی، آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان #حرفشا
🌷 ⃣7⃣ 💠 جناب سرهنگ 🔸اسمش بود. اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم . دو سالی می شد که شده بود و با ما تو یک بود. 🔹بنده ی خدا چند بار افتاده بود به که جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ. کار دستم می دهید ها. اما تا می آمدیم کنیم که دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم، باز از دهان یکی در می رفت و او دوباره می شد جناب سرهنگ.😂😂 🔸تا اینکه یک روز در باز شد و یک گله مسلح ریختند تو آسایشگاه و نعره زد: « سرهنگ یوسف، بیا بیرون!» یوسف انگار سه فاز ازش پریده باشد، پا شد و جلو رفت. فرمانده که درجه اش بود، گفت: «چشمم روشن. تو سرهنگ بودی و ما نمی دانستیم.» یوسف با خنده ای که نوعی گریه بود گفت: «اشتباه شده. من...»😧😧 🔹حرف زیادی نباشه! ببرید این (مسخره) را! 🔸تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را بردند و دست ما بجایی نرسید. چند مدتی گذشت و ما از یوسف خبری نداشتیم و او بودیم و به خودمان بد می گفتیم که شوخی شوخی کار دست آن بنده خدا دادیم.😔😔 🔹چند ماه بعد یکی از بچه ها که به سختی شده بود و پس از هزار و زاری کردن به عراقیها به بیمارستان برده بودند، پس از برگشت اردوگاه. تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر . چهار شاخ ماندیم که خدایا مریض رفت و برگشت!😂😂 که خنده خنده گفت: «بچه ها یوسف را دیدم!» همه از جا پریدیم:یوسف!😳😳 ــ دست و پایش را شکسته بودند؟         ــ فَکَش را هم پایین آورده بودند؟         _ جای سالم در بدنش بود؟         ــ اصلاً زنده بود؟! 🔸خندید و گفت: «صبر کنید. به همه سلام رساند و گفت که از همه کنم.»  فکر کنم چشمان همه اندازه ی یک نعلبکی شد!😉 --آره. چون نانش تو روغنه. بردنش اردوگاه . جاش خوب و راحته.😄😄 🔹می خوره و می خوابه و انگلیسی و آلمانی و فرانسه کار می کنه. می گفت بالاخره به ضرب و کتک عراقیها قبول کرده که است. و بعد از آن، کلی گرفته اند و بهش می رسند.😁😁 یکی از بچه ها گفت: «بچه ها راستش من تیمسارم!»😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌾خورشیدهای☀️ خاک نشین ✿یادشان بخیر 🌾پل‌های آســـمان به زمینـ🌍 ✿یادشان بخیر 🌾با نوشته‌های «به مجنون خوش آمدید»بعد از تقاطع دلـ❤️ و ایمان ✿یادشان بخیر 🌾آن روزهای روشن ✨و آیینه‌های صاف شب‌های شور و و کمین ✿یادشان بخیر 🌾آن دســته دسته شاپرکانی که پر زدند 🕊 تا لمس شعله‌های یقین ✿یادشان بخیر 🌾دستان رو به مانده روی خاک پاهای 👣بوسه داده به مین ✿یادشان بخیر 🌾چندین هزار از اینجا گذشته‌اند ما مانده‌ایم و آه و؛ همین 😔 ✿«یادشان بخیر» 🌾حتی هنوز روشن💫 و جاریست ردشان این گوشه پای نهر🌊... ببین! ✿ . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
جانم به لب رسانده‌ای و #آه می‌کشی ما را بکش، بگو ز چه #جانکاه می‌کشی ای #یوسف زمان! ز چه بر روی نیزه‌ها یعقوب چشم ها به دلِ #چاه می‌کشی... شعری از #شهید_محمدحسین_محمدخانی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
یابن الحسن✋🌺🍃 سه شنبه شده یڪ #نگاه ڪن فڪرے بہ حال و روز من بے پناه ڪن😔 #یوسف ندیده ها همہ جمع اند دور هم فڪری براے آمدن از #عمق_چاه ڪن😭😭 #سه_شنبه_هاى_جمكرانى🌿 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
ایهـا #النـاس بخواهید ڪہ آقا برسـد بگذارید دگـر #درد بہ پایان برسـد همگے درپـس هر #سجـده بہ خالق گویید ڪہ بہ ما رحـم ڪنـد #یوسـف زهـرا (س) برسـد 🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 💠💠 #پیامبران و #مهدویت (12) 3⃣ #فرزندان_ابراهیم علیه السّلام 🔸شاید توجه به داستان فرزندان ابر
❣﷽❣ 💠💠 و (13) 🌐قسمت چهارم و علیهما السّلام ◀️پس از علیه السّلام و هجرت تمدن ساز او، فرزندش علیه السّلام و پس از او فرزند اسحاق به نام علیه السّلام به مقام نبوت رسیده و مأموریت ابراهیم علیه السّلام را بر سر این چهار راه جهان ادامه می دهند. ◀️ علیه السّلام از پیامبران بزرگ الهی بوده که در دوران نبوت خودش مسؤولیت سنگینی را برعهده گرفت و با موفقیت به انجام رسانید. در عظمت او همین بس که لقب را به معنای بنده خدا و به تعبیری دیگر”عبدالله” از خداوند دریافت نمود. ◀️داستان ما و قوم از اینجا آغاز می شود. بنی اسرائیل به معنای فرزندان یعقوب است و ظاهراً جریان از این قرار است که در طراحی ای و در راستای تشکیل ملک جهانی بنا بوده است فرزندان این پیامبر بزرگ با تشکیل قومی خداپرست و در عین حال متحد و منسجم، هسته اولیه ای را تشکیل دهند که بتوانند مأموریت جهانی سازی دعوت خداوند را از سرزمین و انتشار آن را در گستره گیتی به انجام رسانند. ◀️ با این تعبیر نخستین قومی که در معرض این مأموریت خطیر و آزمایش بزرگ الهی قرار گرفت قوم بنی اسرائیل بود که نطفه آن از زمان این پیامبر بزرگ بسته شد. ◀️در مقابل این مأموریت، همچون دیگر مقاطع حساس نبرد و ، شیطان نیز در این برهه دست به کار شد و از حربه قدرتمند و قدیمی خود یعنی میان برادران بهره جست. ◀️یعقوب دوازده فرزند پسر داشت که از آن میان از همان اوان کودکی از دیگران برجسته تر می نمود و کاملاً روشن بود که در صورت ادامه این حرکت او به جانشینی پدر رهبری این قوم را در مأموریت خویش برعهده خواهد گرفت. ◀️ این موضوع دست کم برای یعقوب نبی با توجه به علم و رسالت نبوت نه تنها روشن که تکلیف آور بود. وظیفه حفظ این فرزند برای رهبری قوم و وظیفه حفظ اتحاد میان برادران برای باقی ماندن قوم در این برهه از زمان به امری بسیار صعب تبدیل گشت. ◀️شیطان در میان برادران تخم پاشید و یوسف با تعریف خواب خود برای برادران-که تعبیری جز آینده درخشان وی نداشت-آتش این حسد را شعله ور ساخت. این یکی از مقاطعی است که در جریان دعوت پیامبران الهی، موضوع به عنوان یک موضوع آخرالزمانی مطرح می شود. این جریان تا بدانجا پیش رفت که برادران نقشه قتل یوسف را کشیدند و این گونه پس از تجربه قابیل دوباره خود را در اختیار شیطان و حربه وی گذاشتند و درست در لحظه ای که می رفت با شکل گیری یک قوم متحد و خداپرست به رهبری پیامبر خدا در مناسب ترین سرزمین کار به انجام رسد، شیطان با استفاده از ابزار پرقدرت اختلاف در بنیان های این حرکت ایجاد سستی نمود. 🔻🔻🔻 ... 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
ایها الناس بخواهید که #آقا برسـ😔ـد بگذارید دگـر درد بـه #پـایان برسـ😞ـد همگی در پس هر #سجده به خالق گویید که به ما رحم کند #یوسف زهـ💔ـرا برسد ... #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣ مےرسـد از راه باید چشـم را #دریـا ڪنـم در دلم باید برایـش #خیمہ اے بر پا ڪنم سخت #دلتنـگـم، بگو مـاه دل آرایـم ڪجاسـت؟ باید آخر #یـوسـف گمگشتـہ را پیدا ڪنم... اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم ❣ ✨چون قرار همه👥 با #حضرت_آقا جمعه است 🔸همه دلخوشی💓 هفته ما با #جمعه است ✨ #منجی ما به خداوند قسم #آمدنیست 🔸 #یوسف گم شده ای اهل حرم #آمدنیست #أللَّھُمَ_عجِلْ_لِوَلیِڪْ_ألْفَــرَج🌺🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم ❣ 🍂 #یوسف کنعان من کنعان شعرم پیر شد 🌾باز آی از مصر باور کن که دیگر #دیر_شد 🍂درد #هجرت چشم یعقوبِ دلمـ❤️ را کور کرد 🌾پس تو #پیراهن بیاور ناله ام شب گیر شد😔 #اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجـْــ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم ❣ بوے پیراهن #یوسف عطر گلهاے نرگسـ🌸 و سایه اے از باغ #محمدے بر #بهارمان ڪم است مولاجان! تو #شڪوفه_بهارے🌹 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣ کنعان چراغانی🎊 شده #یوسف کجایی⁉️ یعقوب می میرد از این #چشم_انتظاری #میلادت_مبارک😍 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌺🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 يك دلگيـ💔ـر دلم گفت: بگويم، بنويسم✍ كه ↫چرا به انسان نرسيدست ↫چرا آب💧 به انسان نرسيدست ↫و هنوزم كه هنوز است، عشق به پايان نرسيدست⁉️ بگو دل‌خسته ز شيراز بيايد بنويسد📝 كه هنوزم كه هنوز است چرا گم‌گشته به كنعان نرسيدست❓ وچرا كلبه احزان به گلستـ🌸ـان نرسيدست عصر اين وجود كنار دل هر بي‌دل💕 آشفته شود حس كجايي ؟😭 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خوشبحال شهدا با صدای یوسف بهشتی.mp3
4.99M
🎵 #صوت_شهدایی ✨خوش به حال شهدا ✨ رفتنو از این قفس پر کشیدن ✨خنده خدا رو با جون خریدن 🎤🎤 #یوسف #بهشتی #پیشنهاد_دانلود👌 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸چند روز مونده بود که #عباس بره اومد خونمون🏡 از دوره اومده بود اون شب #سرد بود اومد نشست با هم صحبت
یوسف گمگشته باز آمد⁉️ #نیامد حافظا تازه "کنعان" دِه به دِه دنبال #یوسف می رود...!😔 #شهید_عباس_آسمیه #شهید_جاویدالاثر_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣ 🌿ای #یوسف پرده نشین 🌼از تو خجالت میکشم 🌿حبس گناهان🔞 منی 🌼از #تو خجالت میکشم 🌿هر روز #عهدی میکنم 🌼شاید گنه کمتر کنم😔 🌿از نقص عهدم🚫 دم به دم 🌼ازتو #خجالت میکشم #اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_دهم 0⃣1⃣ 🍂محمد گفت: _بیا بریم خونه ما یه نفسی تازه کن لباستم عوض کن که مادرت
❣﷽❣ ♥️ 1⃣1⃣ 🍂گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود پیچکهای🌱 پرپشتی از بالای در قدیمی آبی رنگ ته کوچه به چشم می‌خورد. محمد در را باز کرد و گفت: _کسی خونه نیست، راحت باش. خانواده‌ام چند روزیه رفتن شهرستان ملاقات پدربزرگم. من به خاطر کلاس های دانشگاه نتونستم. 🌿برم پشت سر محمد حرکت کردم و وارد و وارد شدیم. یک حوض کوچک وسط حیاط نقلی شان بود که دورش گلدان‌های شمعدانی چیده شده بود. یک باغچه کوچک هم در کناری قرار داشت که رویش را به خاطر سرما با پلاستیک پوشانده بودند 🍂از در ایوان وارد خانه شدیم. محمد گفت: _بشین یه چایی برات دم کنم سرما و خستگی از تنت در بره. راستی اسمت رضا بود دیگه؟! درست میگم؟؟؟ +آره اسمم رضاست. _خوش اومدی آقا رضا؛ مادر من عاشق مهمونه. اگه خونه بود حتماً از دیدنت خوشحال می‌شد☺️ کیفش را گوشه ای گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت. 🌿چشمم به قاب عکس روی دیوار افتاد. اول فکر کردم محمد است، اما بیشتر که دقت کردم دیدم عکس قدیمی است. جوانی درست با چهره ای شبیه محمد و همانطور با لبخندی دلنشین😍 کمی آن طرف‌تر، عکس روی تاقچه را که دیدم تازه فهمیدم او پدر محمد است. 🍂عکس روی تاقچه همان جوان بود در حالی که کودک گریانی را کنار دریا در بغل داشت. محمد که در حال دم کردن چای بود از آشپزخانه با صدای بلندی گفت: _این عکس بابامه، اون بچه ای که داره گریه میکنه هم منم😁 از بس تو بچگی بد اخلاق بودم همه عکس هام همینجوری در حال گریه کردنه. 🌿خندیدم😅 گفتم: _خیلی شبیه پدرتی. من اول این عکس روی دیوار رو دیدم فکر کردم تویی. +آره همه میگن، از وقتی جوون تر شدم و چهره از بچه بودن درآمده مادربزرگم هر بار که منو میبینه بیشتر از قبل قربون صدقم میره. میگه تو منی که دوباره خدا بهم داده. هر دفعه هم کلی برای پدرم دلتنگی میکنه. یوسف اسم پدرمه. _اسم قشنگ خدا رحمتشون کنه ... 🍂بعد از نوشیدن چای با مربا بهار نارنج که از درخت خانه خودشان بود به اصرار محمد یک پیراهن از او قرض گرفتم و راهی خانه شدم. قبلا که محمد را می‌دیدم فکر میکردم که اگر روزی با او هم صحبت شوم یک دنیا حرف برای گفتن دارم، اما امروز انگار ذهنم از تمام حرف‌ها خالی شده بود. شاید هم دلیل این فراموشی به خاطر ناراحتی از اتفاقات بین من و آرمین بود ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خوشبحال شهدا با صدای یوسف بهشتی.mp3
4.99M
🎵 #صوت_شهدایی ✨خوش به حال شهدا ✨ رفتنو از این قفس پر کشیدن ✨خنده خدا رو با جون خریدن 🎤🎤 #یوسف #بهشتی #پیشنهاد_دانلود👌 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_شصت_ودوم 2⃣6⃣ 🍂مدتی بعد امیلی درخواست کرد که در صورت امکان یک روز برا
❣﷽❣ ♥️ 3⃣6⃣ 🍂چند ماه گذشت. یک شب وقتی وارد خانه شدم جشن🎊 کوچکی گرفته بود و کیک🎂 پخته بود هرچقدر دلیلش را پرسیدم چیزی نگفت. بعد از اینکه شام خوردیم یک جعبه کادو آورد🎁 و از من خواست بازش کنم. وقتی جعبه را باز کردم یک جفت کفش کوچک دیدم که نامه ای لول شده 🗞داخلش بود. نامه را باز کردم و خواندم: 🌿 لطفا تا نه ماه دیگه که بدنیا میام کفشامو پیش خودت نگه دار. گیج شده بودم. باورم نمیشد! بی اختیار فریاد زدم: _ من شــــــ😍♥️ـــدم ؟؟؟؟! فاطمه سرش را تکان داد. از زور ذوق زدگی فشارم افتاده بود. بعد از ازدواجم با فاطمه این اتفاق زندگی ام بود. 🍂از فردای آن روز تمام تلاشم را کردم تا کمترین👌 فشار جسمی و به فاطمه وارد شود. اجازه نمیدادم وقتی خانه هستم کاری انجام بدهد. اما سنگینی کارهای خودم بیشتر شده بود. برای اینکه به درسهایم لطمه وارد نشود شب ها بعد از اینکه میخوابید بیدار می ماندم و درس می خواندم. گاهی هم از شدت خستگی روی کاناپه🛋 خوابم می برد 🌿دکتر فاطمه گفته بود وضعیت بارداری اش کمی است و نیاز به استراحت بیشتری دارد. بخاطر همین مساله نتوانستیم در طول این مدت به برگردیم. با اینکه میدانستم تحمل سختی این دوران در غربت و تنهایی چقدر برایش دشوار است💔 اما حتی یک بار هم لب به باز نکرد. 🍂در تمام این دوران هم حواسش به فاطمه بود. برایش انواع و اقسام غذاها را درست می کرد و مرتب به او سر می زد. زیبا بود. اما شدن او را زیباتر و معصوم تر♥️ کرده بود. شب ها درباره ی انتخاب اسم بچه حرف می زدیم و سر جنسیتش شرط بسته بودیم😉 فاطمه میگفت: پسر است👦🏻 و من میگفتم است👧🏻 🌿روزی که نوبت سونوگرافی تشخیص جنسیتش بود، نتوانستم همراهش بروم. شب که به خانه برگشتم به محض باز کردن در گفتم: _ سلام. جواب سونوگرافی چی شد؟؟؟ فاطمه بلند بلند خندید و گفت: + سلام . چطوری؟😉 فهمیدم که بچه مان است و شرط را باخته ام😁 بالاخره بعد از نه ماه انتظار خدا را به ما هدیه داد. پسرمان از زیبایی چیزی کم از مادرش نداشت. 🍂با آمدن یوسف حال و هوای زندگی مان متحول شده بود. از بعد ازدواج تا شش ماه پس از تولد یوسف نتوانستیم به ایران🇮🇷 برگردیم. بالاخره بعد از یک سال و نیم با یوسف شش ماهه به ایران رفتیم. از برخورد پدرم با فاطمه می ترسیدم. دلم نمیخواست دوباره با رفتارهایش، اذیت شود. 🌿از فاطمه خواستم یک ماهی که ایران هستیم در خانه ی خودشان مستقر شویم. اما فاطمه گفت خانه ی ما و دو هفته خانه ی🏡 خودشان! مادرم از بس بخاطر نوه دار شدن خوشحال بود تمام اسباب بازی ها و لباس های شهر را برای یوسف خریده بود. رفتار پدرم عادی بود. با یوسف بازی می کرد و دوستش داشت. اما بجز مواقع ضروری با حرفی نمی زد❌ 🍂چند روز بعد من و فاطمه برای خرید راهی بازار شدیم. در حال عبور از جلوی یک فروشی بودیم که فاطمه گفت: _ رضا، بیا برای پدرت یه ادکلن بخریم. +به چه مناسبتی؟ نه تولدشه نه روز پدره... به مناسبت رفتار خوبی که باهات داره براش هدیه بخریم؟ _ اون پدرته. برای آینده ی تو آرزوهای زیادی داشته. همونطور که تو برای آرزوهای زیادی داری. حالا درست یا غلط، ولی الان بعضی از رویاهاش خراب شدن. درسته پدرت به من علاقه ای نداره، ولی من دوستش دارم. ضمناً واجبه، حواست باشه چه جوری درباره ش حرف میزنی! 🌿چیزی نگفتم و باهم به داخل مغازه رفتیم. با وسواس زیاد و بعد از تست کردن نیمی از عطرهای مغازه یکی از گرانترین💰 و معروف ترین ادکلن ها را خریدیم. شب بعد از شام فاطمه هدیه ی پدرم را آورد و گفت: _ این هدیه🎁 برای شماست. امیدوارم خوشتون بیاد. ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_شصت_وسوم 3⃣6⃣ 🍂چند ماه گذشت. یک شب وقتی وارد خانه شدم #فاطمه جشن🎊 کوچ
❣﷽❣ ♥️ 4⃣6⃣ 🍂مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی🎊 برنامه ریزی کرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت کند. با وضعیتی که از جمع فامیلمان سراغ داشتم دلم نمیخواست این اتفاق بیفتد و نگران بودم. هرچقدر سعی کردم جشن را بهم بزنم نشد. 🌿فاطمه که متوجه شده بود به بهانه های مختلف دنبال بهم زدن مراسم هستم دلیلش را از من پرسید. من هم همه چیز را برایش توضیح دادم و گفتم که دلیل نگرانی هایم چیست. او فقط چند نفر از بزرگترهای فامیل را روز عقد دیده بود و هیچ شناختی از بقیه ی آنها نداشت. نمیدانست وضع زننده ی پوشش زن های فامیل و بگو و بخندهای مختلطشان چقدر مشمئز کننده است 🍂چند روز مانده به جشن در سالن مشغول بازی با یوسف بودم و مادر هم مشغول نوشتن لیست خرید بود که ناگهان فاطمه کنارش نشست و گفت: _ اینارو برای میخواین؟ 🌿مادرم همانطور که به نوشتنش ادامه می داد گفت: + آره. برای جشن ی گلمه. فاطمه لبخند زد و به لیست نگاه کرد. مادرم خودکار🖊 را زمین گذاشت و گفت: + ببین راستی بنظرت چه جوری صندلیارو بچینیم که همه ی مهمونا جا بشن؟ حدود نفر میشیم. مبل ها🛋 و صندلی های میزنهارخوری که هست. شصت تا صندلی پلاستیکی هم سفارش دادم بیارن. مبلارو بکشیم اون ته سالن بهتره؟ یا بیاریم اینجا کنار میز نهارخوری⁉️ 🍂فاطمه کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت: _ راستش فکر می کنم هشتاد نفر برای داخل خونه خیلی زیاد باشه. یعنی خیلی شلوغ میشه. + وای آره. منم همش نگرانم جا کم بیاریم. حالا کلی هم بچه مچه میاد شلوغ ترم میشه. نمیدونم چیکار کنم. فاطمه کمی فکر کرد و گفت: _ اگه با بقیه ی همسایه ها حرف بزنید و رضایتشونو بگیرید نمیشه یه بخشی از مهمونارو بفرستیم تو ؟ مثلا چهل تا صندلی رو تو پارکینگ بچینیم؟ 🌿مادرم چانه اش را مالید و کمی فکر کرد، بعد از چند دقیقه گفت: + نمیدونم. بذار شب با هم حرف بزنم، شاید بشه. همسایه ها که راضین، مشکلی نیست. فقط مهمونا ناراحت نشن. از فرصت استفاده کردم و گفتم: _برای چی باید ناراحت بشن؟ اتفاقا اینجوری خیلی بهتره. میدونین که چقدر سیگاری🚬 توی فامیل داریم. آقایونو بفرستیم تو پارکینگ و فضای باز که حداقل دود سیگارشون این و بقیه بچه هارو اذیت نکنه😉 🍂مادرم گفت: + آره. اینم فکر خوبیه. پس همینکارو میکنیم. دیگه از مهمونا عذرخواهی میکنم، میگم چون تعداد زیاد بوده همه باهم جا نمی شدیم. شب مادرم با پدرم حرف زد. بعد از کمی بدقلقی و مخالفت او، بالاخره موفق شدیم با سیاست و برنامه ریزی آن جشن را ختم به خیر کنیم. خلاصه یک ماه مرخصی تمام شد و به برگشتیم. 🌿فاطمه بادقت و تمرکز زیادی برای بچه داری وقت میگذاشت و را با جان و دل بزرگ می کرد. می دیدم که در تمام وعده های شیرش با چه زحمتی می گرفت. گاهی بجای لالایی برایش آیه هایی از قرآن📖 را می خواند. وقتی یوسف مریض می شد🤒 با آنکه دست تنها بود و کمکی نداشت اما بهانه گیری هایش را تحمل می کرد. 🍂زمان می گذشت و هر روز از چیزهای بیشتری یاد می گرفتم. هرچند که زندگی در غربت و میان آدم هایی که هیچ سنخیتی با اعتقاداتمان نداشتند برای ما دشوار بود اما شنا کردن بر خلاف جریان آب مرا قوی تر و محکم تر بار آورد. سالی یک بار به ایران🇮🇷 برمی گشتیم. کم کم در طی این سال ها عمق علاقه ی♥️ پدر و مادرم به یوسف و فاطمه آنقدر زیاد شد که برای آمدنمان لحظه شماری می کردند. 🌿فاطمه از صمیم قلبش به دنیای اطرافش می ورزید و همان عشق را هم دریافت می کرد. پس از تولد پسر دوممان پدر و مادرم خودشان تمام شرایط را برای برگشتمان فراهم کردند. ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh