eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
جسمی که #ذوب شد... کوله پشتی علی پر از گلوله و #مهمات!آتش گرفت. نتوانستند #کوله را از او جدا کنند. علی از بچه ها خواست به راه خود ادامه دهند و با #چفیه دهان خود را بست تا #عملیات لو نرود... تنها کف #پوتین هایش که نسوز بودند، باقی ماند.... #شهید_علی_عرب🌷 #نوجوان۱۶ساله #لشکر۴۱ثارالله 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#الگو_برداری_از_شهدا 🔻هر موقع می خواستم از محمد #ماشینش و قرض بگیرم مثلا بهش می گفتم: محمدتقی امر
9⃣4⃣8⃣ 🌷 💠شیوه امربه معروف شهیدسالخورده 🔰توی سرویس🚌 که صبح ها میرفتیم ، من و و رفقای نکا با هم می نشستیم، ما و بعضی از دوستان که خدا حفظشون❤️ کنه توی سرویس خیلی شوخی می کردیم😅 و سر به سر هم می ذاشتیم. 🔰به هر حال طبیعی هم بود مثل خیلی از هم سن وقتی کنار هم👥 باشن و 💞 سعی می کنن شاد باشن، حقیقتش این بود که بعضی مواقع حد و مرز متعارف رو رد می کرد🙊 🔰اما رفتار جالب و آموزنده بود ان شاء الله به درد خیلی ها بخوره، اول از همه وقتی می خواست کنه دل کسی رو نمی شکست💔 و یه جوری حرف نمی زد که مقابل جبهه بگیره، در همه این حس رو ایجاد می کرد که حرفاش از روی . 🔰بعدش هم سعی می کرد حرفاش رو با یه به بقیه انتقال بده. می گفت: اگه این سرویس ما نبود❌ و یه ماشین خطی بود🚎 و مردم عادی کنارتون نشسته بودند👥 بازم پیششون از این جور ها می کردین⁉️ 🔰و البته همه ی این حرفها رو و خوشرویی می گفت و به کسی بر نمی خورد🚫 با گذشت زمان⌛️ و تکرار این جور حرف زدن ها، کم کم روی دوستان تاثیر می گذاشت. 🔰امیدوارم همه مون از این درس بگیریم که زندگی دوامی نداره❌ و یکی از درس های زندگی؛ درس مهربانیه💖 که این درس رو به خیلی از ماها داده راوی: آقای جواد خشنود 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌀حساسیت روی بیت المال🌀 لباس های حاج محسن در طول عملیات والفجر8 خیلی #فرسوده و کهنه شده بود. وضع پوت
9⃣6⃣8⃣ 🌷 🌷پيش از شروع يکي از حملات💥 همه مسئـولين و فرماندهان 27 محمد رسول الله (ص) در جلسه ای توجيهی شـرکت داشتنـد👥 فرمانده لشکر پشت به ديگران👤، رو به نقشـه🗺مشغول توضيح بود و آنرا شرح می داد.  🌷 دين شعاري در رديف اول نشسته بود. يکي از نيروها، يک ليوان آب يخ🚰 را از پشت سر ريخت توي يقه👕 حاج محسن😨. حاجی مثل برق گرفته ها از جا و آخَش بلنـد شد.   🌷برگشت و به سوی کسی که این کار را کرده بود، انگشتش را به علامت 👈 تکان داد. بلافاصله يک ليوان آب يخ❄️ از پارچ ريخت و به ، به طرف او نيم خيز شد.  🌷حاج محمد که متوجه سر و صداي   و خنده هاي بچه ها😄 شـده بود، يک دفعه برگشت و به پشت سرش نگاهي کرد👀 حاج محسن که ليوان را به عقـب بـرده و آمـاده بود تا آن را به سـر و صورت آن برادر👤 ، با ديـدن حاج محمــد دستپاچه شـد😁 و يک باره ليوان را جلـوي دهانش گرفت و . 🌷انگار نه انگار که اتفاقي افتاده باشد، گفت : ( ع ) با اين کار، صداي انفجـار خنده بچه ها😂 سنگر را پر کرد و لشگر، بي خبر از آنچه گذشته بود، لبخندي زد😄 و براي حاج محسن سري تکان داد. 🌷حاج محسن دين شعاري، همیشه خندان را بعدها يک 💣 در سردشت آسمانی کرد🕊🌷 روحش شاد و راهش پر رهرو باد 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔹سال 1367 بود که #محمدهادی یا همان هادی به دنیا آمد. او در #شب_جمعه و چند روز بعد از ایام فاطمیه🏴 به
6⃣1⃣0⃣1⃣ 🌷 💠هادی عشق منه 🔰اوائل فروردین 1386📆 بود و مثلا به عنوان نیروی یا به‌اصطلاح ، در پادگان دوکوهه مستقر بودیم. در جمع‌مان👥 شخصی داشتیم به نام م.ع👤 که از نیروهای واحد فرهنگی 27 محمد رسول‌الله(ص) بود و با وجود قد و قواره کوتاهی که داشت، مدام احساس گرسنگی می‌کرد و سیرمونی نداشت. 🔰 هم تازه به جمع‌مان اضافه شده بود.  یک روز، بعد از خوردن ناهار🍜، م.ع شروع به گلایه کرد که "غذا بوده و من سیر نشدم🚫 و ..." 🔰هادی بدون سر و صدا از اتاق بیرون رفت🚪 و بعد از چند دقیقه⏱ با چند یکبار مصرف به جمع ما برگشت و ظرف‌های غذا🍲 را گذاشت وسط و گفت: . 🔰م.ع همین که چشمش به غذاها افتاد😍 کنترلش را از دست داد و به سمت حمله کرد و مشغول خوردن شد. در حالی که با ولع پشت سر هم را به طرف دهانش می‌برد، مدام تکرار می‌کرد: " ".😅 🔰از آن روز به بعد، ما هم را "هادی عشقـ❤️ من" صدا می زدیم. حدود بعد، در حالی خبر پرواز🕊 هادی را شنیدم که هفت سال بود از او خبر نداشتم😔 راوی: علی اصغر بهمن نیا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh  
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌺عشق رازیست ڪہ تنها بہ خدا باید گفتـــ دلم یڪـــ دنیـا میخـواهد شبیـہ #دنیاے شـما ڪـہ همـہ چیــزش
4⃣5⃣0⃣1⃣ 🌷 📚برشی از کتاب 📖سال ۹۴که توی گردان پپیچید ما داریم اعزام🚌 می شویم ، خیلی پکر شد😞 مدام با گردن کج توی اتاقمان پیدایش می شد. گفتم چیه⁉️ چی میخوای هی میای اینجا؟با گفت: "چقدر خوب میشد می اومدم!"😔 📖همکارمان اقای قادری پیچید توی دست و پایش: دو روز اومدی تو کجا میخوای بری❓ هنوز باید پا بکوبی پاشو برو خشک بشه بعد. همه را هم که صدا میزد. گفت:(نه حجی. این همه نیروی جدید👥 دارن میان ماهم می اومدیم چی میشد؟😢) 📖خبردار شدم برای یکی از بچه ها مشکلی پیدا شده و دنبال میگردد. گفت اگه حرف بزنی خودت میدونی! کجا آدم صفر کیلومتر👤 راه بندازیم دنبال خودمون؟! 📖حال نزارش را که دیدم دلمـ💗 نیومد این موضوع را پنهان کنم. کشیدمش کنار که بروپیش گردان ۳ بگو اومدی برای فلانی. با سرعت موشک دوید. نزدیک اذان ظهر بود دیدم یکی ازپشت چارچنگولی پرید روی گرده ام. برگشتم ببینم👀 چه کسی است. از فرط مرا رگبار بوسید😘 و گفت که برای من هم . 📖به قادری کارد می زدی خونش در نمی اومد😁 که آخر کار خودت را کردی! بعد : بذار برسیم اونجا دودستی تحویلت می دم به 😄 رفتیم تهران. از صد و بیست نفر فقط پاسپورت📓 محدودی اماده شد. عدل هم افتاد جزو آنها. هی جلوی ما رژه می رفت و چشم و ابرو می آمد. 📖با قادری توی نماز خانه📿 خفتش کردیم. ریختیم روی سرش😅 التماس می کرد: غلط کردم! با دو روز🗓 تاخیر به جمعشان ملحق شدیم. به بهانه های پست و گشت زنی نگهمان می داشت که کارمان ختم شود به . 📖سر به سرم می گذاشت: بالاخره برات باقیات و صالحاتی می مونه؛ هم که شدی می گن به نماز شباش بوده😉 به این واسطه کم کم نماز شب خوان شدم ولی نشد🚫 یک شب زودتر از او شوم. 📖یک شب از اتاق🚪زدم بیرون. محسن را ندیدم. توی دلم گفتم: آخ جون امشب از محسن بیدار شدم😍 نماز رو خواندم و رفتم . از بچه ها پرسیدم: از محسن خبری نیست! گفتند: رفته تو سوله وسط اون اتاق خرابه! 📖دیدم تمام شده و با تسبیح تربتش📿 ذکر میگوید رفتم نزدیک تر👤 که کپ شوم روی سرش. صورت پر از اشکش😭 را که دیدم جلو نرفت. ↩جهت خریداری کتاب سربلند ازطریق سایت www.manvaketab.ir اقدام نمایید. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃✨🍃✨🍃✨ تا پیش از #سفر_کربلا خیلی پسر شری بود، همیشه چاقو در جیبش بود، خالکوبی هم داشت. وقتی از سفر
🌷تابال وپر باشدکبوتر🕊می‌فرستیم 🌿حرف از گذشتن شد ❣اگر میفرستیم 🌷رد میشوند اززیرِ 🌷 🌿فرزند را با اذنِ می فرستیم 🌷از آنطرف دارند پیکر ⚰میفرستند 🌿از این طرف داریم ❣ می فرستیم 🌷آنقدرها در بینِمان👥 فهمیده داریم 🌿هر چه بخواهی ❣ می فرستیم 🌷در عقل را لازم نداریم 🌿دیوانه ایم و باز نوکر می فرستیم🚌 🌷برگشتنِ که 🌿شرط عاشقی نیست❌ ❣سر و باز با سر می فرستیم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#فرازی_از_وصیت 9⃣ 💢قسمتی از وصیت نامه #شهید_حسین_خرازی🌷 ⚜از مردم می‌خواهم كه پشتیبان #ولایت_فقیه
🔰تواضع 🔸رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف می زدند. پیرمرد می گفت «جوون! #دستت چی شده⁉️ تو #جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟» حاج حسین خندید😅 آن یکی دستش را آورد بالا✋ 🔹گفت: این جای اون یکی رو هم پر می کنه. یه بار تو #اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه🍎 خریدم برای #مادرم. پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سر رفت😕 پرسیدم: پدر جان! تازه اومده ای #لشکر⁉️ حواسش نبود. 🔸گفت: این، چه جوون #بی_تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟ #اسمش چیه این❓ گفتم #حاج_حسین_خرازی، راست نشست. گفت: حسین خرازی؟ #فرمانده لشکر؟😧 #شهید_حسین_خرازی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#امیرسینگِ هندو به ایران🇮🇷 که می آید مسلمان میشود. نام #محمد را برای خود انتخاب میکند. سال۵۷🗓 با یک دختر #رفسنجانی ازدواج می کند. 🔸یک شب امام خمینی(ره)را در #خواب می بیند که خطاب به او می گوید: تو چطور مسلمانی هستی که درجبهه حضور پیدا نمی کنی⁉️فردای آن شب، برای #اعزام به جبهه ثبت نام میکند و راهی جبهه میشود🚌 🔹در گردان های مختلف از جمله ۴۱۸و ۴۱۲حضور می یابد. #شهید_امینی، پایدار و...را خوب می شناسد. آموزشهای نظامی و رزمی، #غواصی می بیند پای راستش در عملیات بدر قطـ⚡️ـع شده و پای چپش راکه ترکش💥 میخورد، بعدها بر اثرابتلا به دیابت قطع میکنند. 🔸یکبار بچه های #لشکر محمد رسول الله او را قاطی اسرا میگیرند. هر چه میگوید من رزمنده ایرانی🇮🇷هستم، باور نمی کنند. به آنها میگوید: بیسیم📞 بزنید و در مورد من سوال کنید. بالاخره با دیدن برگ #ماموریت و کارت شناسایی که از لشکر ثارالله داشت، او را آزاد می کنند. 🔹خودش تعریف میکردکه: یک بار در عملیات #خیبر، رفتم داخل یکی از سنگرهای عراقی. #عراقی ها خوابیده بودند. بیدارشان کردم و به زبان انگلیسی🔠 به آن ها گفتم بیایند بیرون. آن ها را به #اسارت گرفتم. 🔸وقتی #سردارسلیمانی به پاسگاه زید می آید بچه ها به او می گویند: این آقا #هندی است. ابتدا باورنمیکند. میگوید: بیاریدش پیش من👥 وقتی خدمت حاج قاسم میرسد، یکدیگر را در بغل میگیرند💞 و هم را میبوسند. ماجرای آمدن به جبهه اش را برای حاجی تعریف میکند.وقتی سردار می پرسد: در عملیاتها حضور پیدا می کنی❓ میگوید: #بله، هر وقت شما بگویید روی #چشم می آیم. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarz
🌷شهید نظرزاده 🌷
#اخلاق_شهدایی 🌷 🔰اگر ڪسی او را نمی شناخت؛ هرگز باور نمی کرد که با #فرمانده ی لشکر مقدس امام حسین (ع
🔸رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف می‌زدن. پیرمرد می‌گفت: "جوون دستت چی شده⁉️ تو #جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟" 🔹حاج حسین خندید😅 اون یکی دستش رو آورد بالا✋گفت: "این جای اون یکی رو هم پر می‌کنه! یه بار تو #اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه🍒 خریدم برای مادرم. 🔸پیرمرد ساکت بود. پرسیدم: "پدر جان! تازه اومدی #لشکر؟" حواسش نبود! گفت: "این چه جوون #بی_تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟! اسمش چیه این؟" گفتم: #حاج_حسین_خرازی! راست نشست. گفت: حسین خرازی؟ فرمانده لشکر😳 #شهید_حسین_خرازی #درس_اخلاق 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾ازدواج مهدی باکری مصادف با #شروع_جنگ تحمیلی بود. مهریه همسرش اسلحه کلت😟 او بود. دو روز بعد از عقد💍
#شهادت_هنر_مردان_خداست 🔰یکی از برادرهام #شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود. وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های #غروب رسیدیم به لشکر. 🔰باران تندی⛈ هم می آمد. من رفتم دم #چادر_فرماندهی، اجازه بگیرم برویم تو. #آقا_مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت: قدمتون روی چشم. فقط باید بیاین توی همین چادر، جای دیگه ای نداریم. 🔰 صبح که داشتیم راه می افتادیم، #مادرم بهم گفت: برو #آقامهدی رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم. توی #لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. 🔰یکی بهم گفت: آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده. گفتم: چرا؟ گفت: دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد #شهید_مهدی‌_باکری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰مدت زمان زیادی نیست که در صف شهدای مدافع حرم سوریه🌷 نام #تیپ_فاطمیون شنیده می‌شود. ♦️گروهی خودجوش✊ که با رسیدن خبر تجاوز تکفیری‌ها به حرم سیده عقیله #حضرت_زینب(س) به سمت سوریه رهسپار شدند. با بازگشت اولین پیکرهای⚰ شهدای مدافع حرم تیپ فاطمیون🌷 تعدادی زیادی از جوانان #افغانستانی برای رفتن به سوریه اعلام آمادگی کردند. همین امر موجب شد که مدتی بعد تیپ فاطمیون به #لشکر ارتقا یابد. فاطمیون امروز در مبارزه با تکفیری‌ها👹 در صف نخست جنگ ایستاده‌👥 است. ♦️ #سپاه_محمد(ص) اولین هسته تیپ فاطمیون است. نام «فاطمیون» به این دلیل انتخاب شد که این تیپ در ایام #شهادت حضرت زهرا(س)🏴 شکل گرفت. همچنین بچه‌ها می‌گفتند چون حضرت زهرا(س) #غریب بود و در غربت شهید شد😔 و ما هم در سوریه غریب هستیم، نام #فاطمیون برازنده است. ♦️همه رزمنده‌های تیپ، #افغانستانی هستند؛ عده‌ای از خود افغانستان و عده‌ای هم از افغانستانی‌های مقیم #سوریه هستند. افغانستانی‌های مقیم سوریه در همان اطراف زینبیه زندگی می‌کردند🏘 و جمعیتی در حدود ۱۵ تا ۱۶ هزار نفر داشتند که بعد از حمله تکفیری‌ها، چیزی حدود #پنج_هزار نفر ماندند و از حرم دفاع کردند👊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#جسمی_که_ذوب_شد 😔 🔸کوله پشتی اش پر از گلوله آتیش☄ گرفت. نتونستند کوله رو ازش جدا کنند از بچه هاخواست به راه خودشون ادامه دهند و با #چفیه دهان خودش رو بست تا #عملیات لو نرود⛔️ ⭕️تنها کف #پوتینهاش که نسوز بود باقی ماند 😭 ✍پ.ن: استاد شهید مرتضی مطهری: چه معنی کنم #شهید را⁉️ اگر شور یک عارفِ #عاشقِ پروردگار را با منطق یک نفر مصلح با همدیگر ترکیب کنید از آنها #منطق_شهید در می آید.... #شهید #علی_عرب #لشکر۴۱ثارالله #کربلای۱ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
6⃣5⃣1⃣ به یاد #شهید_حمیدرضا_فاطمی_اطهر🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
6⃣9⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰ما در منطقه مذهبی‌نشین بزرگ شدیم. منطقه‌ای که مساجد به واسطه حضور و فعالیت افراد👥 بسیار فعال هستند. مسجد (ع) و حضرت زینب(س) هم دو مسجد فعال شهرمان هستند👌 که فعالیت‌های زیادی دارند. 🔰 هم در کنار فضای خانواده آشنایی و فعالیت‌های مذهبی‌اش در مسجد امام حسین(ع)🕌 بیشتر شد. آن زمان لشکری را به نام قدس نوجوانان تشکیل داده بودند که عضوش شده بود. 🔰از همان دوران با اینکه سن زیادی نداشت ولی فعالیت‌های مذهبی‌اش قابل توجه بود. بعدها ایشان یکی از هیئت‌های مذهبی اهواز هم بود✅ 🔰در فعالیت‌های مساجد و پایگاه‌های حضوری فعال و نقشی پررنگ داشت. برای کودک و اهواز و شهرهای دیگر گروه تواشیح🎤 درست کرده بود و سعی می‌کرد آنها را جذب💕 مسجد کند. 🔰بسیار آدم فعالی بود و عجیبی در کارهای دینی و مذهبی داشت. به نظرم تمام زندگی‌ آقا حمیدرضا با گذشت. زمان جنگ سنش📆 کفاف نمی‌داد که وارد جبهه شود. وقتی جنگ تمام شد تمام فکر و ذکرش شهدا🌷 بود. 🔰 زندگی‌ا‌ش را شهدا🕊 قرار داده بود و در همه زمینه‌ها مثل برگزاری و یادمان‌ها در سطح استان خوزستان فعالیت می‌کرد. به نوعی اگر در سطح استان برای یادواره و یادمان برگزار می‌کردند برادرم مسئولیتی بر عهده‌ داشت. 🔰در برگزاری یادمان‌های موسی اسکندری🌷 علی هاشمی🌷 حاج حمید رمضانی🌷 یکی از فعالان بود و را در برگزاری مراسم‌ها داشت.  🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ ‍🔰همیشه میگفت: خوشا به حال کسانی که #مفقودالاثر و مفقود الجسد⚰ هستند. هر #شب_جمعه حضرت زهرا(سلام الله علیها) خودش به دیدن آن ها میرود، بالای سرشان مینشیند، خوشا به حالشان که خانم♥️ را می بینند. 🔰آن وقت مادرها همه اش بی تابی💗 می کنند که چرا #شهیدمان را نیاوردند. بگو آخه مادر جان تو بروی بالای سر پسرت بهتر است یا خانم #فاطمه_زهرا (س)⁉️ میگفتم: خب معلومه حضرت زهرا(س). میگفت: پس هیچ وقت فکر نکنی اگه من #مفقودالاثر شدم چرا نیامدم، اجازه بده بی بی دو عالم بیاید بالای سرم😌 🔰همیشه حواسش به رزمندگان👥 گردان و حتی خانواده هایشان بود. گاهی وقتی از طرف #لشکر هدیه ای🎁 به او میدادند آن را به خانواده رزمندگان یا #شهدای گردان هدیه میکرد. 🔰یک بار که یک #فرش به او هدیه داده بودند، خبردار شد که یکی از بچه های گردان صاحب فرزند👶 شده و در خانه اش فرش ندارد❌ آن فرش را به عنوان #هدیه تولد به خانواده اش هدیه داد. با اینکه خودش به آن فرش احتیاج داشت. پ ن: پیکر پاکش پس از شانزده سال گمنامی در سال 81 کشف و در زادگاهش، اهواز دفن شد. راوی: مادر شهید #شهید_اسماعیل_فرجوانی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
دادن بچه‌های گردان شهادت ... 📆جمعه ۲۵ مرداد ۱۳٦٤ اردوگاه کوزران انتخابات‌ چهارمین دوره ریاست‌جمهوری مسئول‌ صندوق" شهید سیدمهدی تهرانی‌نژاد"🌷 📸عکاس: حمید داوود آبادی ۲۷_حضرت‌_رسولﷺ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
۲۷_حضرت‌رسولﷺ شهادت: عملیات والفجر مقدماتی شهید علیرضا ناهیدی کسی که عاشق او بود♥️ و او را بسیجی واقعی می‌نامید... 🔹از هوش💬 سرشاری برخوردار بود و خيلی زود با سلاح های مختلف آشنايی پيدا كرد و همين امر باعث شد كه او را به عنوان مسئول ادوات و توپخانه معرفی كند✅ 🔸نبوغ او در جبهه زبانزد بود به حدی که به او لقب انیشتین را داده بود. در سال ۶۰ به همراه كاروان اعزامی از مريوان به جنوب اعزام شد و از بدو تشكيل تيپ ۲۷ واحد و ادوات تيپ را راه اندازی كرد. 🔹خاک نیز در سال۶۱ عطش او را برای مجاهدت سیراب نکرد. فرماندهی قرارگاه امام حسين(ع) را در تهران نپذيرفت❌ و عاشقانه به کوی عشق دل بست. 🔸در عمليات های مختلف با سمت تيپ ذوالفقار شركت داشت و عاقبت در ۳۰ بهمن ۶۱ بر اثر جراحت😓 حاصل در مقدماتی به فیض شهادت🌷 رسيد. مزار: گلزار شهدای بهشت زهرا(س) قـطعـه ۲۸ / ردیـف۱۰۲ /شـماره ۱ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠چند روز؛ هیچ چیز 🔰چند روز مانده بود تا عملیات بدر. از همه جلوتر بودیم. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز
🔰در سال‌های دفاع مقدس چای☕️ مرهمِ خستگی جسمیِ رزمندگان اسلام بود. در میان لشکرها لشکر ۳۱ عاشورا اُنس و الفت بیشتری با چـای داشتند 🔰روزی در محضر آقا و شهید حاج ابراهیم همت(فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله ﷺ)🌷 بودیم که در آن صحبت از کنترل بود. 🔰حاج همت به آقا مهدی گفت: نگهبانان شما برای نیروهـای سایر لشکرها سخت می‌گیرند😕 و اجازه نمی‌دهند راحت عبور و مرور کنند مگر بلد باشند. 🔰آقای مهدی در پاسخ گفت: شما یقین دارید که آنها لشکر ما هستند⁉️ حاج همت گفت: من نه تنها نگهبانان لشکر شما را می‌شناسم حتی حدّ خط را هم می‌شناسم! آقا مهدی با تعجب😟 پرسید: چطور چگونه می‌شناسید؟ 🔰حاج همت در جواب گفت: شناختن و حدود لشکر شما کاری ندارد، اصلاً مشکلی نیست☺️ هر خطی که از آن دود🌫 به هوا بلند شده باشد آن خطِ لشکر عاشوراست چون همیشه چای لشکر شما روی آتش می‌جوشد😅 همگی خندیدیم... (سالروز شهادت) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
دستی #تو را از شاخه ام 🌷 چید و نمی دانست گلـ🌺ـها پس از #پرپر شدن هم عطرشان باقی
و شهید 20 تیرماه سال 95🌼🍃 رسماً به عقد یکدیگر درآمدیم.😍 بعد از یک ماه قصد رفتن به سوریه را کرد که حتی دوستانش به او گفتند شما عقد کردی برای چه می‌خواهی بروی🌼🍃 در همین حین از تهران پرونده اعزامی‌اش برگشت خورد، چون حسین در سوریه نزد تروریست‌ها شناخته شده بود.🌼🍃 برای اعزام مجددش به او اجازه ندادند که برود تا اینکه با تلاش بسیار موفق شدند. آبان‌ماه 95 با نام قمر فاطمیون و از طریق فاطمیون توانست اعزام داشته باشد🌼🍃 آبان‌ماه هم به شهادت ‌رسیدند کلاً دوران نامزدی ما با هم طول کشید و در اصل خدا خواسته بود در کنار بیشتر باشم تا از او بیشتر درس بگیرم.🌼🍃 🌼🍃 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🦋مهربانی بین که از جان می‌دارمت ... 🌷رزمندگان تخریب ۲۱ امام رضا علیه السلام 🌺 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⚜شهید مدافع #امنیت پاسدار مرتضی ابراهیمی متولد ۱۳۶۳📅 و فرمانده گردان #امام حسین(ع) ملارد بود که در ن
1⃣2⃣3⃣1⃣🌷 🔰از بچگی در امام حسین🚩 بزرگ شد، شوخ‌طبع بود و با همه شوخی می‌کرد، بگو و 😃 زیادی داشت، دل هیچ کس را نشکست. 🌱 🔰هیچ کس از او بدی ندید و همه وقتی خبر را می‌شنوند ناراحت می‌شوند. خدا را شکر که به بالاترین که می‌توانست یعنی رسید. لیاقتش شهادت بود👌، اگر می‌مرد برای ما داشت، نوکر و مداح امام حسین(ع) بود، همیشه در برای امام حسین(ع) می‌خواند، نمی‌دانم آن سال چه‌چیزی و چگونه خواند که عین علی اکبر امام حسین(ع) به رسید و او را اِربا اِربا کردند.🥀 🔰قاتل پسرم یک نفر نبود، یک او را دوره کردند و به رساندند. مرتضی برای خودش یلی بود و به‌تنهایی کسی نمی‌توانست باشد. قد و قامت بلندی داشت و تابوتی⚰ اندازه‌اش نمی‌شد. برای او تابوت ساختند، مثل صاحب اسمش رشید و قوی بود، همیشه به من می‌گفت “مادر، نترس من همه هستم”. 🔰رابطه مرتضی با مدافع حرم خیلی خوب بود با شهید صدرزاده و آژند و ابیاری اهل یک 🏴 بودند و در هیأت با هم دوست شده بودند، همیشه می‌گفت “مامان، دعا 🤲کن برایم. من از عقب مانده‌ام. آن‌ها همه شهید شدند. مصطفی و رفتند اما من مانده‌ام”. در نهایت هم به دوستان پیوست.🍃 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 1⃣3⃣#قسمت_سی_ویکم 💢فاطمه را در #آغوش مى فشرد... بر سر
📚 ⛅️ 💢مى توانى ببینى که اکنون چه مى کند.... 🐎را به سمت ! دشمن پیش مى راند، یا شمشیر 🗡را دور سرش مى گرداند... و به سپاه دشمن مى برد یا و نیزه را از اطراف خویش دفع مى کند،.. یا سپر به دشمن مى ساید، 🖤یا در محاصره نامردانه چرخ مى خورد، یا به ضربات نابهنگام اما هماهنگ عده اى ، از اسب ...آرى ، لحن این لاحول ، آهنگ فرو افتادن خورشید بر زمین است. تو ناگهان از زمین کنده مى شوى... و به سمت پر مى کشى و از فاصله اى نه چندان دور، را مى بینى که بر گرد سوار فرو افتاده خویش مى چرخد،... و با هجمه هاى خویش ، دشمن را بازتر مى کند. 💢چه باید بکنى ؟ حسین به در خیمه داده است... اما دل 💓، تاب و قرار ماندن ندارد... و دل مگر حسین است و فرمان مگر غیر از فرمان ؟ اگر پیش بروى فرمان پیشین حسین را نبرده اى و اگر بازپس بنشینى ، تمکین به این دل حسینى نکرده اى.کاش حسین چیزى بگوید.. و به کلام و را روشنى ببخشد.این صداى اوست که خطاب به تو فریاد مى زند: 🖤دریاب این را! و تو چشم مى گردانى... و را مى بینى که بى واهمه از هر چه سپاه و لشکر و به سوى حسین مى دود... و پیوسته را صدا مى زند. تو جان گرفته از فرمان حسین ، تمام توانت را در پاهایت مى ریزى و به سوى کودك خیز بر مى دارى.... صداى تو را مى شنود... و حضور و تعقیب را در مى یابد اما بنا ندارد که گوش جز به دلش و سر جز به حسینش بسپارد.... 💢وقتى تو از پشت ، را مى گیرى و او را بغل مى زنى ،گمان مى کنى که به آورده اى و از رفتن و گریختن بازش داشته اى . اما هنوز این گمان را در ذهن نکرده اى... که او چون ماهى چابکى از تور دستهاى تو مى گریزد.. و خود را به امام مى رساند.در میان ، نیست... این را و هر دو مى گویند.... 🖤پس ناگزیرى که در چند قدمى بایستى و ببینى که شمشیرش را به قصد حسین فرا مى برد و ببینى که نیز دستش را به از امام بلند مى کند... و بشنوى این کلام کودکانه عبداالله را که:تو را به عموى من چه کار اى خبیث زاده ناپاك!و ببینى که ، سبعانه فرود مى آید و از دست نازك عبور مى کند،... 💢آنچنانکه دست و بازو به پوست ، مى ماند.و بشنوى نواى (وا اماه ) عبداالله را که از اعماق جگر فریاد مى کشد... و را به مى طلبد. و ببینى که چگونه حسین او را در آغوش مى کشد... و با کلام و نگاه و نوازش تسلایش مى دهد:صبور باش عزیز دلم! پاره جگرم ! زاده برادرم ! به زودى با پدرت دیدار خواهى کرد و آغوش را به رویت گشاده خواهى یافت و... 🖤 و ببینى ... نه ... دستت را به روى چشمهایت بگذارى تا نبینى که چگونه دو پیکر و به هم دوخته مى شود.... حسین تو اما با اینهمه زخم ، هنوز ایستاده مانده است... ناى دوباره برنشستن بر اسب را ندارد اما اسب را تکیه گاه کرده است تا همچنان برپا بماند. آنچه اکنون براى تو مانده ، غرق به خون عبداالله است و خون آلوده حسین. تلاش مى کند که از توو خیمه 🏕ها بگیرد... 💢و جنگ را به میانه بکشاند. اما کدام جنگ ؟جسته و گریخته مى شنوى که او همچنان به دشمن خود پند مى دهد، نصیحت مى کند... و از عواقب کار، برحذرشان مى دارد. و به روشنى مى بینى که ضارب و خویش را انتخاب مى کند. از سر تنى چند مى گذرد و به سر و جان عده اى دیگر مى پردازد.اگر در جبین آینده کسى ، نور مى بیند، از او ... .... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 8⃣3⃣#قسمت_سی_هشتم 💢آنجا را نگاه کن...! آن #بى_شرم ، د
📚 ⛅️ 9⃣3⃣ 💢مى ایستد و مى زند: _ «کشتن پسر پیامبر بس نبود که بر کشتن زنان حرم و غارت خیام او کمر بسته اید؟!» او را به توصیه دیگران مهار مى کند و به درون خیمه اش مى فرستد... اما این بلوا و بحث و جدل ، را به معرکه مى کشاند.ابن سعد، از این است که را بر علیه خود برانگیزد و جبهه خود را به و بلوا بکشاند.... از سویى مى بیند که این حال و روز سجاد، حال و روز جنگیدن نیست... 🖤و از سوى دیگر او را در چنگ خود میبیندآنچنانکه هر لحظه ، مى تواند جانش را بستاند.... پس چرا بذر و را در سپاه خویش بپاشد، فریاد مى زند: _دست بردارید از این جوان مریض! تو رو به ابن سعد مى کنى و مى گویى : شرم ندارید از غارت خیام آل االله ؟ ابن سعد با لحنى که به از سر واکردن بیشتر مى ماند، تا دستور، به سپاه خود مى گوید: _هر که هر چه غنیمت برداشته بازگرداند. 💢 از آنکه حتى تکه اى یا پاره معجرى به صاحبش باز پس داده شود.ابن سعد، افراد را به کار جمع آورى جنازه ها و کفن و دفنشان مى گمارد... و این است براى تو که به سامان دادن جبهه خودت بپردازى.... اکنون که افراد دشمن 🐲، آرام آرام دور خیمه ها را خلوت مى کنند،... تو بهتر مى توانى ببینى که بر سر سپاهت چه آمده است... و و و با اردوگاه تو چه کرده است.نگاه خسته ات را به روى دشت پهن مى کنى. 🖤چه سرخى دارد آفتاب ! ☀️ و چه شرم جانکاهى از آنچه در نگاهش اتفاق افتاده است . آنچنانکه با این رنج و تعب ، خود را در پشت کوهسار جمع مى کند. او هم انگار این پاره پاره ، این کبوتران🕊 پر و بال سوخته و این آشیانه هاى آتش 🔥گرفته را نمى تواند ببیند.پیش روى تو خفته است بر داغى بیابانى که تن تبدارش را مى سوزاند، آنسوتر 🏕 هاى نیم سوخته است که در سرخى دشت ، خود به لشگر از هم گسسته مى ماند... 🖤و دورتر، که جا به جا در پهناى بیابان ،... ایستاده اند، افتاده اند، نشسته اند، کز کرده اند و بعضیشان از شدت ، صورت بر کف خاك به خواب رفته اند.آنچه نگران کننده تر است ، دورترهاست . لکه هایى در دل ❤️سرخى بیابان . خدا نکند که اینها باشند که سر به بیابان نهاده اند... و از شدت ، بى نگاه به پشت سر، گریخته اند. در میان ، تک خیمه اى که با بقیه اندکى داشته ، از دستبرد شعله ها به دور مانده و پاى آتش به درون آن باز نشده. 💢دستى به زیر سر و گردن و دستى به زیر دو پاى مى برى ، از زمین بلندش مى کنى.... و چون جان شیرین ، در آغوشش فشارى، و با خودت فکر مى کنى ؛ هیچ بیمارى تاکنون با هجوم و آتش 🔥و غارت، تیمار نشده است و سر بربالین نگذاشته است. وقتى پیشانى اش را مى بوسى ، از داغى پیشانى اش ، مى سوزد.جزاى بوسه ات درد است که بر لبهاى داغمه بسته اش مى نشیند. 🖤همچنانکه او را در دارى و چشم از بر نمى دارى ، به سمت تنها خیمه⛺️ سلامت مانده ، حرکت مى کنى.... یال خیمه را به زحمت کنار مى زنى و او را در کنار بى اثاث مى خوابانى. ... باید تاریکى کامل هوا، این تسبیح عزیز از هم گسسته ات را دانه 💢دانه از پهنه بیابان برچینى. عطش ، حتى حدقه چشمهایت را به خشکى کشانده . نه تابى در تن مانده و نه آبى در بدن . اما همچنان باید بدوى.... باید تا یافتن تمامى بچه ها، راه بروى و تا رسیدگى به تک ایستاده بمانى. تو اگر بیفتى فرو مى افتد.. ... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh