🌷شهید نظرزاده 🌷
ساعت 6 صبح پرواز🛫 داشت و شب قبلش در یکی از اتاقها نشست #وصیت نامه نوشت. هیچ وقت برای سفر رفتن ساک
#کلام_شهید🌷
🔰رفیقش می گفت:
یه شب تو #خواب دیدمش بهم گفت:
به بچه ها بگو حتی سمت گناهم نرن🔞 اینجا #خیلی گیر میدن...!!
#شهید_حجت_اسدی
#تفکر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣اینجا نماند پَر زد🕊 و از پیش ما گذشت 🌷تنگ #غــروب بود که او بی هوا #گذشت ❣من از خــودم
7⃣5⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠خبر شهادت
🔰شهید نظرزاده به عنوان بسیجی رفتند برای اعزام به جبهه. از طریق #مسجدجوادالائمه ثبت نام کردن. یک شب، دو شب موندن بعد اعزام شدند.
🔰ماه رمضون بود که خبر شهادتش رو بهمون دادن. نمیدونم چندم #ماه_رمضان بود. ما چشم انتظار آمدنش بودیم، قند شکسته بودیم🍚 آماده کرده بودیم. مرغ گرفته بودم ببرم بزارم خونه بابام توی یخچال، شنیدم در می زنند به #جواد پسر بزرگم گفتم ببین کیه، رفت دم در یک مرتبه دیدم برگشت.
🔰گفتم کی بود مامان گفت: یک آقایی. بهم گفت داخل خانه کیه؟ گفتم #مامانم. گفت غیر از مامانت کس دیگه ای نیست؟ گفتم چرا پدر بزرگ و مادر بزرگم و خاله ام. دیگه اون بنده خدا رفته بود، گفتم خب نپرسیدی چیکار داره؟! گفت زود رفتند. دل من یهو یه جوری شد😢 گفتم نکنه یه #خبرایی_هست.
🔰مرغ ها🍗 رو برداشتم رفتم خونه بابام بزارم تو یخچال دیدم نیستند. رفتم دم پنجره. دیدم اقا رضا با یه نفر دیگه با موتور اومدن. مثل اینکه گفته بود ایشون خالَمه، بنده خدا رفت. می خندید😄 گفت چه خبر خاله؟ گفتم خبرا که دست شماست کجا بودی⁉️ این بنده خدا کی بود، واسه چی اومده بود. گفت اومده بود #تحقیق کنه برای پسر خاله. گفتم خاله شب که کسی تحقیقات نمیاد. گفت چرا چون #ماه_روزه است و هوا گرمه شب میان واسه تحقیق
🔰این که رفت، من یه مقدار #خبردار شدم که خبرهایی هست و اینا به من چیزی نمیگن. برگشتم خونه خواهرم. رفتم دیدم عموم خدا بیامرز نشسته؛ سلام و احوالپرسی کردیم. دیدم پسرخواهرم چندتا دفتر و ... زیر بغلش گرفته. گفتم کجا میری آقارضا؟ گفت امشب #نگهبانی هست دارم میرم. گفتم نه دروغ میگی آقا رضا، گفت به جان خودم خاله، گفتم اگر خبری هست به من بگو. گفت هیچ خبری نیست خاله، عمو مگه خبریه؟؟ گفت نه❌ هیچ خبری نیست.
🔰گفت بیا بشین یه چایی☕️ بخور گفتم نه من میرم خانه. به آقاجواد گفتم: مادر هر خبری هست اینا چیزی به من نمیگن. #جواد رفت به خاله اش گفت چه خبره خاله؟ خواهرم گفته بود خبری نیست دیگه اومدیم خوابیدیم. دیدم #سحر دو تا بچه های کوچکم خیلی بی تابی می کنند. این دو تا طفلکی ها پشت سر هم بودن از لحاظ سنی، خیلی بی قراری می کردند. جواد گفت: من میرم مسجد🕌
🔰همین که رفت چیزی نگذشت که دیدم یه دفعه برگشت. گفتم #نماز نخوندی گفتش نه مامان (رنگش هم خیلی پریده بود) گفت مثل اینکه یه خبرایی هست مامان😥 من پامو گذاشتم تو مسجد همه گفتن شش تا بچه داره مثل اینکه #بابا رو میگفتن. گفتم خب می خواستی بری بپرسی گفت دیگه اصلا پام پیش نرفت که برم تو مسجد.
🔰بچه ها رو خوابوندم. دیگه خودمم خوابیدم هوا روشن شد ساعت های شش و نیم، هفت🕗 بود دیدم پسر خواهرم اومد زنگ زد در رو باز کردم. گفت خاله خوبی چه خبر؟ گفتم سلامتی خاله جان! خبر ها که دست شماست. گفت نه خبری نیست فقط بابای جواد(شهید نظرزاده) #زخمی شده. گفتم الکی میگی آقا رضا زخمی شده یا #شهید_شده⁉️ اونم گفت: حالا که شما میگی خاله، آره شهید شده😔
🔰سردخانه که رفتیم فقط بدنش سرد بود ما گفتیم که حتما #خواب هست. دیدم تمیز، مرتب خوابیده. پسر خواهرم میخواست عکس بگیره📸 که دیدیم پشت سرش، سمت چپ ترکش خورده و به شهادت رسیده. روحشون شاد🌷
راوی: همسر بزرگوار شهید
#شهید_براتعلی_نظرزاده
#سالروز_شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#صبـح می خندد و
باغ از نفس بارش ابر🌧
می گشاید مژه😍 و
می شکند مستی #خواب ...
#شهید_سعید_بیاضی_زاده
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
دو بیتی از زبان همسر و مادر
#شهید_محسن_حججی❤️🕊
★از #خواب، شبیه بچه ها بیزارم
❣با غصه و درد رفتنت، بیمارم
★بس مزد خاطرات تو شیرین است
❣تا آخر لحظه های #شب_بیدارم
#شهید_محسن_حججی
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔻همسر شهيد
🔸دو ماه قبل از اينكه #شهيد شود ماه رجب و شعبان را روزه گرفت. انگار داشت خودش را آماده ميكرد👌 همه ميگفتند #رضا چرا اينقدر روزه ميگيري⁉️ نماز قضا اصلاً نداشت، اما همه #روزه قضاهايش را گرفت.
🔹ميگفتم رضا اگر شهيد شوي🌷 من بچه كوچك دارم چه كار كنم؟ ميگفت مگر #خون بچه شما رنگينتر از خون بچه شهداي ديگر است. خيلي از دوستانم #شهيد شدهاند پيكرشان را هم نياوردهاند⚰ همسرانشان منتظرند
🔸هميشه ميگفتم اگر رضا به مرگ طبيعي از دنيا برود #حيف است. چون واقعاً براي اسلام خيلي مجاهدت كرد. اخلاقش خيلي خوب بود☺️ زحمتكش بود. همسرم💞 وقتي به مأموريت ميرفت اكثراً پيكر شهدا را با خودش به عقب برميگرداند.
🔹يك بار #خواب ديدم با رضا به تشييع شهدا رفتهايم؛ #شهيدي را در خواب ديدم. هيچ وقت فكر نميكردم آن شهيد خود همسرم♥️ باشد. چون وقتي رضا شهيدشد به همراه #شهيد_مرتضي_مسيبزاده به معراج شهدا🕊 آوردنش. همان صحنه را من در خواب ديده بودم. دو تا #تابوت كنار هم در #معراج_شهدا🌷
#شهید_رضا_خرمی
#سالروز_شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
از قدیم گفته اند: "خاک سرد است؛ وقتی آنهایی را که خیلی دوستشان دارید♥️ از دست بدهید، کم کم #آرام می
💥#به خیال خودت اگر #شهید شده ای ‼️
به خیال خودم یک #خواب است....😞💔
شاید تمام آرزویت همین یک
#شهادت بود...😍
باید میدانستی...
همه آرزویمان همین بودنت بود...👌🌺
#باید صبر میکردی....
باید میماندی....
باید...
برایحاجقاسم🍃🌺🍃
#بهوقتدلتنگیوبریدهحالی
#شهید_قاسم_سلیماني 💥
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
6⃣ #قسمت_ششم
.
🔴 #زهرا رفت توی فکر.🤔 آن یک هفته ای که #شیراز بودند، دیده بود که آقا یوسف اهل نماز و این حرف هاست. #نماز صبحش را ندیده بود، چون #صبح 🌙ها آفتاب⛅️ نزده، بی سروصدا از #خواب بلند می شد🍃
🔶#صبحانه درست می کرد و طوری که مزاحم آن ها نشود، می رفت #سرکار، اما نماز مغرب و عشا را دیده بود که مفصل و با طُمأنینه می خواند.🍃
🔵#خانه شان هم با اینکه یوسف#مجرد بود و حسن تازه عقد کرده بود، نسبت به خانه های مجردی خیلی #تمیز و پاکیزه بود. نه رخت و لباس چرک این طرف و آن طرف ریخته بود، نه ظرف های #کثیف کنار ظرف شویی تَلَنبار شده بود. خانه ی ساده و قشنگی داشتند.🍃
🔴#یک دست مبل هم توی اتاق پذیراییشان بود که می گفتند #یوسف خودش درست کرده.
مدتی که یوسف آمده بود# تهران، کلاس زبان #انگلیسی🔠 می رفت، #شب 🌙ها خانه ی خاله اش بود.🍃
🔶شوهر خاله اش #کارگاه نجاری داشت. یوسف هم #غروب که از سرکار می گشت، کلید کارگاه را می گرفت و می رفت آن جا. مداد سیاه را پشت گوشش
و تا صبح #مشغول میشد👌🍃
🔴دو تا تخت دو# نفره ی تاشو درست کرده بود که وقتی #جمعشون میکردند مثل چمدان کوچک میشد
#مبل ها هم تاشو بودند
به نظر زهرا ، یوسف خیلی #باسلیقه بود
عصرها که یوسف از سر کار بر میگشت زهرا از پشت #پنجره می دید که با پوتین هایش نمی آید توی ساختمان
همانجا توی #حیاط دم حوض پوتین ها و جوراب هایش را در می آورد و پاهایش را میکرد توی حوض
جوراب ها رو می شست و پهن میکرد روی بند.🙂🍃
🔶بعد دمپایی می پوشید و می آمد داخل
برای #زهرا خیلی جالب بود که #یوسف به این چیزها دقت می کرد.
تاوقتی می آید توی #اتاق پاهایش که از #صبح🌤 توی پوتین بوده بو ندهد
زهرا دلش می #سوخت که نظامی ها همیشه باید پوتین پایشان می کردند .🍃
.
#ادامه_دارد🍃
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🍃🍃🍃🍃*🕊🌟🕊*🍃🍃🍃
گاهی
تـ❤️ـو را #کنارخـود
احساس ميکنم
اما چقـدر
دل خوشـی
#خوابـــ ها کم استــ ..😔
📎برادر جان #تو می روی 🕊
بسلامتــ؛ سلام ما هم برسان✋
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
•••♥️••• #جوان ها اگر میخواهند از دست شیطان😈 راحت شوند عشـ♥️ـق به #شَهادت را در وجود خود #زنده
#تلنگرانه 💥💥
💠حاج حسین یکتا می گفت:
⇜جوونا سعی کنید تو جوونی عاشق بشید. تو جوونی #عاشق امام زمان (عج)♥️ شد
♦️اومد جمکران، #شهادتو خواست
ظهر عاشورا شهادتو🌷 بهش دادن
♦️شده تا حالا به خاطر #امام_زمان (عج) بری جمکران⁉️ و هیچی ازش نخوای و بگی فقط دلم برا #تو تنگ شده ؟!
♦️فرمانده گردانی به خودم گفت:
#خواب امام زمان(عج) رو دیدم. آقا بهم گفت لیست📃 گردان رو بهم بده. لیست گردان رو بهشون دادم؛ ایشون با خودکار قرمز🖍 زیر بعضی اسم هارو خط کشید. هرکدوم از اون اسم هایی رو که آقا اون شب زیرشون خط کشیدن📝 #شهیدشدن
⇜بچه ها الان امام زمان (عج) دارن برا #ظهور یارگیری می کنن. زیر اسم کدومامون با خودکار سبزشون🖌 خط می کشن؟؟ 😔
#شهـــادتـــ🕊🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✨*✨*✨*✨*✨*✨*✨*✨
🌙 وقت #خواب است و
دلــمان💞
🌾پیش تـ✨ـو
🌾سـرگـردان است..❗️
#شب بخیر 💫
ای نفست...
شرح پریشانی ما..
#شبتون_شهدایی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❣🌟❣🌟❣🌟❣🌟❣
🕊ارزوی
رخِ تـ✨ـو #خواب
گرفته ز دو چشم
🕊قدر یک لحظه
🕊طلوعت #سحری ما را بس
#شهید_مصطفی_صدرزاده
با نام جهادی سید ابراهیم
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
#کلام_شهید🌷
🔰رفیقش می گفت:
یه شب🌙 تو #خواب دیدمش بهم گفت:
به بچه ها👥 بگو حتی سمت گناهم نرن🔞 اینجا #خیلی گیر میدن...‼️
#شهید_حجت_اسدی_تفکر
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#بیاد_شهید_بی_سر 18مرداد، سالگرد شهادت محسن حججی 🌷 🍂یک جوان #دهه_هفتادی که زندگیش و نوع رفتنش برای
#خاطرات_شـهدا🥀✨
🌾شب🌙 اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح #خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ 📞بزند، ساعت 🕰کوک کرد، گوشیاش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.
🌾طاقتم طاق شد و زدم به #سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش📱 را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعتهای خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. #حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد.
🌾موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشههایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس👕 هایش را اتو زدم. پوشید و #رفتیم خانهی مامانم.
🌾مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد😀 و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. میخواستم لهش کنم. زود ازش #خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.
🌾من ماندم و عکسهای🖼 محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی #صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. #روزهای سختی بود...
✍ به روایت همسر بزرگوار شهید
#شهید_محسن_حججی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
#تلنگرانہ💥
🌸🌱عزیزے#نقلمےڪرد:
🌸🥀در خواب #امام_زمان💚 علیه السلام را دیدم.... ڪه با #دستان مبارڪشان از شانه هایم گرفته و فرمودند:
☝️از جوانیت #استفاده ڪن.
🌸🥀از #خواب ڪه بیدار شدم،
بسیار فڪر ڪردم ڪه #چگونه مے توانم از جوانیم استفاده کنم⁉️
🏴 ایام #محرم بود و شب 🌜رفتم هیئت.روحانے هیئت در بین #سخنانشان گفت:🌱
🌸🥀 جوانان از #زمان جوانیتان استفاده ڪنید،
که یڪے از بهترین استفاده از جوانے
خواندن #زیارتعاشورا ❣
در هر روز است.
بنده #متوجه شدم ڪه منظور حضرت خواندن هر #روزه ی زیارت #عاشورا است.🍂
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
2⃣3⃣3⃣1⃣#خاطره_شهید🌷 💢بارها شده بود از #ابوعلی میخواستم از #شهادت_سید_ابراهیم بگه، چون میدونستم لحظ
❄️💥❄️💥❄️
🌴صبح 🌤زود یکی از #اقوام خیلی #دورمان که رفت و آمدی با هم نداشتیم آمده بود برای تشییع #مصطفی.برایم #عجیب بود که چطور ما را پیدا کرده
و سر از اینجا درآورده.#برایمان تعریف کرد:
🌴که از حضرت عباس (ع)حاجتی داشتم قبل از #شهادت پسرتان خواب #حضرت عباس(ع)را دیدم.توی خواب حضرت به من گفتند:نماینده من در روز تاسوعا 🏴داره میاد پیشم.برید پیش اون.وقتی بیدار شدم متوجه منظور #حضرت عباس(ع)نشدم.
🌴دوباره #خواب دیدم،اینبار مادر مرحومم رو دیدم.گفت:چرا نرفتی پیش نماینده حضرت عباس(ع) و بعدش عکس🖼 #مصطفی رو نشونم داد.
بعد از بیدار شدن با پرس و جو# فهمیدم که از فامیلای خودمون هست این شهید.
بنقل از مادر #شهید مدافع حرم🌷 #مصطفی_صدرزاده🌷
(سیدابراهیم)
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢شب آخر که قرار بود #کمیل بره محل کارش. به من گفت #بابا منو میبری ترمینال⁉️ گفتم چرا که نه، آره پسرم
#عاشقانه_شهدا💞
⚜همسرم
#شهید ڪمیل خیلے #با_محبت بود☺️
مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ از من #مراقبت میڪرد...
یادمه تابسـتون 🌴بودو هوا #خیلے_گرم بودخستہ بودم،
🔅رفتم #پنڪہ رو روشن ڪردم
وخوابیدم😴«من بہ گرما خیلے حساسم»خواب بودم و#احساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ و متوجہ شـدم برق رفته بعد از چند #ثانیہ احساس خیلے #خنڪے ڪردم🌱 و به زور چشمم
رو باز ڪردم تا #مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ...
⚜دیدم #ڪمیل بالای سرم یه ملحفہ رو گرفتہ و مثل پنڪه بالای سرم مے چرخونہ تا #خنڪ بشم😇
ودوبارہ چشمم بسته شد ازفرط خستگے... شاید بعد نیم ساعت تا #یکساعت خواب بودم و وقتے بیدارشدم دیدم ڪمیل #هنوز دارہ اون #ملحفه رو مثل پنڪہ روے سرم مے چرخونه تا خنڪ بشم...😳😢
🔅پاشدم گفتم
#ڪمیل توهنوز داری مےچرخونے⁉️
خستہ شدی گفت:#خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما #حساسے
میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشے ودلم💗 نیومد
#شهید_کمیل_صفری_تبار🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
♥️★♦️★♥️
🌸وقت #خواب است و
دلــم💕پیش تـ★ـــو
🍃سـرگـردان است..!
ای نفست...شرح #پریشانی من...
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
#شــــبتون_شـــــهدایـــے🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 2⃣7⃣#قسمت_هفتادو_دوم 💢و در آغوشش میگیرند... و تو گمان
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
3⃣7⃣#قسمت_هفتادو_سوم
💢#رقیه خود را به روى سر مى اندازد.... و مثل مرغ پر کنده پیچ و تاب مى خورد.مى نشیند، برمى خیزد، دور سر مى چرخد، به سر نگاه مى کند، بر سر و صورت و دهان خود مى کوبد، خم مى شود، زانو مى زند، سر را در آغوش مى کشد، مى بوید، مى بوسد،
خون سر را با دست و صورت و مژگان خود مى سترد... و با خون خود که از دهان و گوشه لبها و صورت خود جارى شده در مى آمیزد، اشک مى ریزد، ضجه مى زند، صیحه مى کشد، مویه مى کند، روى مى خراشد، گریه 😭مى کند، مى خندد، تاولهاى پایش را به پدر نشان مى دهد، شکوه مى کند، دلدارى مى دهد، اعتراض مى کند، تسلى مى طلبد....
🖤و #خرابه را و #جان_همه_خراباتیان را به آتش 🔥مى کشد.... بابا! چه کسى محاسن تو را #خونین کرده است ؟بابا! چه کسى رگهاى تو را #بریده است ؟بابا! چه کسى در این کوچکى مرا #یتیم کرده است؟ بابا! چه کسى یتیم را #پرستارى کند تا بزرگ شود؟بابا! این زنان #بى_پناه را چه کسى پناه دهد؟بابا! این چشمهاى گریان، این موهاى پریشان، این غربیان و بى پناهان را چه کسى #دستگیرى کند؟بابا! شبها وقت خواب ، چه کسى برایم #قرآن بخواند؟ چه کسى بادستهایش #موهایم را شانه کند؟ چه کسى با لبهایش #اشکهایم را بروید؟
چه کسى با بوسه هایش #غصه هایم را بزداید؟
💢چه کسى #سرم را بر زانویش بگذارد؟ چه کسى #دلم را آرام کند؟کاش مرده بودم بابا! کاش فداى تو مى شدم !
کاش زیر خاك بودم ! کاش به دنیا نمى آمدم ! کاش کور مى شدم و تو را در این حال و روز نمى دیدم.مگر نگفتند به سفر مى روى بابا؟ این #چه_سفرى بود که میان سر و بدنت #فاصله انداخت؟ این چه سفرى بود که #تو را از #من گرفت ؟باباى شجاع من ! چه کسى #جراءت کرد بر سینه تو بنشیند؟ چه کسى #جراءت کرد سرت را از تن جدا کند؟
🖤چه کسى #جراءت کرد دخترت را یتیم کند؟تو کجا بودى بابا وقتى ما را بر #شتربى_جهاز نشاندند؟تو کجا بودى بابا وقتى به ما #سیلى مى زدند؟تو کجا بودى بابا وقتى کاروان را #تند مى راندند و زهره مان را آب مى کردند؟تو کجا بودى بابا وقتى #آب را از ما دریغ مى کردند؟تو کجا بودى بابا وقتى به ما #گرسنگى مى دادند؟ تو کجا بودى بابا وقتى #عمه_ام را #کتک مى زدند؟
💢تو کجا بودى بابا وقتى برادرم #سجاد را به #زنجیر مى بستند؟تو کجا بودى بابا وقتى #شبها در #بیابانهاى ترسناك #رهایمان مى کردند؟تو کجا بودى بابا وقتى #سایه_بانى را در ظل آفتاب از ما مضایقه مى کردند؟تو کجا بودى بابا وقتى مردم به ما مى #خندیدند😄⁉️تو کجا بودى
بابا وقتى ما بر روى شتر #خواب مى رفتیم و ازمرکب #مى_افتادیم و زیردست وپاى شترها مى ماندیم ؟تو کجا بودى بابا وقتى #مردم از #اسارتماشادىکردندو#پیش_چشمهاى_گریان_ما مى #رقصیدند؟
🖤تو کجا بودى بابا وقتى بدنهایمان #زخم شد و پوست صورتهایمان برآمد؟تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب #سجاد را در سایه شتر خوابانده بود و او را باد مى زد و گریه مى کرد؟تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب نمازهاى شبش را #نشسته مى خواند و دور از چشم ما تا صبح🌥 #گریه مى کرد؟
تو کجا بودى بابا وقتى #سکینه سرش را بر شانه عمه ام زینب مى گذاشت و زارزار مى گریست ؟تو کجا بودى بابا وقتى از #زخمهاى غل و زنجیر سجاد #خون مى چکید..
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌸🍃🌸🍃 🌷چند روز قبل از اعزام غلامرضا به سوریه، یک سفارش از من خواست و من گفتم: «سعی کن هرجا هستی یک
💠کرامت #شهدا🌷
🔰 از زبان #مادر شهید🍂
❣✨بعد از شهادت غلام رضا خیلی بی تابی میکردم، دلم میخواست هر طــور شده به دیدار #حضرت_آقا بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم...
❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت... خلاصه اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی #ارادت داشتم... بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم...
❣✨همون شب به #خوابـم آمد
باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من...
با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت: امروز شما #مهمان ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام همسر ایشون رو نمی دانستم)
❣✨+آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام، متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید... -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به #مادرم بدهی.. بهش بگو از طرف ماســت اینم #هدیه_حضرت_آقا ...
❣✨+تا که این #جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود،
آخه غلام رضا درست میگفت
این شال همان شالی بود که حضرت آقا در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده #هدیه🛍 داده بودند و حالا این #شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم...
❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک #خواب و آن هم به واسطـه ی یک #قاری_لبنانی برآورده کرد. و طولی نکشید که #شال سبز 🌱این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است.
#شهید_غلامرضا_لنگری_زاده 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🔻 روایت یک #خواب_زیبا
🔹شبی در خواب #جوان زیبا و خوشرویی را دیدم😍 که لحظات گرمیِ نگاهش و طراوت و شادابیِ سیمایش من را #مجذوب خودش کرد. من به او گفتم شما چه کسی هستی⁉️ گفت: اسمم #عباس_دانشگر است
🔸و در فاصله ی چند متری دیدم که فرشی با گلهای رنگارنگ💐 پهن است و #فضا آکنده از شمیم عطری دل انگیز💖 است. و تعدادی از #شهدا روی فرش ایستاده اند👥
🔹عباس به من گفت: به #مادرم بگویید زیاد نگران من نباشد❌ جای من بسیار خوب است؛ من پروانه وار و #آزاد پر کشیده ام. به نیت من به مدت دو سال🗓 #نماز قضای احتیاطی بخوانید؛ من نیاز به نماز دارم.
🔸از خاله ام #خانم_عبدوس که معلم
روخوانی و روانخوانی قرآن📖 شماست تشکر کنید که به #نيت_من زیاد قرآن می خواند. صبح از #خواب بیدار شدم وقتی به کلاس قرآن رفتم برای خانم عبدوس تعریف کردم
🔹اشک در چشمانش حلقه زد و گریست😭 گفت عباس را مثل #فرزندم دوست می داشتم. وقتی خبر شهادتش🌷 را شنیدم در تمام مجالسی که شرکت میکنم به #یاد_او قرآن میخوانم و #صلوات میفرستم
📚 اذان صبح به وقت حلب
#شهید_عباس_دانشگر 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شب سردے ست
و هوا منتظر باران🌧 است
وقت #خواب است و
دلمـ♥️ پیش تو سرگردان است
#شب_بخیر اے نفست
شرح پریشانی من
مـاه پیشانے🌝 مـن
#دلبـر بارانے مـن 😍
#شهید_احمد_مشلب
#شبتون_شهدایی 🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣چشم مخمـورِ تـ♥️ـو تا
★در #خواب مستے خفتہ است ..
❣از خمارِ چشمِ مستت😍
★عالمـی آشفـتہ استــ ...
#شهید_حمیدرضا_ضیایی
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰سردار شهید حاج قاسم سليمانی:
«شهید حسین قمی را باید از #گمنامی در بیاوریم...»
#فرمانده_حسین
💢خیلی دوست داشتم حسین رو تو خواب ببینم، خیلی حرفها داشتم که بهش بگم. تا اینکه حسین رو تو #خواب دیدمش، اول فکر کردم کسی شبیه حسینه؛ منو دید لبخند زد😍 باز هم ماندم، گفتم شاید برادر دوقلوی حسین باشه. یادم اومد #حسین برادر نداشت❌
💢بعد از حال و احوال با اون تبسم همیشگی گفت: چه خبر از #حسین_قمی؟؟ همین حرف از زبان خودش امانم را برید، بغضم ترکید😭 و نتونستم خودمو کنترل کنم شروع کردم به گریه، خیلی صحبت ها داشتم با حسین، اما همه رو فراموش کرده بودم گریه کنان از خواب بیدار شدم
💢مبهوت مانده ام چرا سراغ حسین قمی رو گرفت؟! شاید میخواست بگه ما #زمینی ها حسین ها رو نشناختیم😔شاید میخواست بگه مثل حسین برای #فرج امام زمان(عج) تلاش کنید👌
💢شاید میخواست بگه بعد از حسین قمی ها شما چه کردید و کجای تاریخ📆 قرار دارید؟ شاید میخواست بگه ما کار حسینی کردیم و شما کار #زینبی کردید؟؟!!
و شاید ...... 😔
✍راوی: دوست و همرزم شهید
#شهید_مرتضی_حسین_پور🌷
فرمانده ی شهید حججی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🌺خورشید☀️ من ٺویے وبے حضورٺو
#صبحم بخیر نمےشود
🌺اے #آفٺاب من
گر چهره رابرون نڪنے
از #نقاب خود
🌺صبحے⛅️ دمیده نگردد
بہ #خواب من
🔸تعجیل در ظهور #صلوات🔸
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#صبـح می خندد و
باغ از نفس بارش ابر🌧
می گشاید مژه😍 و
می شکند مستی #خواب ...
#شهید_سعید_بیاضی_زاده
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh