شهید محمدرضا تورجی زاده
#وای_مادرم
محمد گفته بود: من در عملیاتی شهید می شوم که رمز آن یازهرا(سلام الله علیها) است. من هم فرمانده گردان یا زهرا(سلام الله علیها) هستم...
صبح 5 اردیبهشت، یکدفعه صدای انفجار خمپاره آمد. گلوله دقیق داخل سنگر فرماندهی خورده بود. محمد را از سنگر بیرون آوردند. شکاف عمیقی در پهلوی چپ او بود. بازوی راست او هم غرق خون بود.
یکی از دوستانش از شهادت محمد بسیار ناراحت بود. شب در خواب او را دید در حالی که خوشحال و با نشاط بود. لباس فرم سپاه هم بر تنش بود. چهره اش خیلی نورانی تر شده بود.
از محمد پرسید: محمد! این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟
محمدرضا تورجی زاده در حالی که می خندید گفت: من حتی آقا امام زمان (عجل الله فرجه الشریف) را در آغوش گرفتم...
@ShahidToorajii
◼️⬛️◾️◼️⬛️◾️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رمز_یازهرا_درشب_عملیات
#پهلوها_ی_تیرخورده
#سخنرانی_حاج_حسین_یکتا
@ShahidToorajii
#یازهرا
گرینف گلوله عجیبی دارد، تیرخورد به بازوی سیدمجتبی، بالای آرنج، دست سیدمجتبی راخوردکردوگلوله عمودفرورفت به پهلوی سیدمجتبی، بازوی سیدمجتبی شکست، پهلویش راشکافت سیدمجتبی می گفت، فدای مادرم بشوم، مادرم زهرا (س) که آن نانجیبان، پهلویش راشکستند وبازویش را، هواتاریک بود، وقتی گلوله خوردم، حس غریبی از همه یازهرا، های که گفته بودم ریخت توی دلم، تیرخورد به پهلویم، یادپهلوی مادرم فاطمه (س) بودم.
#حضرت_فاطمه_(س)
شهید ردانی پور
میخواست برای عروسیش کارت دعوت بنویسه اوّل رفته بود سراغ اهل بیت
یک کارت نوشته بود برای امام رضا (ع) مشهد .
یک کارت برای امام زمان (ارواحنا فراه ) مسجد جمکران
یک کارت هم به نیّت حضرت زهرا (س) انداخته بود توی ضریح حضرت معصومه (س) قبل از عروسی بی بی اومده بود به خوابش ! فرموده بود :
“چرا دعوت شما را رد کنیم ؟ چرا به عروسی شما نیایم ؟ کی بهتر از شما ؟ ببین همه آمدیم ، شما عزیز ما هستی”
سردار شهید مصطفی ردّانی پور
@ShahidToorajii
#حساسیت_شهید_تورجی_به_حضرت_زهرا
محمدرضا تنها توی چادر فرماندهی گروهان نشسته بود که من وارد شدم و سلام کردم. مثل همیشه به احترام سادات از جایش بلند شد. جلو رفتم و گفتم: محمدآقا من یک قراری دارم که باید بروم چون منتظرم هستند و همه سعی ام را می کنم تا عصر برگردم.
محمدرضا به من نگاهی کرد و بی آنکه کلام دیگری بگوید، گفت: نه امکان ندارد، نمی شود. و من هم گفتم من باید بروم و باز هم تاکید محمدرضا که خیر نمی شود بروی.
با ناراحتی و عصبانیت از چادر بیرون آمدم و گفتم: شکایتت را به مادرم فاطمه زهرا(س) می کنم. به سرعت و بی آنکه کفشی به پا کند، دنبالم دوید و پرسید چه گفتی؟!
نگاهم را برگرداندم، صورتش خیس اشک بود، برگه مرخصی را به دستم داد و گفت: این برگه مرخصی را سفید امضا کرده ام تا هر چند روز که می خواهی، برو مرخصی ولی خواهش می کنم، حرفت را پس بگیر.
محمدرضایی که برای مرخصی دادن اینقدر با جدیت رفتار می کرد، تا حرف حضرت صدیقه(س) به میان آمد، پاهایش لرزید و دستانش کم توان، بغض امانش را بریده بود و من تازه فهمیدم که او چقدر به مادرمان حساس است.
یک سالی گذشت و چند ساعتی بیشتر به آخرین دیدار و شهادت محمدرضا نمانده بود، تا مرا دید، یاد آن روز افتاد و گفت: راستی حرفت را که پس گرفتی؟!
گفتم: بله من اشتباه کردم که چنین حرفی زدم، تو مرا حلال کن.
@ShahidToorajii