بگرد نگاه کن
قسمت464
فردای آن شب در آشپزخانه در حال پختن غذا بودم، گاهی هم سرکی به کتابم می کشیدم و درس می خواندم.
در خانه کوبیده شد.
با باز کردن در هدیه خودش را داخل خانه انداخت.
نرگس چادر به سر سعی کرد لبخند بزند.
—تلما جان! هدیه یه ساعت پیشت بمونه من یه سر برم پیش هلما و بیام؟
با تعجب نگاهش کردم.
—الان وقت مشاوره شه؟!
—نه، دو ساعت پیش باید می رفتم. اون موقع هر چی بهش تلفن کردم در دسترس نبود منم نرفتم. از اون موقع تا حالا صد بار بهش زنگ زدم، در دسترس نیست که نیست! به خاله ش زنگ زدم اونم بی خبر بود. بیچاره خاله شم استرس گرفت گفت حتما اتفاقی افتاده و گرنه غیر ممکنه هلما گوشیش مشکل داشته باشه یا در دسترس نباشه.
برای همین نگران شدم. زنگ زدم میثاق بیاد با هم بریم یه سری بهش بزنم. یعنی خاله ش ازم خواست. گفت خونواده ی شوهرش مهمونش هستن نمی تونه ولشون کنه، بره.
هدیه را بغل کردم.
—بذار منم بیام. هدیه رو می ذاریم پایین پیش مامان یا اصلا با خودمون می بریمش.
هدیه را از بغلم گرفت.
—راستش هدیه خودش اصرار کرد بیاد بالا ولی حالا که تو می خوای بیای، می برم می دمش به مامان. به خاطر سرمای هوا، بیرون نبرمش بهتره. توام برو حاضر شو.
همین که خواستم در را ببندم نرگس صدایم کرد.
—تلما!
در را کامل باز کردم.
—جانم.
—اول به علی آقا زنگ بزن ازش اجازه بگیر.
سرم را تکان دادم.
—اتفاقا خودم می خواستم زنگ بزنم بهش اطلاع بدم.
اخم ریزی کرد.
—اطلاع نه، ازش اجازه بگیر. کلمه ی اجازه رو حتما بگو.
لبخند زدم.
—چشم، حتما!
بلافاصله به سمت اتاق رفتم و قبل از هر کاری به علی تلفن کردم. گوشی اش را جواب نداد، به مغازه زنگ زدم.
—چرا گوشیت رو جواب ندادی؟
—دستم بند بود. مشتری تو مغازه س.
—علی جان! خواستم ببینم اجازه می دی منم همراه نرگس و آقا میثاق برم؟
–کجا؟!
ماجرا را تند تند برایش تعریف کردم.
مکث کرد.
—تو که به اونا گفتی می خوای بری که، دیگه چرا به من زنگ زدی؟
—خب اگه تو اجازه ندی نمی رم. می گم خودشون برن.
—آخه بری چی کار؟
—برم عیادتش، یه کم حال و هواش عوض بشه. حالا که ساره هم رفته خیلی تنها شده، یه سر بهش بزنم. تنها که نیستم با نرگسم.
—این علی جانی که تو گفتی مگه می شه بگم نرو؟ فقط مواظب خودت باش!
من خودم میام دنبالت.
ذوق زده گفتم:
—ممنونم عزیزم.
چقدر پیاده کردن حرف های نرگس در زندگی ام، موثر بود و احساس خوبی به من می داد.
فوری آماده شدم و به طبقه ی پایین رفتم.
داخل ماشین سکوت سنگینی برقرار بود و همین سکوت نگرانم می کرد. کاملا مشخص بود نرگس از چیزی نگران است ولی حرفی نمی زند.
جلوی در از ماشین پیاده شدیم.
آقا میثاق رو به همسرش گفت:
—من تو ماشین می شینم تا شما بیاید. نرگس التماس آمیز نگاهش کرد.
—می شه بیای بالا. فوقش پشت در آپارتمانش منتظر می مونی.
آقا میثم سری کج کرد و ماشین را قفل کرد.
نرگس کلید را داخل قفل انداخت.
با تعجب پرسیدم:
—کلید داری؟!
—آره، چون خیلی سختشه از جاش بلند بشه، خاله ش یه کلیدم به من داده.
همین طور که از پله ها بالا می رفتیم آقا میثاق گفت:
—شاید شارژ گوشیش تموم شده حوصله نداشته بزنه به شارژ، گرفته خوابیده. این وقت شب مزاحمش نباشید.
نرگس کلید را داخل قفل انداخت و هم زمان زنگ آپارتمان را هم زد.
—اون بیچاره که خواب درست و حسابی نداره. همه ی سرگرمیش همین گوشیشه. حتی می خواد بخوابه با گوشیش صوت قرآن گوش می ده. بعدشم من از بعد از ظهر دارم بهش زنگ می زنم. الانم تازه سر شبه وقت خواب نیست.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
【 فَإنَك بِأعيُنِنا :
بندهی من تو در حِفاظت
کاملِ ما قرار داری . . 】
_سورهطور؛آیه ٤٨
بد جوری زخمی شده بود
رفتم بالای سرش
نفس نفس میزد
بهش گفتم: زندهای؟
گفت: هنوز نه !
او زنده بودن را
در #شهادت می دید ..!
#مجروحین
#دفاع_مقدس
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بسماللهالرحـمنالرحیـم
💫🍃 قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات
به نیابت از
دکتر#شهید_آرمان_علی_وردی 🥀
🏴 هدیه به شهدا و اسرای #کربلا
و #امام_زمان 🏴
به نیت ظهور 💚
سلامتی امام زمان، رفع هم و غمشان و خوشنودی و رضایتشان از ما
سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایتشون
رفع مشکلات کشور
شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز
رفع گرفتاریهای خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا
خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمیدونیم در عالم بالا چه غوغایی میکنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما
انشاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌹شهید «#آرمان_علیوردی» متولد۱۳ تیر ۱۳۸۰ شد.
اهل محله آذربایجان واقع در بزرگراه شهید نواب صفوی بود. پدر و مادرش از چهار سالگی او را در کلاسهای قرآن ثبتنام کردند. آرمان از همان دوران، یک بچه با جرأتی بود.
در آزمون خلبانی ارتش و در آزمون دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین (ع) شرکت کرد اما در آنجا توفیق پیدا نکرد تا لباس پاسداری را بر تن کند؛
🌻لذا وارد دانشگاه شد و در رشته مهندسی عمران تحصیل کرد ولی به خانوادهاش گفت که محیط دانشگاه به روحیهاش سازگار نیست؛ بنابراین به حوزه آیتالله مجتهدی رفت.
در حال گذراندن دوره سوم بود که به شهادت رسید.
هیچکس فکر نمیکرد که آرمان شهید شود؛ چراکه کاملاً عادی و ساده رفتار میکرد.
آرمان جزو #بسیجی های فعال بود و دورههای مختلف را میگذراند.
🍁وی در جریان اغتشاشات پاییز سال ۱۴۰۱ چندباری همراه با یگان #بسیج به مأموریت کنترل اغتشاشگران رفت تا اینکه برای آخرینبار در چهارم آبان، بعد از شرکت در کلاسهای حوزه علمیه، به جمع همرزمان خود در میدان مقابله با اغتشاشات پیوست و در آن شب به شهادت رسید.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🟢 شهید #آرمان_علی_وردی
آرمان در قطعه ۵۰ گلزار شهدا به خاک سپرده شود. وقتی برای تشییع و تدفین به گلزار شهدا رفتیم، دیدم محل دفن آرمان دقیقا همان مکانی است که آنجا نماز میخواند.
🕌 اهل #نماز_شب بود و یک بار در صحن شیخ بهایی حرم امام رضا (ع) وقتی یکی از رفقایش هنگام اقامه نماز شب از او عکس میگیرد، موجب ناراحتی آرمان میشود و آرمان از دوستش میخواهد عکس را پاک کند. دوستش مخالفت میکند و در نهایت آرمان میگوید تا وقتی #شهید نشدم، این عکس را رو نکن.
🚦 در برخی موارد، افرادی که در خارج از کشور زندگی میکردند با دیدن تصاویر شکنجه آرمان متاثر و متحول شدند. مثلا خانمی که در انگلیس زندگی میکرد با دیدن تصاویر شکنجه آرمان به ایران آمده و خودش را به مراسم تشییع آرمان رساند.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
پدربزرگ شهید آرمان میگن:
«آرمان را بد شکنجه کردند. او را برهنه کردند. با لگد به سر و بدنش کوبیدند. به آرمان چاقو و قمه زدند. فقط به این خاطر که میگفتند به #رهبر_انقلاب توهین کن، اما او پای اعتقادات خودش ایستاد. به آنها گفته بود مرا بکشید هم به آقا توهین نمیکنم.
به قدری با آجر به سرش ضربه زده بودند که جمجمه و استخوان سرش خرد شده بود و با اشاره دست، فرومیرفت. اگر تیر خلاص به آرمان میزدند بهتر بود تا اینکه اینطور او را شکنجه کنند».😭😭😭
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🌱 غریب گیر آوردنت
✨#شهید_آرمان_علی_وردی (صلوات الله)
📽 #مداحی
#کلیپ
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕋 وقتی بنده داره #نماز میخونه و الله اکبر میگه و حواسش پرته یه جای دیگه میشه
خدا میگه میخوای منو فریب بدی؟😓
🎤 استاد #پناهیان
🤲 #خدایا کمکمون کن نماز با توجه بخونیم😔
#یا_امام_زمان پناه میبریم به خودت از شر شیطانی که بیشترین حملات را سر نماز به ما وارد میکنه.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
1_3028308949.mp3
1.8M
🎧 -رفقا دل بکنیم
#حضرت_آقا چطور بگن بیایم پای کار...
•امام زمان (عج) میون میلیارد ها انسان منو تو رو داره!
👤#حاج_حسین_یکتا
⏳#پیشنهاد_دانلود
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برمابرسانید،
دواییلطفاً!
ازغصهمریضیم،
شفاییلطفاً!
درنسخهۍِماجا؎دوابنویسید
یكچا؎غلیظڪربلاییلطفا...!
💔 کربلایی ها التماس دعا
#اربعین #کربلا
#امام_حسین
✍️من #شهید شدم تا راه #کـربلا باز شود
و شما در فردایی شیرین
در #حرم امام حسین علیهالسلام
به یاد #شهدا (باشید) و به یاد شهدا بگریید.
🌷فرازی از #وصیتنامه
#شهید_محمدعلی_فتاح_زاده
🚩 #اربعین نایب الشهدا باشیم🚩
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
وقتی #محمدرضا از #جبهه می اومد
و واسه چند روز خونه بود ، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم .
میدیدم نماز #شب میخونه و حال عجیبی داره
یه جوری شرمنده #خداست و زاری میکنه که انگار بزرگترین #گناه رو در طول روز انجام داده
یه روز #صبح ازش پرسیدم :
چرا انقدر #استغفار میکنی
از کدام #گناه می نالی
جواب داد :
همین که این همه #خدا بهمون #نعمت داده و ما نمی تونیم #شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای #شرمندگی داره...
راوی: #خواهر_شهید
#محمد_رضا_تورجی_زاده
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
47.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴🏴 حال دلم بده حرم میخوام
🏴مقام معظم رهبری: «یا لَیتَنا کنّا مَعَکم فَنَفوزَ فَوْزاً عَظیماً
کاش ما هم با شما بودیم وبه رستگاری بزرگ می رسیدیم.»
#اربعین
#جاماندگان
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
قسمت465
نرگس در را باز کرد و داخل شد.
همه جا تاریک بود. کلید برق کنار در را زد و لوستر سالن روشن شد. بعد آرام صدا کرد.
—هلما جان! هلما! برات مهمون آوردما.
یک راست به طرف اتاق رفت.
با دیدن سالن خانه، ماتم برد.
هنوز آثار آتش سوزی در همه جای خانه دیده می شد. از مبل هایی که قبلا در سالن بود دیگر خبری نبود و سالن خیلی خالی شده بود.
دود گرفتگی دیوارها، خانه را ترسناک کرده بود. هنوز هم بوی دود در فضای خانه، مشام را پر می کرد.
صدای هراسان نرگس که آقا میثاق را صدا می کرد ترسم را بیشتر کرد.
آقا میثاق پا به درون خانه گذاشت و از من پرسید:
—چی شده؟!
مبهوت گفتم:
—نمی دونم! و به طرف اتاق راه افتادم.
نرگس با رنگ پریده و وحشت زده از اتاق بیرون آمد و هراسان گفت:
—میثاق زنگ بزن اورژانس، زود باش. بعد رو به من گفت:
—نرو داخل.
پرسیدم:
—مگه چی شده؟
سعی کرد آرام باشد.
—هیچی، هیچی، فکر کنم چاقو بهش زدن.
هینی کشیدم.
آقا میثاق همان طور که با تلفن صحبت می کرد داخل اتاق رفت و نرگس هم به دنبالش.
قلبم آن قدر می کوبید که احساس می کردم می خواهد از دهانم بیرون بپرد.
خودم را به در اتاق رساندم و از آن جا سرکی به داخل اتاق کشیدم.
چشم های هلما تا آخر باز بود و تمام تختش رنگ خون شده بود.
دیدن این صحنه و بوی خون باعث عق زدنم شد.
به سمت دستشویی دویدم. نرگس به دنبالم آمد. روی روشویی خم شدم. پاهایم سست شده بود و نمی توانستم روی پاهایم بمانم.
نرگس کمکم کرد از دستشویی بیرون بیایم و همان جا جلوی در، روی زمین نشستم و شروع به داد زدن کردم.
آقا میثاق از اتاق بیرون آمد و مقابلم زانو زد.
—تلما خانم! بلند شید از این جا بریم. ولی من فقط جیغ می زدم.
بالاخره بلند شد و در اتاق را بست و فوری شماره ای گرفت و شروع به حرف زدن کرد.
نرگس دست هایم را گرفته بود و نگاهم می کرد. رنگ خودش هم پریده بود و لب هایش سفید شده بودند.
جیغ های من کار خودش را کرد و یکی از همسایه ها سرکی از در خانه به داخل کشید و پرسید:
—چی شده؟!
آقا میثاق به طرف آن خانم رفت و موضوع را توضیح داد.
خانم هینی کشید و رفت. بعد از چند لحظه با یک لیوان آب آمد و جلوی دهان من گرفت.
—بخور خانم. یه کم بخور.
با آبی که به دهانم ریخت جیغ هایم تبدیل به هق هق گریه شد.
نرگس هم شروع به گریه کردن کرد و گفت:
—حتما کار همون میثم لعنتیه. نجات دادن مردم به قیمت از دست دادن جون خودش تموم شد. بیچاره تازه امید به زندگی پیدا کرده بود.
من هم گریه کنان گفتم:
—بیچاره غریب افتاده این جا. هیچ کس رو نداشت، خیلی تنها بود.
خانم همسایه همراه ما شروع به گریه کرد.
نرگس اشک هایش را پاک کرد.
—ولی دیگه تنهایی براش اهمیتی نداشت. می گفت تازه فهمیدم چطور باید زندگی کنم. می گفت با همین اوضاعمم می تونم از زندگیم لذت ببرم.
آدم با فکر و اندیشه ش زندگی می کنه نه با جسمش.
اون حالش داشت خوب می شد.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
قسمت466
خیلی عوض شده بود.
دوباره هق هق گریه ام بالا رفت.
با به گوش رسیدن صدای آژیر آمبولانس آقا میثاق به زور ما را از آن جا دور کرد و سوییچ را به طرف نرگس گرفت.
—با تلما خانم برید تو ماشین بشینید.
نرگس در رفتن تردید کرد.
میثاق چشم غره ای رفت و به من اشاره کرد.
—امانته دستمون. زنگ زدم علی بیاد، زنش رو تحویلش بدیم بعد هر کاری خواستی بکن. اصلا اگه خواستی می ریم بیمارستان.
داخل ماشین نشستیم.
نرگس گفت:
—نمی دونم چطور وارد خونه شده! قفل در شکسته نشده. موبایلشم نبود.
بغض کردم.
—دیگه چه اهمیتی داره؟ نرگس یعنی واقعا هلما مرده؟!
سرش را تکان داد.
—علائم حیاتی نداشت.
دوباره گریه ام گرفت. سرم را روی صندلی گذاشتم و اشک ریختم.
ماشین پلیس هم آمد و نرگس رو به من گفت:
—می شه همین جا بمونی تا من برم بالا توضیح بدم؟
سرم را تند تند تکان دادم و دوباره به صندلی تکیه دادم.
نمی دانم چقدر گذشت که در ماشین باز شد.
نگاهم که به علی افتاد، اشک در چشمانم پر شد. احساس می کردم تمام اعضای صورتم می لرزد.
کنارم نشست و در ماشین را بست.
طاقت از کف دادم و خودم را توی بغل علی رها کردم. سرم را روی سینه اش گذاشتم و صدای گریه ام بلند شد.
—علی! بیچاره هلما! بهش چاقو زدن. علی! کشتنش.
دستش را دور کمرم حلقه کرد و شروع به نوازشم کرد.
—می دونم عزیزم، آروم باش! میثاق همه چی رو برام توضیح داد. کاش نمیومدی این جا. دیدن این صحنه ها برات خوب نیست.
بعد از سکوت کوتاهی گفت:
—وقتی میثاق بهم زنگ زد پیامی که هلما برام فرستاده بود رو دیدم.
فکر می کنم اون خودش می دونست میثم می خواد بیاد سراغش.
سرم را بلند کردم.
—بهت پیام داده؟!
گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و پیام هلما را نشانم داد. نوشته بود.
—سلام علی آقا! تو رو خدا حلالم کنید! من می دونم در حق شما خیلی بد کردم.
اما ازتون یه خواهش دارم؛ می دونم شما هنوزم این گروه های حلقه رو دنبال می کنید و در جریان کاراشون هستید پس اگه من نبودم صفحه م رو به شما می سپارم. اگه با گوشی من روشنگری کنید کسی نمی تونه پیداتون کنه. مردم باید بدونن پشت ظاهر با کلاس این گروه ها چه گرگ صفتایی مخفی شدن. نمی خوام بلایی که سر زندگی من و امثال من آوردن، سر کس دیگه ای بیاد.
من گوشیم رو از دسترس خارج می کنم و روی حالت ضبط صدا می ذارم. برای پیدا کردن گوشیم بالای کمد لباس رو نگاه کنید. یه وصیت نامه هم نوشتم همون جا گذاشتم. وصیت کردم خونه م مال ساره باشه.
با تعجب نگاهش کردم.
—بیچاره، یعنی خودش می دونسته؟!
—احتمالا هر روز میثم تهدیدش می کرده.
—ممکنه پلیسا اجازه ندن بری گوشی رو برداری.
گوشی خودش را در جیبش گذاشت.
—اتفاقا اگر صداشون ضبط شده باشه کمک بزرگی به پلیس می کنه. پلیسا فقط اطلاعات می خوان. بعد که پیام هلما رو بهشون نشون بدم بهم برمی گردونن.
پرسیدم:
—می خوای کارش رو ادامه بدی؟ هلما جونش رو سر این کار گذاشت.
نگاهش را به چشم هایم داد.
—اگه یه کار درست در تمام زندگیش کرده باشه، همین کار بوده. باید جلوی ظلم ایستاد و گرنه منم با اونا و گروه شیطانی شون هم دستم. چون در جریان کاراشون هستم.
می دونی تا حالا چند نفر به خاطر بلایی که این گروه سرشون آوردن، خودکشی کردن یا زندگی شون از هم پاشیده؟
نمونه ش همین دوستت ساره. مگه نگفتی از ترس آبروش معلوم نیست کجا با خونوادش آواره شده.
اونا میثم رو می گیرن ولی با دستگیری اون یا حتی گروهش این بلاها جمع نمی شه. تا وقتی آدمایی هستن که فریب حرفای میثم رو می خورن پس امثال میثم ها تموم نمی شن.
هر دو دستم را دور کمرش حلقه کردم.
—اگه بلایی سرت بیاد من می میرم.
صورتم را با دست هایش قاب کرد و نگاهش را در چشم هایم چرخاند.
—وقتی راه درست رو انتخاب کنیم دیگه متعلق به خودمون نیستیم و برای راهی که انتخاب کردیم می میریم نه برای همدیگه. رفتن تو این مسیر درد داره ولی نباید ناله کنیم. اگه شکایت کردیم یعنی اسیر اون درد شدیم و راهمون رو فراموش کردیم.
درست مثل عشق...!
هیچ کس از تلخی و سختی عاشقی حرفی نمی زنه همه می گن شیرینه.
با حرف های علی آرامش گرفتم و به عادت خودش چشم هایم را باز و بسته کردم.
—پس اجازه بده تو این راه همراهیت کنم. من همون روز که شکل اون پروانه رو روی گلدون اتاقت کشیدم فهمیدم عاشقی کردن با تو سخته. لبخند زدم و ادامه دادم:
—ولی شیرینه.
او هم لبخند زد.
—منم همون روز بهت گفتم تو اوج، پرواز کردن خیلی تمرین می خواد ولی وقتی یاد بگیریم خیلی لذت بخشه. از اون بالا این زمین با تمام تعلقاتش برامون ارزشی نداره. وابسته ی عزیزامون نیستیم ولی عاشقانه دوستشون داریم.
لیلافتحیپور
پایان داستان ❌
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
سلام علیکم همسنگران شهدایی و مومنین عزادار ✋🥀
ضمن عرض تسلیت و تعزیت بمناسبت ایام اربعین حسینی🏴
🦋 رمان برگرد نگاه کن به پایان رسید
ازتمامی شما بزرگواران عذرخواهی میکنم اگر گاهی به دلایلی ارسال رمان به تاخیر میفتاد
حلال بفرمایید لطفا🌱🌷
و سپاسگزاریم که با ماهمراه بودید تا این لحظه 🌷
ان شاءالله زندگیهامون نورانی باشه به نام و یاد خداوند و اهلبیت علیهم السلام و شهدا
الهی آمین
این ایام خادمین راهم از دعای خیرتان محروم نفرمایید لطفا
- Ostad_aali.mp3
6.19M
یکی از نشانه های #مؤمن
#اربعین😔
استاد عالی
🖤 زینب ............🖤 رقیه .........
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
رِفیق
برایِ #شهید شدن ، هُنَر لازم است...
هُنَرِ رد شدن از سیم خاردارِ نَفس...
هُنَرِ بِه خُدا رسیدن
هُنَرِ تَهذیب...
تا هُنَرمَند نشی، #شهید نِمیشی!!♥️
🌙شب تون منور دوستان عزیز و شهدایی 🌙
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯