🌸🍃✨🌿🌸🍃✨🌿🌸🍃
🔆پنج پاسگاه بود كه بايد آنها را ميگرفتيم. پاسگاهها به صورت خطی و پشت سر هم قرار داشت.
🔰تسخیر و پاكسازي پنجمین پاسگاه را به گروهان ما يعني گروهان سلمان سپرده بودند.
💠طبق دستور فرماندهي بقيه نیروها بايد طي عمليات به ترتيب در اطراف پاسگاه يك تا چهار مستقر ميشدند. قرار بود بدون آنكه دشمن بويي ببرد پیشروی کنیم.
◽️گفتند كسي حق تيراندازي ندارد تا به پاسگاه پنج برسيم. آن موقع يك حملة غافلگيرانه خواهيم داشت💪.
#پایان
↙️⇚ کانال عݪمـــدارــعـشق⇛
🆔 @Shahid_Alamdar
🍃🌿🌺✨🍃🌿🌺
@Shahid_Alamdar
🍃🌿🌺✨🍃🌿🌺
🍃هم پنج پاسگاه وجود داشت که پنجمین آن در سه راه قرار داشت.آنجا باید سه راهي مهم منطقه پاسگاه دوجیله و قلّه گردكو را تصرف ميكرديم و ارتباط دشمن با اين سه شهر مجاور قطع ميشد.
#سيد به عنوان فرمانده گروهان به همراه شهيد #سيد علي دوامي،جانشین گردان، و شهيد بهمن فاتحي و دیگر نیروها به سمت سه راه حركت كردند.
🌺وظيفة گروهان سلمان سنگینتر بود. پاكسازي پاسگاه پنج وآن سه راه کار سنگین و مهمی بود.
🌸🌿حركت سيصد نفري نيروها در
تاریکی شب و بدون صدا به سمت دشمن خيلي مشكل بود. پس از طي مسيري بايد توقف ميشد و پس ازاطمينان از حضور كل گردان دوباره به سوي سهراه حركت ميكرديم.
🌹وقتي نگاهم به #سيد افتاد، ديدم كه دائم ذكر «لاحول ولا قوة الاّ بالله»و يا ذكر يا زهرا(س) بر لبانش بود😊.
✨شرایط بسیار سخت بود. اگر دشمن از حضور ما آگاهی ميیافت و ما به اهداف تعیین شده نميرسیدیم، کار دیگر گردانها نیز با مشکل روبه رو ميشد.
#پایان🌸🍃
@Shahid_Alamdar
🍃🌿🌺✨🍃🌿🌺🍃🌿🌺✨
🇵🇸🇮🇷عَݪَـــمدآرآݩ ــعِشق
🌸🌿🍃✨🌸🌿🍃✨🌸🌿 🆔 @Shahid_Alamdar بچه ها توانستند با شلیک آرپيجي يكي از تانكها را منهدم كنند.با انفجار ت
🌸🌿🍃✨🌸🌿🍃✨🌸🌿
#درادامه⏬
گلولهٔ تيربار گرینوف به بازوي #سيد اصابت كرده بود😔. گلوله از بازو رد شده و پهلوي او را پاره كرده بود😭.
دویدم به سمت #سید💔. او را به سمت شیار کشاندم. حال و روز او اصلًا مساعد نبود😥. خونریزی شدیدی داشت. ميخواستیم #سيد را به عقب منتقل كنيم اما قبول نكرد. ميگفت:«بايد پاسگاه دشمن را فتح كنيم.»
در اين هنگام، بقيه نيروها از راه رسيدند. #سیدعلی دوامی،#حاج تقی ایزد، فرمانده گردان، و ...
با حجم آتش بچه ها تانك دشمن فرار کرد. بعد از دقايقي پاسگاه پنج به دست رزمندگان اسلام فتح شد💪.
عملیات در محور ما به اهداف خود دست یافت. خبر پیروزی بچه ها بلافاصله اعلام شد. بسیاری از نیروهای دشمن در محورهای مجاور پا به فرار گذاشته بودند.
کار پاکسازی تمام شد. #سيدنيروها را براي ادامة عمليات سازماندهي و تعدادي از بچه ها را در سنگرهای اطراف سه راه مستقر كرد. با اين كار راه فرار نيروهاي عراقي مسدود شد.
آن موقع بود که #سید به عقب منتقل شد. اما من خیلی ناراحت #سید بودم😔.
شب قبل ميگفت: «آرزو دارم مانند مادرم شهید شوم💔.»
حالا با زخمی که بر پهلو داشت او را به عقب منتقل ميکردند😢.
در مرحله سوم اين عمليات شهر هفتاد هزار نفري حلبچة عراق آزاد شد.
مردم حلبچه از رزمندگان اسلام استقبال با شکوهی کردند. دولت عراق نیز از آنها انتقام گرفت! روز 25 اسفند شهر حلبچه به شدت بمباران شیمیایی شد😓.
#پایان🌹
🆔 @Shahid_Alamdar
🆔 @Shahid_Alamdar
🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨
🔺نيروها براي حمله در آنجا مستقر و به سمت پاسگاه سوم حركت كرديم.وقتي به پاسگاه سوم رسيديم، دشمن تازه متوجه حضور ما شد. آنها از همه طرف بچه ها را به گلوله بستند. اينجاست كه فكر كردن واقعًا سخت است.
🔻در يك لحظه هم بايد فكر حفظ نيروها و حفظ جان خود باشی. هم بايد فكر كني كه چه بايد كرد؟ همة اينها بايد در يك لحظه خيلي حساس به فكرت برسد. در این شرایط فقط عنايت خداوند است كه راه را ميگشايد.
🔺اين مسائل در جنگ زياد به وجود ميآمد. به دوستان گفتم:«اگر يك روز جنگ تمام شود و ما يك ميليون بچه رزمنده داشته باشيم، يك ميليون مرد آبديده خواهيم داشت؛ کسانی که همه گونه سختی کشیده اند، مشكلات ديدند، سرما ديدند، گرما ديدند، بيخوابيها كشيدند، گرسنگيها و تشنگيها تحمل كردند. اینها به درد انقلاب ميخورند.»
🔹خلاصه آن شب با اندک نیرویی که مانده بود جلو رفتیم و پاسگاه پنجم و سه راه هم فتح شد✊.
#پایان🌹
🆔 @Shahid_Alamdar
🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨
🔻ما هم از تهران به طرف رشت حركت كرديم. اذان مغرب بود كه رسيديم. بعدها از او پرسيدم كه چرا اطلاع ندادي؟
گفت:ميترسيدم كه #مادر ناراحت شود و نتواند تحمل كند. راضي نبودم كه شما من را در آن وضع ببينید.
#مادرسيد گفت:من از خدا خواستم كه آنقدر به من قوت قلب دهد كه اگر زماني شما را در وضع بدي ديدم، خودم را نبازم.
#سيد با شنيدن این حرف بسيارخوشحال شد و گفت:من هم دوست داشتم شما همين گونه باشيد.
🔺فرداي آن روز #سيد را به همراه چند نفر از مجروحان به بيمارستان بوعلي ساري منتقل كردند. #سيد مدت بيست روز در بيمارستان بود. اما چه ماندني! آرام و قرار نداشت.
◽️مراسم سوم شهيد #بهروزمستشرق از بيمارستان بدون آنكه به كسي بگويد به آرامگاه آمده بود. بعد از بیست روز با همان مجروحيت دوباره رفت به جبهه! باز هم مجروح شد. اما به ما چیزی نميگفت.
🔹خودش ميآمد و جلوي آيينه ميايستاد و پانسمان زخمش را عوض ميكرد. يك بار پيراهنش خوني شده بود كه مادرش از اين طريق متوجه مجروحیت #سید #مجتبی شده بود.
🔶به هر حال تيري كه به #پهلويش خورده بود باعث شد در بيمارستان طحال و بخشي از روده اش را بردارند.
♦️فراموش نميکنم. در آن موقع به دوست هم اتاقی خود گفته بود من بيشتر از سي سال عمر نميكنم😢.
#پایان
🆔 @Shahid_Alamdar
🌺🍃✨🌺🍃✨🌺🍃✨
🔻روزهای سختی بود.خیلی ها احساس ڪرده بودند ڪه به روزهای آخرحماسه رسیدهایم.
#مجتبی با آن حال و روز و با کیسه ای که به او متصل بود تصمیم گرفت به جبهه بازگردد!
🔺به دنبال رضا علیپور و چند نفر دیگر رفت. گفت:«امام; پیام داده و فرموده
جبهه ها را پر کنید. من ميخواهم بروم. بقیه دوستان نیز همراه او آمدند. در اولین روزهای تابستان راهی هفت تپه شدند💔.
🔹حاج تقی ایزد وقتی چهره#مجتبی و دیگر دوستان مجروح را دید جلو آمد.
بعد از دیده بوسی گفت:«رفقا، شما با این وضعیت توان رزم ندارید. از شما خواهش ميکنم برگردید.»
🔸با اصرار حاجی همه برگشتند. یک ماه بعد، با پذیرش قطعنامه از سوی حضرت امام;، دوران جهاد اصغر به پایان رسید.
▫️بدن #مجتبی طی این دوران پنج بار به سختی مجروح شد💔. #سید یک بار هم شیمیایی شد که اثرات آن بعدها در بدن او نمایان شد.
♦️زخمهای ظاهری بدن #سید، مدتی بعد برطرف شد. اما داغی که از هجرت
دوستان شهیدش بر دل او ماند هرگز التیام نیافت😔.
#پایان
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#سید هم رفت و در کنار علامه نشست. علامه روی شانه او زد و چیزی گفت.
از دور دیدم #سید سرش را به حالت ادب پایین گرفته.
✨بعد از اتمام دیدار، به #سید گفتم: علامه به شما چی گفت!؟ #سید جواب درستی نداد. هرچه اصرار کردم پاسخی نشنیدم. این اخلاق #سید بود، همیشه کمتر از خودش حرف ميزد.
💕از نفری که جلوتر نشسته بود ماجرا را پرسیدم. گفت:وقتی علامه روی دوش #سید زد به او گفت: ”بنده، در چهره شما نوری ميبینم. بیشتر مواظب خودتان باشید.
آن شب همه ما برگشتیم. وقتی همه سوار شدند و حرکت کردند، #سید دوباره به حضور علامه رسید.
◽️ساعتی را در خدمت ایشان بود. بعدها نیز #سید چندین بار دیگر به دیدن علامه رفت و خدا ميداند که چه سخنانی بین آن بزرگوار و #سید رد و بدل شد
#پایان
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌹عباس هم نگران بود. منتها چون بیسیمچیها کنار ما دو نفر نشسته بودند، صلاح نبود بیشتر از این، در باره دلنگرانیمان جلوی آنها صحبت کنیم😞 آخر اگر این خبر شایع میشد که حاجی شهید شده، بر روحیه بچههای لشکر تاثیر منفی و ناگواری به جا میگذاشت😔 چون او به شدت مورد علاقه بسیجیها بود و برای آنها، باور کردن نبودن همت خیلی، خیلی دشوار به نظر میرسید😞
🌿چشم که بر هم زدیم، غروب شد و دقایقی بعد، روز کوتاه زمستانی هفدهم اسفند، جایاش را با شبی به سیاهی دوزخ عوض کرد⚫️. آن شب، حتی یک لحظه هم از یاد همت غافل نبودم. مدام لحظات خوش بودن با او، در نظرم تداعی میشد😭. خصوصا آن لحظهای که از «طلائیه» به جزیره جنوبی آمدیم، آن سخنرانی زیبا و بیتکلف حاجی برای بچههای بسیجی لشکر😞، بیرون کشیدن او از چنگ بسیجیها، ورودمان به سنگر فرماندهان لشکرهای سپاه😞 و شلوغبازیهای رایج حاجی، رجزخوانیهای روحبخش او، بگو بخندش با احمد کاظمی😭، لبخندهای زینالدین در واکنش به شیرین زبانیهای حاجی و بعد، آن پاسخ سرشار از روحیه احمد کاظمی به ردههای بالا، پای بیسیم و در حالی که نیم نگاهی به حاجی داشت و گفته بود: «همین که همت با ماست، مشکلی نداریم!»😞
🌱شب وحشتناکی بر من گذشت. به هر مشقتی که بود، صبر کردیم تا صبح. دیگر برایمان یقین حاصل شد که حتما برای او اتفاقی افتاده😞. بعد از نماز صبح، عباس کریمی گفت: «سعید، تو همینجا بمون، من میرم به سر قرارگاه نجف، ببینم موضوع از چه قراره!»😕
🌾رفت و اصلا نفهمیدیم چقدر گذشت، که برگشت؛ با چشمهایی مثل دو کاسه خون😰، خیس از اشک، عباس، عباس همیشگی نبود. به زحمت لب باز کرد و گفت: «همت و یک نفر دیگر سوار بر موتور، سمت «پد» میرفتند که تانک بعثی آنها را هدف تیر مستقیم قرار داد و شهید شدند».😭😭
🌷درحالی که کنار آمدن با این باور که دیگر او را نمیبینم، برایم محال به نظر میرسید. کم کم دستخوش دلهره دیگری شدم؛ این واقعه را چطور میبایست برای بچه رزمندههای لشکر مطرح میکردیم؟!😰 طوری که خبرش، روحیه لطیف آنها را تضعیف نکند😔
- هنوز هم باور نبودن همت برایم سخت است، بدجوری ما را چشم به راه گذاشت ... و رفت😞
#پایان
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
#پایان فعالیت های امروزمون...
#امیدواریم از مطالب امروز خوشتون اومده باشه...
#تعجیل در ظهور مولا صلواتی عنایت بفرمایید🌹
✾❀ @Shahid_Alamdar ❀✾
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾
🌞صبح روز بعد هنگام اذان مسئول كاروان خبر عجيبي داد؛ تازه معناي خواب آن شبم را فهميدم.آن خبر اين بود كه امروز دوباره به
#شلمچه ميرويم؛ چون قرار است#امام خامنه اي به شلمچه بيايند و نماز عيد قربان را به امامت ايشان بخوانيم.🤩
از خوشحالي بال درآورده بودم.😇 به همه چيز كه در خواب ديده بودم رسيدم؛
#جنوب،#شهدا،#شلمچه،#شهيد علمدار و حالا #آقا.
چقدر انتظار سخت است، هر لحظه اش برايم به اندازهي يك سال ميگذاشت.
از طرفي انتظار شيرين بود؛ زيرا پس از آن، امامم را از نزديك ميديدم.😍
ساعت 30:11 دقيقه بود كه آقا آمدند. همه با اشك چشم به استقبال ايشان رفتيم. بي اختيار گريه ميكردم😭. باديدنش تمام تشويشها و نگرانيها در دلم به آرامش تبديل شدند.
اماوقتي كه ميرفت دوباره همه غمها بر جانم نشست. با رفتنش دلهاي ما را با خود برد. اي كاش جاي خاك شلمچه بودم. بايد به خودش ببالد از اينكه آقا بر آن قدم گذاشته است.
پس از اينكه از جنوب برگشتم تمام اشكهايم تبديل به يقين شد. آن موقع بود كه از مريم خواستم راه اسلام آوردن را به من ياد بدهد. او هم خيلي خوشحال شد. وقتي #شهادتين ميگفتم، احساس ميكردم مثل مريم و دوستانش شده ام.
🧚♀من هم مسلمان شدم.🧚♀
#پایان این قسمت
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂
#ما_ملت_شهادتیم
کانال عݪــــمدآرآݩ ــعشق🇮🇷
@Shahid_Alamdar
#م_سادات
🔴به زبان مادری می گوییم...
#وعده_صادق۲
#پایان
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🤲