🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_شصت_و_چهارم
❤️ #هوالعشـــق
دستی به شال سرخابیم میکشم و یکبار دیگر زنگ در را فشار میدهم.
صدای علی اصغر در حیاط میپیچد
_کیه!...
چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود!تقریبا بلند جواب میدهم
_منم قربونت برم!
صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را از پشت در مشنوم
_آخ جوووون خاله لیحانههههه...
بمن خاله میگوید!...کوچولوی دوس داشتنی. در را که باز میکند سریع میچسبد بمن!
چقدر با محبت!...حتما او هم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هر طور شده خودش را خالی کند.
فشارش میدهم و دستش را میگیرم تا باهم وارد خانه شویم
_خوبی؟...چیکار میکردی؟مامان هست؟...
سرش را چند باری تکان میدهد
_اوهوم اوهوم...داشتم با موتوره داداش علی بازی میکردم...
و اشاره میکند به گوشه حیاط...
نگاهم میچرخد و روی موتورت که با آب بازی علی خیس شده قفل میشود.
هر چیزی که بوی تو رابدهد نفسم را میگیرد.
علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود
_مامان مامان...بیا خاله اومده...
پشت سرش قدم برمیدارم درحالیکه نگاهم سمت موتورات با اشک میلرزد.خم میشوم و کفشم را در می آورم که زهرا خانوم در را باز میکند وبا دیدنم لبخندی عمیق و ازته دل میزند
_ریحانه!!!...از این ورا دختر!
سرم را با شرمندگی پایین میندازم
_ببخش مامان بی معرفتی عروستو!
دستهایش را باز میکند و مرا در آغوش میکشد
_این چه حرفیه!تو امانت علی منی...
این را میگوید و فشارم میدهد...گرم ...ودلتنگ!
💞
جمله اش دلم را لرزاند...#امانت_علی...
مراچنان در آغوش گرفته که کامل میتوان حس کردمیخواهد علی را در من جست و جو کند...دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم...
میدانم اگر چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کند هر دو گریه مان میگیرد. برای همین خودم را کمی عقب میکشم و او خودش میفهمدو ادامه نمیدهد.
به راهرو میرود
_بیا عزیزم تو!...حتمن تشنته
...میرم یه لیوان شربت بیارم
_نه مادر جون زحمت میشه!
همانطور که به آشپزخانه میرود جواب میدهد
_زحمت چیه!...میخوای میتونی بری بالا!فاطمه کلاس نداره امروز...
چادرم را در می آورم و سمت راه پله میروم.بلند صدا میزنم
_فاطمهههههه...فاطمهههههه...
صدای باز شدن در و اینبار جیغ بنفش یه خرس گنده!
یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود
_واااای ریحااانههههه....ناااامرد...پله هارا دوتا یکی میکندو پایین می آییدو یکدفعه به آغوشم میپرد
دل همه مان برای هم تنگ شده بود...چون تقریبا تاقبل از رفتن علی هرروز همدیگرو میدیدیم...
محکم فشارم میدهد و صدای قرچ قروچ استخوانهای کمرم بلند میشود
میخندم و من هم فشارش میدهم...
چقد خوبه خواهر شوهر اینجوری!!!
نگاهم میکند
_چقد بی......و لب میزند"شعوری"
میخندم
_ممنون ممنون لطف داری...
💞
بازوام را نیشگون میگیرد
_بعله!الان لطف کردم که بهت بیشتر ازین نگفتم!!!...وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی...
دلخور نگاهم میکند.گونه اش را میبوسم
_ببخشید!...
لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد
_عب نداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج میکنم
_چشم!
_خب بریم بالا لباستو عوض کن
همان لحظه صدای زهرا خانوم از پشت سر می آید
_وایسیداین شربتارم ببرید!
سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت بود دست فاطمه میدهد
علی اصغر از هال بیرون میدود
_منم میخوام منم میخوااام
زهرا خانوم لبخندی میزند و دوباره به آشپز خانه میرود
_باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم!
از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه میرویم.
در اتاقت بسته است!...
دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم...
_ببینم!...سجاد کجاست؟
_داداش؟!...واع خواهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه!...
خنده ام میگیرد...
راست میگفت!سجاد همیشه مسجد بود!
شالم را در می آورم و روی تخت پرت میکنم اخم میکند و دست به کمر میزند
_اووو...توخونه خودتونم پرت میکنی؟
لبخند دندون نمایی میزنم
_اولش اوره!
گوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد
_بیا بخور...نمردی تو این گرما اومدی؟
لیوان را میگیرم و در حالیکه با قاشق بلند داخلش همش میزنم جواب میدهم
_خب عشق به خانوادس دیگه!...
✍ ادامه دارد ...
♥️ســـیدے! یــابن الــحسن!♥️
👈🏼 مِــــن هــــجرِک یاحـــــبیب،
قـــــلبے قــــد ذاب مــــــــهدیمـ
ازفــــــــــراق دورے تـــــــــو،
دیـــــگرطـــــــاقتے نـــــــمانده،
جــز ایــنکه تـــسّلایمـ دعـــاے فــــرجت بـــــاشد...
#اربــــابمان
#مـــنتظرصــداےمــاست
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بـــسم اللــه الــرحمن الــرحيم
💞إِلــــَهِے عـــَظُمَـ الْــــبَلاءُ وَ بــَرِحَ الْـــخَفَاءُ وَ انــــْکَشَفَ الْــــغِطَاءُ وَ انْــــقَطَعَ الـــرَّجَاءُ وَ ضــــَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُــــنِعَتِ الــــسَّمَاءُ وَ أَنْـــــتَ الْــــمُسْتَعَانُ وَ إِلَــــیْکَ الْــــمُشْتَکَے وَ عــــَلَیْکَ الْــــمُعَوَّلُ فـــِے الـــشِّدَّةِ وَ الــــرَّخَاءِ اللــــهُمَّـ صَـــلِّ عَـــلَے مُـــــحَمَّدٍ وَ آلِ مُــــحَمَّدٍ أُولِــــــے الْأَمْـــــــرِ الَّـــــذِینَ فَـــــرَضْتَ عَــــلَیْنَا طـــــَاعَتَهُمـْ وَ عـــــَرَّفْتَنَا بِـــــذَلِکَ مَــــنْزِلَتَهُمْـ فَـــــفَرِّجْ عــــَنَّا بِـــحَقِّهِمْـ فَـــرَجا عـــَاجِلا قَـــرِیبا کَـــلَمْحِ الـــْبَصَرِ أَوْ هُــــوَ أَقـــْرَبُ یَا مـــُحَمَّدُ یَا عَلِےُّ یَا عَلِےُّ یَا مُـــحَمَّدُ اکـــْفِیَانِے فـــَإِنَّکُمَا کـــَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فـــــَإِنَّکُمَا نـــَاصِرَانِ یَا مَــــــوْلانَا یَا صـــَاحِبَ الـــزَّمَانِ الـــْغَوْثَ الْـــغَوْثَ الْــغَوْثَ أَدْرِکـــْنِے أَدْرِکْنِی أَدْرِکْــنِے الــسَّاعَةَ الـــسَّاعَةَ الــسَّاعَةَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ یَا أَرْحَـــمَ الـــرَّاحِمِینَ بِــــحَقِّ مـــُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الــــطَّاهِرِینَ..💞
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖✨🌟✨
👆🏼وبــــراے #ســـلامتے مـــحبوب عـــالمین روحـــے وارواح الـــعالمین لــــــــتراب مــــــــقدمه الــــفداه💔
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بــسمـ الله الــرحمن الــرحیم
💓اَللّـــهُمـَّ كُــنْ لِـــوَلِيِّكَ الْـــحُجَّةِ
بْنِ الْــــحَسَنِ صــــَلَواتُكَ عـــــَلَيْهِ
وَعَــــلے آبـــائِه فـي هــــــــذِهِ
الــــسَّاعَةِ وَفـــي كُــلِّ ســــاعَة
وَلـــِيّاً وَحــافِظاً وَقــائِداً وَنــاصِراً
وَدَلــــيلاً وَعَــــيْنا حـَتّے تُـــسْكِنَهُ
اَرْضــــــَكَ طَــــوْعاً وَتُــــــمَتِّعَهُ
فــــیها طــــویلا...💓
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨🌟
یـــقین بــــدانیمـ که اوهــمـ،
هــر لــــحظه، دعـــایمان مے کــند...
🌤اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤
💠 بیایین برای تعجیل و سلامتی قطب عالم امڪان
💠حضرت صاحب الزمان عج سه توحید
💠به نیت هدیه یڪ ختم ڪامل قرآن به مولا عج قبل از خواب هرشب عاشقانه هدیه ڪنیم 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام
اللهم ارزقنا کربلا♥️
@Shahid_ebrahim_hadi3
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
بِســـمِاللهالرَحمــنِالرَحیــم
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ،
🌿بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ،
🌿وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ،
🌿وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،
🌿فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
شادی ارواح طیبه ی شهدا بالاخص پهلوان بی مزار شهید ابراهیم هادی صلوات🌹
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم✨
@Shahid_ebrahim_hadi3
4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه
@Shahid_ebrahim_hadi3
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
در ارتفاعات کوره موش چهار اسیر گرفتیم و قرار بود بعد از چند روز تحویل پادگان ابوذر بدیم. یک اتاق آهنی در میان حیاط وجود داشت همه پیشنهاد دادن که اسرا را در آن جا نگهداری کنیم.
اما ابراهیم آنها را آورد داخل اتاق هر غذایی که می خوردیم بیشترش را به اسرا می داد و می گفت این ها مهمان ما هستند. بعد از چند روز برای آنها لباس تهیه کرد و آنها را راهی حمام کرد.
بعد از این که قرار بود اسرا را تحویل دهیم همه ی آنها به ابراهیم نگاه می کردند و گریه می کردند و التماس می کردند کنار ابراهیم بمانند.
و این است نشانه ی اخلاق و رفتار خوش
♦️آقای رئیسی بابت همه چیز از شما ممنونیم
🔹مرسی کرونا رو جمع کردید.
مرسی بیمه سلامت رو سراسری کردید.
مرسی رتبهبندی معلمها رو اجرا کردید.
مرسی درمان کودکان زیر۷سال رو رایگان کردید.
مرسی بعد پونزده سال ما رو عضو دائم شانگهای کردید.
مرسی آبروی رفته ی بین المللی رو بهمون برگردونید.
مرسی که با همه توهین ها مردونه کار کردید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرفتارم...
یا کاشف الکرب عن وجه الحسین (ع) ...
✅ هفت پیغمبر هفت کلمه گفتند و هر یک به سعادتی رسیدند:
1⃣آدم✨الحمدلله✨ گفت، فرمان رسید که🍃یرحمک ربک🍃
2⃣نوح✨بسم الله✨گفت،حق او را از طوفان نجات داد.
3⃣ابراهیم✨حسبی الله✨گفت، حق او را از آتش نمرود نگاه داشت.
4⃣اسماعیل✨ان شاءالله✨گفت، از بریده شدن گلو نجات یافت.
5⃣موسی✨لا حول ولا قوت الا بالله✨
گفت، از شر فرعون نجات یافت.
6⃣یونس✨لا اله الا انت، سبحانک انی کنت من الظالمین✨گفت، از شکم ماهی نجات یافت.
7⃣و رسول خدا(ص) صاحب اسم سلام و ذکر سلام بود
🍃سلام قولا من رب رحیم✨که در معراج خطاب آمد:
🍃السلام علیک ایها النبی و رحمت الله و برکاته✨که صاحب شفاعت کلیه شد.
#دستخطشهیدابراهیمهادی:
🔸راستی اینجا به ما خیلی خوش میگذرد چون رزق مومنین دائما برقرار میباشد. رزق مومن که می دانید چیست؟
_از همان سور های امامحسینی است که دائم برقرار است و ما هم آن را توی رگ میزنیم که قوت بگیریم؛ که اگر با دشمن رو به رو شدیم با یک مشت به درک واصلشان کنیم. والسلام. ابراهیم هادی
#ما_ملت_امام_حسینیم🥀
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
#زیارت_عاشورا
🕊 روز بیست و سوم از چله زیارت عاشورا و ۴۰بار
«اللهم عجل لولیک فرج »
🔹به نیابت از شهید محمدعلی برزگر
🔹 هدیه به ابا عبدالله الحسین علیه السلام و شهدای کربلا
💠به نیت سلامتی و تعجیل فرج امام زمان عج
💠شهید محمدعلی برزگر یکم فروردین 1342 در محمد آباد ( از توابع آباده ) دیده به دنیا گشود
🔹 در 3 سالگی پدرش را از دست داد . تا کلاس دوم راهنمائی در آباده مشغول به تحصیل بود و تا قبل از انقلاب در کارگاه تراشکاری کار می کرد و در زمان انقلاب همراه با دوستان جوان خود در فعالیت های مذهبی ، سیاسی و تظاهرات و راهپیمائی ها فعالانه شرکت داشت
🔹 پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با شروع جنگ و شکل گیری بسیج مستضعفین به عضویت بسیج در آمد و در هسته های مقاومت شهری فعالیت چشم گیری داشت .
چندین بار به جبهه جنگ رفت و در عملیات های متفاوتی شرکت می نمود .
🔹شهید برزگر سپس عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آباده شد . وی با حضور در عملیات های مختلف نقش آفرینی کرد و در سمت جانشینی و فرماندهی گردان قمر بنی هاشم(ع) آباده ایفای نقش کرد.
🔹شهید محمد علی برزگر در شامگاه پنج شنبه 26/3/67 ساعت 10: 7 بر فراز قله قلمیش به آرزویش رسید و به دوستان شهیدش پیوست
#شهید_محمدعلی_برزگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔حسین جانم همه عالم دیوانه ات هستند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 سؤال: برای مشرّف شدن به زیارت عتبات عالیات چه ذکری بخوانیم؟
💠 حاج آقا جاودان: برای اسیران کربلا بسیار صلوات بفرستدید. با همان نیّت، برای مدفونین در قبرستان «وادی السلام» نجف، هر شب یک حمد و ۱۱ توحید بخوانید و هدیه کنید. امیدواریم به مرحمت خدا نتیجه بدهد.
💠 استاد! من تا حالا کربلا نرفتم؛ هر کار میکنم طلبیده نمیشوم. میترسم بمیرم کربلا نرفته باشم، چیکار کنم بطلبند؟
💠 حاج آقا جاودان: برای اسیران کربلا صلوات بفرستید؛ فراوان و با توجّه!
📚نسیمهای گرهگُشا، ص ۱۱٠
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
💔حسین جانم همه عالم دیوانه ات هستند
🕯ᭂ࿐
ولی چطور دلشون اومد؟
سه روز
تنها
تو دل صحرا
زیر اون آفتاب سوزان
عزیز فاطمه(س) رو رها کنن!💔
قُتِلَ الحُسینُ بِکَربَلا ذُبِحَ العَطشَانُ بِنینَوا
#یاحُسین
🕯ᭂ࿐
•••🧡💭"
چَـشمهـٰاییڪشـھید
حَتـۍازپشـتِقآبِشـیشِـھای؛
خیـرهخـیرهدنبـٰآلِتـوسـت
ڪھبـھگنـٰآهآلـودهنشوی..:)
بـھچَـشمهآیـشآنقَسـم،
تورامۍبینـند...!🖐🏼
•• #شهیدانہ🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدئوی کمتر دیده شده از حضور شهید سلیمانی در خط مقدم مبارزه با داعش.
💠 #غلام_سیاه_امام_حسین(ع)✨
🔸تو #آمریکا مراسم روضه بود ...
شب اول یه #سیاه_پوست هم اومد مراسم ...
🔹براش یه مترجم گذاشتیم ...
شبای بعد همین جور هی تعداد #سیاه پوست ها زیاد میشد تا مجبور شدیم
یه جای دیگه رو هم برا مراسم بگیریم
🔸شب آخر 150 تا سیاه پوست گفتن که میخوان #شیعه بشن!
🔹پرسیدم برا چی میخواهین شیعه بشین؟!
همه نگاه کردن به سیاه پوستی که شب اول اومده بود روضه!
🔸ازش پرسیدم برا چی شیعه؟!!
گفت شب اول یه تیکه از روضه جوانی رو خوندی!!!
🔹 غلام سیاه امام حسین ....
🔸همونی که وقتی #امام_حسین سر غلامش رو گذاشت رو پای خودش، غلام سه بار سرش رو انداخت و گفت جایی که سر علی اکبر بوده جای سر #غلام_سیاه نیست!!
🔹ولی امام حسین(ع) سرش رو گذاشت رو پاهاش و جوان شهید شد!!
من رفتم و گفتم بیاید که دینی رو پیدا کردم که توش سیاه و سفید فرقی نداره ...
#لبیک_یا_حسین...♥️
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_شصت_و_پنج
❤️ #هوالعشــــــق
دسته باریکی از موهایم را دور انگشتم میپیچم و با کلافگی باز میکنم.
نزدیک غروب است و هر دو بیکار در اتاق نشسته ایم.چند دقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم...امیدوار بودم به زودی خبری شود!
موهایم را روی صورتم رها میکنم و با فوت کردن به بازی ادامه میدهم...
یکدفعه به سرم میزند
_فاطمه؟
درحالیکه کف پایش را میخاراند جواب میدهد
_هوم؟...
_بیا بریم پشت بوم!
متعجب نگاهم میکند
_وااااا...حالت خوبه؟
_نچ دلم گرفته بریم غروب رو ببینیم!
شانه بالا می اندازد
_خوبه!...بریم!...
روسری آبی کاربنی ام راسر میکنم.بیاد روزخداحافظیمان دوس داشتم به پشت بام بروم...
یک کت مشکی تنش میکند وروسری اش را برمیدارد
_بریم پایین اونجاسرم میکنم.
از اتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد.
هردو بهن نگاه میکنیم وسمت هال میدویم.زهراخانوم از حیاط صدای تلفن را میشنود،شلنگ آب را زمین میگذارد و به خانه می آید.
تلفن زنگ میخورد و قلب من محکم میکوبید!...اصن از کجا معلوم علی....
💞
فاطمه با استرس به شانه ام میزند
_بردار گوشیو الان قطع میشه...
بی معطلی گوشی را برمیدارم
_بله؟؟؟....
صدای بادو خش خش فقط...
یکبار دیگر نفسم را بیرون میدهم
_الو...بله بفرمایید...
وصدای تو!...ضعیف و بریده بریده...
_الو!...ریحا...خودتی!!...
اشک به چشمانم میدود.زهرا خانون در حالیکه دستهایش را با دامنش خشک میکند کنارم می آید ولب میزند
_کیه؟...
سعی میکنم گریه نکنم
_علی؟...خوبی؟؟؟...
اسم علی را که میگویم مادرو خواهرت مثل اسپند روی آتیش میشوند
_دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی...
صدا قطع میشود
_علی!!!!؟؟...الو...
و دوباره...
_نمیتونم خیلی حرف بزنم...به همه بگو حال من خوبه!!...
سرم را تکان میدهم...
_ریحانه...ریحانه؟...
بغض راه صحبتم را بسته...بزور میگویم
_جان ریحانه...؟
و سکوت پشت خط تو!
_محکم باشیا!!...هر چی شد راضی نیستم گریه کنی...
باز هم بغض منو صدای ضعیف تو!
_تاکسی پیشم نیست...میخواستم بگم...دوست دارم!...
دهانم خشک و صدایت قطع میشود و بعدهم...بوق اشغال!
دستهایم میلرزدو تلفن رها میشود...
برمیگردم و خودم را در آغوش مادرت میندازم و صدای هق هق من...و لرزش شانه های مادرت!
💞
حتی وقت نشد جوابت را بدهم.کاش میشد فریاد بزنم و صدایم تا مرزها بیاید
اینکه دوستت دارم ودلم برایت تنگ شده...اینکه دیگر طاقت ندارم...
اینکه انقدر خوبی که نمیشه لحظه ای از تو جدا بود..اینکه اینجا همه چیز خوب است!فقط یکم هوای نفس نیست همین!!
زهرا خانوم همانطور که کتفم را میمالد تا آرام شوم میپرسد...
_چی میگفت؟...
بغض در لحن مادرانه اش پیچیده...
آب دهانم را بزور قورت میدهم
_ببخشید تلفن رو ندادم...
میگفت نمیشه زیاد حرف زد...
حالش خوب بود...
خواست اینو به همه بگم!
زیر لب خدایا شکری میگوید و به صورتم نگاه میکند
_حالش خوبه تو چرا اینجوری گریه میکنی؟به یک قطره روی مژه اش اشاره میکنم
_به همون دلیلی که پلک شما خیسه...
سرش را تکان میدهد و از جا بلند میشود و سمت حیاط میرود
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_شصت_و_ششم
❤️ #هوالعشــــــق
سرش را تکان میدهد و از جا بلند میشودو سمت حیاط میرود
_میرم گلهارو آب بدم...
دوست ندارد بی تابیه مادرانه اش را ببینم.فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوارروبه رو اشک میریزد
دستم راروی شانه اش میگذارم...
_آروم باش آبجی...بیابریم پشت بوم هوا بخوریم...
شانه اش را از زیر دستم بیرون میکشد
_من نمیام ...تو برو...
_نه تو نیای نمیرم!...
سرش را روی زانو میگذارد
_میخوام تنها باشم ریحانه...
💞
نمیخواهم اذیتش کنم.
شاید بهتر است تنها باشد!
بلند میشوم و همانطور که به سمت حیاط میروم میگویم
_باشه عزیزم!من میرم...توام خاسی بیا
زهرا خانوم با دیدنم میگوید
_بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور...
لبخند میزنم!میخواهد حواسم را پرت کند
_نه مادر جون!اگر اشکال نداره من برم پشت بوم...
_پشت بوم؟
_آره دلم گرفته...البته اگر ایرادی نداره...
_نه عزیزم!اگر اینجوری آروم میشی برو...
تشکر میکنم.نگاهم به شاخه های چیده شده می افتد.
_مامان اینا چین؟
_اینا یکم پڗمرده شده بودن...کندم به بقیه آسی نزنن...
_میشه یکی بردارم؟
_آره گلم ...بردار
خم میشوم و یک شاخه گل رز برمیدارم و از نرد بام بالا میروم...نزدیک غروب کامل و بقول بعضی ها خورشید لب تیغ است.نسیم روسری ام را به بازی میگیرد...
💞
همان جایی که لحظه آخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم.چه جاذبه ای دارد...انگار در خیابان ایستاده ای و نگاهم میکنی...باهمان لباس رزم وساک دستی ات.دلم نگاهت را میطلبد!
شاخه گل را بالا میگیرم تابوکنم که نگاهم به حلقه ام می افتد.همان عقیق سرخ و براق.بی اختیار لبخند میزنم.از انگشتم در می آورم و لب هایم را روی سنگش میگذارم.لبهایم میلرزد...خدایا تکرار فاصله بغضم چقد کوتاه شده...یکباره دیگر به انگشتر نگاه میکنم که یکدفعه چشمم به رینگ نقره ای رنگش که چیزی روی آن حک شده می افتد...چشمهایم را تنگ میکنم...
#علی_ریحانه...
پس چرا تا بحال ندیده بودم!! ...
اسم تو و من کناره هم داخل رینگ حک شده...
خنده ام میگیرد...اما نه ازسرخوشی مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمیتواند برای دلتنگیش جواب باشد...
انگشتر را دستم میندازم و یک بگ گل ازگل رز را میکنم و رها میکنم...نسیم آن را به رقص وادار میکند...
چرا گفتی هر چی شد محکم باش؟؟
مگه قرار چی بشه؟...
یکلحظه فکری کودکانه به سرم میزند
یک برگ گل دیگر میکنم و رها میکنم
_برمیگردی...
یک برگ دیگر
_برنمیگردی...
_برمیگردی...
_برنمیگردی...
وهمینطور ادامه میدهم...
یک برگ دیگر مانده قلبم می ایستد
نفسم به شماره می افتد...
#بر نمیگردی...
#تــــو آرزوی بلــندی و دست من ڪــــوتاه....
✍ ادامه دارد ...