بهمن بود . .
سرمایِ هوا استخوان سوز بود و تاریکیِ پیشاز طلوعِ خورشید ، جان را به لب میرساند . دسته جمعی با رفقای اهل دل ، راهیِ مشهد شده بودیم . هتل ، نزدیکِ حرم بود و دل مشغولی بابت چگونگی رفت و آمد نبود . روزها گذشت و چندین مرتبه به بارگاه مبارکِ رضایِ رئوف علیه اسلام تعظیم کردیم . نوبتی هم اگر بود نوبت به خرید سوغاتی میرسید .
عقل سلیم فرمایش کرد که کسی از نوجوانی شانزده هفده ساله ، توقع سوغاتی ندارد ولیکن دل ، امر فرمود که بازار ها را یکی پس از دیگری طی کن تا بلکه برای دوستان و خویشاوندانت تحفهای پیدا کنی .
بهایی پرداخت شد و کتابهایی خریده شد . منتهی دل همراهی نفرمود که سوغاتی باشند . کتابها را خودم برداشتم و دوباره چرخیدن در بازار را از سر گرفتم . این چنین شد که با مغازه ای کوچک رو به رو شدم که مملو از محصولاتِ مذهبی بود .
با چشم ، مغازه را در نوردیدم و نهایتا سجاده جا نمازی مخملی ، به رنگِ سبزِ درختانِ سرو یافتم . بیدرنگ وجه لازم را به مغازه دار پرداخت کردم و جانمازِ منحصر به فردِ دوست داشتنی را در کیفم قرار دادم .
چندین سال از آن ماجرا میگذرد
در میان آدمها گشتم و گشتم ، چه کسی بیش تر از پدربزرگ میتوانست از دریافت این سوغاتی ذوق کند . حالا هر بار که او سر بر سجاده میگذارد من دلم غنج میرود . . آن روز هیچ سوغاتی مناسبی که مناسب جیبِ طلبهای تازه وارد باشد یافت نشد . ولیکن سجاده جانمازِ زیبایِ مخملی ، تعلق پیدا کرد به مردی که همانند او هرگز بر روی این زمین نیست .
#برایِ_پدربزرگ .💚
✍🏻 #گمنام