eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
ziyarat ashoora 1 (www.mplib.ir).pptx
8.29M
پاورپوینت زیارت عاشورا التماس دعا🤲 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
متن_زیارت_عاشورا_با_معنی_311269011634.pdf
254.2K
📜فایل PDF زیارت عاشورا 🚩السَّلاٰمُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰا عَبْدِاللهِ... 👈نشر فراموش نشود👉 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ کلیپ ◾ اثر زیارت عاشورا در عالم برزخ ◾ 👤استاد_فرحزاد 🏴‌ علیه‌السلام •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 ویژه شب دوم محرم‌الحرام ▪️حسین رسید به کربلا؛ اهلاًوسهلاً ▪️با دختر شیر خدا؛ اهلاًو سهلاً •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
4_5809876705967343950.mp3
21.69M
◾️السلام علیک یا ابا عبدالله 🔖منبر کامل 🔖 ▪️شب دوم محرم 🔸 موضوع: وصایای امیرالمومنین سلام الله علیه به سیدالشهدا علیه السلام پای منبر استاد هاشمی نژاد •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
📱مجموعه‌استوری شب‌دوم.. علیه‌السلام 👈به یک 👆نفر ارسال فرمائید •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شیفتگان تربیت
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۹۵ قرآن کریم ( آیات ۱۰۲ تا ۱۰۵ سوره مبارکه نساء)  🍃🌹🍃 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۹۶ قرآن کریم ( آیات ۱۰۶ تا ۱۱۳ سوره مبارکه نساء)  🍃🌹🍃 🌺 پیامبر (ص) می‌فرمایند: «قارِئُ القُرآنِ وَ المُستَمِعُ فِی الأَجرِ سَواءٌ» قاری قرآن و گوش‌کننده آن در پاداش مساوی هستند. (مستدرک الوسائل ۴/ ۲۶۱) 🎙 استاد: مرحوم منشاوی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز تفسیر یک آیه: 🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ بِمَا يَقُولُونَ» ما مى دانیم سینه ات از آنچه آنها مى گویند تنگ مى شود (و تو را سخت ناراحت مى کنند). (سوره مبارکه حجر/ آیه ۹۷) 🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹 ❇ تفســــــیر * بار دیگر به عنوان دلدارى و تقویت هر چه بیشتر روحیه پیامبر(صلى الله علیه وآله)، اضافه مى کند: ما مى دانیم که سخنان آنها سینه تو را تنگ و ناراحت مى سازد (وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُکَ بِما یَقُولُونَ). روح لطیف تو و قلب حساست، نمى تواند این همه بدگوئى و سخنان کفر و شرک آمیز را تحمل کند و به همین دلیل ناراحت مى شوى. (تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۹۷ سوره مبارکه حجر) •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : رحمتی که عالم را فراگرفته است 👤 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رنج_مقدس #قسمت_شانزدهم وقتی مادر را با ظرف اسپند می‌بینم که دور سرِ جمع می‌چرخاند و طلب صلوات می‌ک
علی اخم کرده و ابروهایش را درهم کشیده. مادر، ساکت است و پدر هم که مثل همیشه، غایب. چه‌قدر نیازمند بودنش هستم و حرف و نظرش! آن هم حالا که در عین ناباوری، دایی برای خواستگاری آمد؛ یعنی حالا باید با سهیل چه برخوردی می‌کردم؟ برخورد که نه، چه صحبتی؟ بنا بود فقط بیایند مهمانی که ناگهان همه‌چیز عوض شد و مهمانی، شد خواستگاری. چایی را ریختم و علی آمد که ببرد: – لیلا از آشپزخانه بیرون نمی‌آیی! نگاه متحیّر و متعجبم را که دید، هیچ نگفت و رفت. معلّق مانده بودم که چرا و چه کنم. دایی که صدایم زد، مجبور شدم بروم. کنار خودش جا باز کرد و نشستم. – می‌دونی دایی جون! من سه تا پسر دارم و دختر ندارم. امشب، البته غیررسمی اومدیم تا بابا از مأموریت بیان. اومدیم برای سهیل و شما یه گفت‌وگویی کنیم. سهیل‌جان که خواهانه، مثل فرهاد کوهکن. تا ببینیم شما چه نظری داری؟ فکرم به آنی منقبض و منبسط شد. بدنم نفهمید یخ کند یا حرارت را آن‌قدر بالا ببرد که عرق بر پیشانی بنشیند. تنها واکنشم این بود که خودم را جمع کنم و لبه چادرم را تا مقابل دهانم بالا بیاورم. نگاهم را بیندازم به استکان‌هایی که خالی شده بودند. بقیه حرف‌ها را نشنیدم. اینجا، از آن لحظه‌هایی بود که نبودن پدر، عقده محکمی می‌شود و به دل دختر سنگینی می‌کند. دلم می‌خواست فریاد بزنم، طلبش کنم و در آغوشش پناه بگیرم و بگویم: – امید نگاه‌های ترسان هزاران زن و دختر در آن سر دنیا شده‌ای، در حالی‌که من متحیر و ترسان از آینده، به تو نیاز دارم. دایی نظرم را می‌خواهد. مادر مثل همیشه جای پدر را پر می‌کند؛ هر چند که بنده خدا می‌خواهد که حکم برادرش را هم باطل نکند: – سهیل جان برای عمه عزیزه. حالا تا پدر لیلا بیاد فرصت هست. – بله، ما هم منتظریم. ان‌شاءالله به سلامت بیاد و بقیه کارها درست بشه. همه می‌خواهند منتظر بمانند، اما من مستأصلِ منتظر شده‌ام یا شاید هم منتظرِ مضطر. این بار نمی‌خواهم که پدر بیاید، تا همه چیز به دست فراموشی سپرده شود. می‌خواهم با نیامدن پدر، امید سهیل را ناامید کنم. سهیل را نگاه نمی‌کنم. این دیگر چه مراسم خواستگاری است! من اصلاً مثل یک عروس حس نگرفته‌ام، نپوشیده‌ام؛ اما سهیل مثل داماد‌ها آمده است! تازه متوجه می‌شوم که چه‌قدر شیک پوشیده است. گلدان گل بزرگی هم آورده. این جعبه شیرینی و آن جعبه شکلات هم هدفمند بوده است. من فکر می‌کردم که همه‌اش برای عمه‌اش است. تا دایی و خانواده‌اش بروند، تا علی از بدرقه آن‌ها برگردد و تا مادر صدای استکان‌ها را موقع برداشتنشان در بیاورد، تکان نمی‌خورم و چشمم بین همه آنچه که آورده‌اند می‌چرخد. علی می‌خواهد حرفی بزند که با اشاره مادر سکوت می‌کند. به اتاقم پناه می‌برم. سهیل را باید چگونه بسنجم و تحلیل کنم؟ به قد بلند و زیبایی فوق‌العاده‌اش؟ به هم‌بازی مهربانِ کودکی‌هایم؟ به مدرک و دارایی‌اش؟ به دایی و محبت‌هایش؟ ذهنم قفل کرده است. اگر هر کدام را بخواهم باز کنم می‌شود زاویه‌های پررنگی از زندگی گذشته و حال که مرا در خود غرق می‌کند، شاید هم بشود نجات غریقم. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 زهیر بن قین - قسمت اول مجموعه «به دریا برس» 🎞 شرح کوتاهی از ماجرای پیوستن زهیر به لشکر امام حسین (ع) و شهادت ایشان •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رنج_مقدس #قسمت_هفدهم علی اخم کرده و ابروهایش را درهم کشیده. مادر، ساکت است و پدر هم که مثل همیشه،
سهیل را قلبم می‌تواند دوست داشته باشد؟ دلم با او همراه می‌شود یا مجبور به هم‌خوانی با او خواهم شد؟ آینده‌ام با سهیل تضمین است یا باید تطبیقش بدهم؟ دیوانه می‌شوم با این افکار. خودخواهی‌ام گل می‌کند و بی‌خیال خستگی مادر و خواب بودنش می‌روم سراغش. پتو را دورش گرفته و کنار رخت‌خوابش نشسته است. پنجره اتاقش باز است و باد سردی پرده‌ها را تکان می‌دهد. چراغ مطالعه‌اش روشن است. کتابش باز و نگاهش به دیوار روبه‌رو است. مرا که می‌بیند، تعجب نمی‌کند. انگار منتظرم بوده: – شبگرد شدی گلم! بیا این پنجره را ببند، باز گذاشتم کمی هوای اتاق عوض بشه. پرده‌ها را از دست باد و اتاق را از سرمای استخوان سوز نجات می‌دهم. کنارش می‌نشینم و با حاشیه پتویش مشغول می‌شوم: – نظرتون چیه؟ لبخند می‌زند: – قصه بزی و علف و شیرینی‌ش. خودت باید نظر بدی حبه انگورم. خم می‌شود و صورتم را می‌بوسد. منظورش از حبه انگور را درک نمی‌کنم. تا حالا حبه انگور نبوده‌ام. حتماً منظورش این است که گرگ را دریابم. – خودت باید تصمیم بگیری عزیزم. علاقه و آرمان‌هات رو بنویس. دوست نداشتنی‌ها و موانع خوش‌بختی رو هم فکر کن. بعد تصمیم بگیر. من هم هرچی کمک بخوای دربست در اختیارتم. البته بعد از این‌که سهیل رو هم در ترازو گذاشتی و سنجیدی. دوباره خم می‌شود و می‌بوسدم، من از همه آنچه که اسم ازدواج می‌گیرد می‌ترسم. دایی مرا در یک‌لحظه غافلگیر کرد. عجیب است که حس خاصی پیدا نکرده‌ام. مادر سه‌باره می‌بوسدم. امشب محبتش لبریز شده است. از این محبتی که هیچ طمعی در آن نیست، سیراب می‌شوم. وقتی بلند می‌شوم، می‌خواهم حرف آخرِ دلم را بلند بگویم، اما نمی‌دانم آخر حرفم چیست. سکوت می‌کنم و می‌روم. پدر این‌جا باید باشد که نیست. تا صبح راه می‌روم. می‌نشینم. دراز می‌کشم، با پتو به حیاط می‌روم، چشمانم را می‌بندم و تلاش می‌کنم تا ذهنم را از سهیل خالی کنم؛ اما فایده ندارد. تا این مدت تمام شود و پدر بیاید. بداخلاقی‌ام داد علی را بلند می‌کند. مادر آرامش کند، به من چه؟ من حوصله هیچ بشری را ندارم. باید مرا درک کند، سعید و مسعود که می‌آیند، مادر نمی‌گذارد قضیه را متوجه شوند؛ ولی بودنشان برای روحیه من خوب است. پدر که می‌آید، سنگین از کنارش می‌گذرم. چقدر این سبزه شدن‌ها و لاغر شدن‌های بعد از هر مأموریتش زجرم می‌دهد. دایی و خانواده‌اش همان شب می‌آیند. این‌بار رسمی‌تر از قبل. از عصر در اتاقم می‌مانم و تمام کودکی تا حال ذهنم را دوباره مرور می‌کنم؛ با سهیل و تمام خاطره‌هایش. چای را دوباره علی می‌برد. در اعتصابم… حرف سر من است؛ منِ ساکتِ آبی‌پوشِ پناه گرفته کنار مادر. لبه چادرم را آرام مثل گلی باز می‌کنم و می‌بندم. ده بار این کار را می‌کنم. دایی را دوست دارم. مخصوصاً که از کودکی هر بار برایم هدیه می‌آورد… یعنی تمام هدیه‌هایش هدفمند بوده است؟ زن دایی‌ام را دوست داشتم؛ چون زیاد به من محبت داشت و حالا درونم به آه می‌افتد که این هم بی‌غرض نبوده! باید با سهیل حرف بزنم. این را دایی درخواست می‌کند. مادر سکوت می‌کند و پدر رو می‌کند به من: – لیلاجان! هر طور که شما مایلی بابا! میلم به هیچ نمی‌کشد. بین سهیل و من چند مایل فاصله است؟ به پدر نگاه می‌کنم. اصلاً فرصت نشد که چند کلمه‌ای با من گفت‌وگو کند. دایی این‌بار می‌گوید: – لیلاجان! دایی! چند کلمه‌ای صحبت کنید تا من و پدرت بریم شام بگیریم و بیاییم. روابط بین خانواده را دارم به‌هم می‌زنم با این حال مزخرفم. بلند می‌شوم و سهیل هم بلند می‌شود. می‌روم سمت اتاق کتابخانه. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
🖼 حال‌وهوای محرم را چطور به خانه بیاوریم •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat