eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
کانال 💝سربازان دهه هشتادی ها💝 تاکنون چهارتا رمان بی نظیر رو تقدیم اعضاء خوب کانال کرده ایم. شما میتونید برای سریع تر پیدا کردن متون رمان های زیر را جستجو بفرمایید😉⬇ 1⃣کتاب کشتی پهلو گرفته🍃 2⃣کتاب خاطرات حاج قاسم(سلیمانی)🍃 3⃣رمان_دو_مدافع(عاشقانه)🍃 4⃣🍃 🎁🎊🎁🎊🎁🎊🎁🎊🎁🎊🎁🎊 😍:⬇⬇ 💚در صورت ۲۰۰ سین خوردن آخرین پارت رمان... در صبح بعد یک پارت جدید گذاشته می شود✔ ❤در صورت ۳۰۰ سین خوردن آخرین پارت رمان... در صبح بعد دو پارت جدید گذاشته می شود✔ 💜در صورت ۴۰۰ سین خوردن آخرین پارت رمان... در صبح بعد سه پارت جدید گذاشته می شود✔ 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🔎 ❌گله نکن... ❌ناشکری نکن ... ✅خدا حکمت همه کارها را میدونه 👌فقط مرتب بهش بگو : 💚ای که مرا خوانده‌ای، 💙راه نشانم بده... ...🤔 @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_سیزدهم3⃣1⃣ چرا اما... اما نداره خیلی وقت پیشا باید ازش کمک میخواستی خیلی
🍃 ⃣1⃣ دیگه کم کم شروع کردم به درس خوندن. باید خودمو آماده میکردم برای کنکور،، کلی عقب بودم مدرسه نمیرفتم چون با دیدن مینا یاد گذشتم میوفتادم _ اون روز ها خیلی دوست داشتم در مورد شهدا بدونم و تحقیق کنم. با یکی از دوستام که خیلي تو این خط ها بود صحبت کردم حتی خوابمم براش تعریف کردم اونم بهم چند تا کتاب داد و بهم گفت اتفاقا آخر هفته قراره دوباره شهید بیارن بیا بریم... خیلی دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفته بودم برای همین قبول کردم. کتاب هایی رو که زهرا دوستم داده بود و شروع کردم به خوندن،خیلی برام جذاب و جالب بود. وقتی میخوندم که با وجود تمام عشق و علاقه ای که بین یه شهید و همسرش وجود داشته با این حال به جنگ میره و اونو تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانه منتظر میمونه و شهادت شوهرشو باعث افتخار میدونه قلبم به درد میومد. یا پسری که به هر قیمتی که شده پدر و مادرشو راضی میکرد که به جبهه بره پسر بچه هایی که تو شناسنامه هاشون دست میبردند تا اجازه ی رفتن به جبهه رو بهشون بدن. دختر بچه هایی که هر شب منتظر برگشت پدرشون، چشمشون به نور بود و شهادت پدرشون رو باور نمیکردن. و... واقعا این ارزش ها قیمت نداره، هر کتابی رو که تموم میکردم در موردش یه نقاشی میکشیدم یه بار عکس همون شهید و بر اساس عکسایی که تو کتاب بود، یه بار عکس دختر بچه ای منتظر ، یه بار عکس مادر پیری که قاب عکس پسرش دستشه و منتظره که جنازه ی پسری رو که 20سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارن. هوا خیلی گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا برای مراسم تشییع شهدا. خیلی چادر سرکردن برام سخت بود با این که چند ماه از چادری شدنم هم میگذشت ولی بازم سخت بود دیگه هر جوری که بود تحمل کردم و رفتم. بهشت زهرا خیلی شلوغ بود انگار کل تهران جمع شده بودن اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشن،جدا از اون همه جور آدمو میشد اونجا دید. پیر و جوون،کوچیک و بزرگ، بی حجاب و باحجاب و... شهدا دل همه رو با خودشون برده بود. پیکر شهدا رو آوردن همه دویدن به سمتشون ،یه عده روی پرچم ایران که روی جعبه رو باهاش پوشونده بودن،یه چیزایی مینوشتن،یه عده چفیه هاشونو تبرک میکردن،یه عده دستشونو گذاشته بودن رو جعبه و یه چیزایی میگفتن،در عین حال همشون هم اشک میریختن پیرزنی رو دیدم که عقب وایساده بود و یه قاب عکس دستش بود و از گرما بی حال شده بود رفتم پیشش و ازش پرسیدم: مادر جان این عکس کیه؟ لبخند زد و گفت عکس پسرمه منتظرشم گفته امروز میاد. بطری آب رو دادم بهش و ازش پرسیدم شما از کجا میدونی امروز میاد گفت:اومد به خوابم خودش بهم گفت که امروز میاد، بهش گفتم خوب چرا نمیرید جلو گفت:بهم گفته مادر شما وایسا خودم میام دنبالت. اشک تو چشام جم شد،دلم میخواست بهش کمک کنم،بهش گفتم: مادر جان اخه این شهدا هویتشون مشخص شده اگه پسر شمام بود حتما بهتون میگفتن، جوابمو نداد. بهش گفتم: مادر جان شما وایسا اینجا من الان میام رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطی جمعیت شدیم و هولمون داد جلو. نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ی شهدام،یه احساسی بهم دست داد. دست خودم نبود، همینطوری اشک از چشام میومد دستمو گذاشتم رو یکی از جعبه ها یاد اون پیرزن افتادم زیر لب گفتم:خودت کمک کن به اون پیرزن خیلی سخته انتظار.... جمعیت مارو به عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیرزن،پیداش نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگه نا امید شده بودیم گفتیم حتما رفته، داشتیم برمیگشتیم که دیدیم یه عده جمع شدن و آمبوالنس هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزن اونجا افتاده بود... با زهرا دویدیم سمتش، هر چقدر صداش میکردیم جواب نمیداد،اعصابم خورد شده بود گریه میکردم و بلند بلند صداش میکردم اما جواب نمیداد،تموم کرده بود. مامور آمبوالنس اومد سمتمون و گفت خانم ایشون تموم کردن،چیکار میکنید _ نسبتی با شما دارن _ زهرا جواب داد:نسبتی ندارم، بلند شدم با صدای بلند که عصبانیتم قاطیش بود از آدمایی که اطرافمون بودن علت این اتفاقو میپرسیدم. یه عده میگفتن که گرما زده شده،یه عده میگفتن زیر دست و پا مونده و... ...⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80📚
☘💚 همیشه كافى نیست كه توسط دیگران بخشیده شویم، گاهى باید یاد بگیریم كه خودمان هم خودمان را ببخشیم😇🌸 @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
نکنه اربعینت بیاد و من نباشم😭 🍃خودمون رو چقدر آماده کرده ایم💚
روز میلادت... دارد از راه میرسد! و من، هنوز آماده نیستم! راستے! کاش میشد یک کیک بزرگ... یک هدیه‌ے زیبا... و چندین و چند شمع براے تولدت میخریدم و... با خود مےآوردم ! بعد، همه را جلوے جمع میکردم و... با هم، بلند و یک‌صدا... میخواندیم: روز پدر مبارک، باباے مهربانم! 💚💜💛💙💚💜💛💙💚💜💛💙 @shohaadaae_80
『  😶』 ڪشـــــورے ڪه میتونے گاو و ترامپ رو بپـــــــرستے ولے اگـــر مسلمان باشــے مجرمے! آرے! در جهانِ امروز بزرگترین جُـرم است...!
‏استفاده رهبر عزیز انقلاب از دستکش یکبارمصرف نشان از توجه ایشون به رعایت نکات بهداشتی هست. قبلا هم دکتر مرندی از اعتماد ایشون به نظرات علمی پزشکان گفته بود. جالبتر دیگر اینکه از عادی ترین دستکش یکبارمصرف استفاده کرده اند، هم ارزان است و هم در شرایط فعلی به وفور یافت می شود. 💚
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_چهاردهم4⃣1⃣ دیگه کم کم شروع کردم به درس خوندن. باید خودمو آماده میکردم برا
🍃 ⃣1⃣ هرکی یه چیزی میگفت. کلافه شده بودم. یه نفر اومد دستشو گذاشت رو شونم و صدام کرد:خانم - برگشتم یه خانم میان سال محجبه بود که چهره ی مهربونی هم داشت،ازم پرسید:این خانم باهاتون نسبتی دارن گفتم:نه چطور!؟ _ گفت:من شما رو دیدم که کنارشون وایساده بودید و حرف میزد بعد از رفتن شما این پیرزن از جاش بلند شد،در حالی که لبخند به لب داشت به سمت جمعیت میدویید فریاد میزد و میگفت باالخره اومدی!؟محمد جان اومدی!؟ _ بعد قاطی جمعیت شد و زیر دست و پا موند،من دوییدم طرفش که نزارم بره اما بهش نرسیدم و این اتفاق افتاد _ متاسفم واقعا... اشک از چشام جاری شد رفتم سمت پیرزن. هنوز قاب عکس تو بغلش بود قاب عکس رو برداشتم پشتش نوشته بود "محمد جعفری" یاد حرفاش افتادم پس واقعا پسرش اومد دنبالش و اونو برد پیش خودش. آمبولانس پیرزن رو برد،قاب عکس دست من موند حال بدی داشتم وقتی برگشتم خونه هوا تاریک شده بود. تو خونه همش یاد اتفاق امروز میوفتادم و اشک میریختم. قاب عکسو همراه خودم آوردم خونه. شیشش شکسته بود،داشتم عکسو از داخل قاب در میوردم که متوجه شدم یه کاغذ پشتشه. _ کاغذو برداشتم یه نامه بود: “یاهو“ _ مادر عزیز تر از جانم سالم _ مرا ببخش که بدون اجازه ی شما به جبهه آمدم فرمان امام بود و من مجبور بودم از طرفی چطور میتوانستم ببینم دشمن جلوی چشمانم به خاک وطنم تجاوز کرده و به نوامیس کشورم چشم دارد. _ اگر من به جبهه نمیرفتم در قیامت چگونه جواب مادرم حضرت زهرا را میدادم،چگونه در چشمان موالیم سیدالشهدا نگاه میکردم. _ مطمئنم خداوند به شما و پدر جان صبر دوری و شهادت من را خواهد داد. _ مادر جان بعد از من به جوانان کشور بگو که محمد برای حفظ عزت کشور جنگید بگو قرمزي خون و خود را داد تا سیاهی چادر هایشان حفظ شود. _ مادر جان برای شهادتم دعا کن... _ میگویند دعای مادر در حق فرزندش میگیرد _ حلالم کن... پسر خطا کارت "محمد جعفری" با خوندن نامه از گذشتم شرمنده شدم تازه داشتم مفهوم چادری که روسرمه رو درک میکردم. طرز فکرم کاملا عوض شده بود دیگه اسماء قبلی نبودم به قول مامان داشتم بزرگ میشدم از طرفی هم جدیدا همش برام خواستگار میومد در حالی که من اصلا به فکر ازدواج نبودم و هنوز زمان میخواستم که خودمو پیدا کنم و به ثبات کامل برسم. اون سال کنکور دادم با این که همیشه آرزوم بود مهندسی برق قبول شم ولی عمران قبول شدم چاره ای نبود باید میرفتم... اوایل مهر بود کلاس های دانشگاه تازه شروع شده بود ما ترم اولی ها مثل این دانشگاه ندیده هاروز اول رفتیم تنها کلاسی که تو دانشگاه برگزار شد،کلاس ترم اولی ها بود دانشگاه خیلی خلوت بود. تو کلاس که نشسته بودم احساس خوبی داشتم خوشحال بودم که قراره خانم مهندس بشم برای خودم تغییرو تو خودم احساس میکردم هیجان و شلوغی گذشتمم داشت برمیگشت همون روز اول با مریم آشنا شدم دختر خوبی بود. اولین روز دانشگاه پنج شنبه بود. از بعد از اون قضییه تو بهشت زهرا هر پنجشنبه میرفتم اونجا و به شهدا سر میزدم. شهدای گمنامو بیشتر از همه دوست داشتم هم بخاطر خوابی که دیدم هم بخاطر محمد جعفری پسر همون پیرزن. نمیدونم چرا فکر میکردم جزو یکی از شهدای گمنامه. اون روز بعد از دانشگاه هم رفتم بهشت زهرا قطعه ی شهدای بی پلاک. زیاد بودن،دلم میخواست یکیشونو انتخاب کنم که فقط واسه خودم باشه. اونروز شلوغ بود سر قبر بیشتر شهدای گمنام نشسته بودن. چشمامو چرخوندم که یه قبر پیدا کنم که کسی کنارش نباشه باالخره پیدا کردم سریع دوییدم سمتش نشستم کنارش و فاتحه ای براش بفرستادم سرمو گذاشتم رو قبر احساس آرامش میکردم یه پسر بچه صدام کرد:خاله خاله گل نمیخوای سرمو آوردم بالا یه پسر بچه ی ۵ ساله در حال فروختن گل یاس بود . عطر گل فضا رو پر کرده بود برام جالب بود تاحالا ندیده بودم گل یاس بفروشن آخه گرون بود ازش پرسیدم:عزیزم همش چقدر میشه... ...⏱
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_پانزدهم5⃣1⃣ هرکی یه چیزی میگفت. کلافه شده بودم. یه نفر اومد دستشو گذاشت رو
🍃 ⃣1⃣ گفت:۱۵تومن ۱۵تومن بهش دادم و گلهارو ازش گرفتم چند تاشاخه بیشتر نبود. بطری آب رو از کیفم درآوردمو رو قبرو شستم بوی خاک و گل یاس باهم قاطی شده بود. لذت میبردم از این بو گلها رو گذاشتم روقبر دلم میخواست با اون شهید حرف بزنم اما نمیتونستم میخواستم باهاش درد و دل کنم اما روم نمیشد از گذشتم چیزی بگم برای همین به یه فاتحه اکتفا کردم. یه شاخه گل یاس رو هم با خودم بردم خونه و گذاشتم تو گلدون اتاقم. همون گلدونی که اولین دسته گلی که رامین برام آورد بود و گذاشته بودم توش، بهم ریختم ولی با پیچیدن بوی گل یاس تو فضاي اتاقم همه چیزو فراموش کردم و خاطرات خوب مثل چادری شدنم اومد تو ذهنم. همه ی کلاس های دانشگاه تقریبا دیگه برگزار میشد چندتا از کلاس ها روکه بین رشته ها،عمومی بود و با ترم های بالاتر داشتیم سجادی هم تو اون کلاس ها بود. من پنج شنبه ها اکثرا کلاس داشتم و بعد دانشگاه میرفتم بهشت زهرا پیش شهید منتخبم. سری دوم که رفتم تصمیم گرفتم تو نامه همه چیو براش از گذشتم بنویسم و بهش بگم چی ازش میخوام!!!!! نامه رو بردم خندم گرفته بود از کارم اصلا باید کجا میذاشتمش باالاخره تمام سعی خودمو کردم و باهاش حرف زدم وقتی از گذشتم میگفتم حال بدی داشتم و اشک میریختم و موقع رفتن یادم رفت نامه رو از اونجا بر دارم. با صدای سجادی از خاطراتم اومدم بیرون... - خانم محمدی به خودم اومدم با تعجب داشت نگام میکرد نگاهش کردم تا چشمام به چشماش افتاد نگاهشو دزدید سرشو انداخت پایین و گفت گوش دادید به حرفام خجالت زده گفتم راستش نه تا یه جاهاییشو گوش دادم اما... - لبخند زد و گفت خوب ایرادی نداره تا کجا گوش دادید باصدایی که انگار از ته چاه میومد همونطور که سرم پایین بود گفتم: داشتید میگفتید نمیتونستم نسبت به شما بی تفاوت باشم پووووووفی کرد و آهی از ته دل کشید و ادامه داد: بله نمیتونستم نسبت به شما بی تفاوت باشم خیلی خودمو کنترل میکردم. _ خانم محمدی این شهید شماست دیگه - یعنی منظورم اینه که هر هفته میاید سر این قبر سرمو به نشانه ی تایید تکون دادم با دست به چند تا قبر اونطرفتر اشاره کردو گفت اونم شهید منه منم هر هفته میام پیشش اتفاقا هر هفته هم شما رو میبینم چند بار خواستم بیام جلو و باهتون حرف بزنم اما نشد. _ هفته ی پیش میدونستم که بخاطر خواستگاری چهارشنبه میاید منم اومدم. حتی اومدم جلو که باهاتون صحبت کنم اما شما تا متوجه شدید یکی داره میاد سمتتون رفتید - خانم محمدی شما هرچیزی که من از همسر آیندم انتظار دارم رو دارید تا اینجا متوجه شدم. اعتقادات و عقیدمون هم به هم میخوره ما باهم میتونیم زیر سایه ی امام زمان خوشبخت باشیم _ البته اگه شما هم قبول کنید ... خیلی داشت تند میرفت خندم گرفت و گفتم: اجازه بدید آقای سجادی شما برای خودتون بریدید و دوختید من هنوز جواب خیلی از سواالتمو نگرفتم علاوه بر اون شما از کجا میدونید من چیز هایی که شما میخواید رو دارم. همیشه اون چیزی که فکر میکنید و میبینید درست نیست جدا از اون من هم برای خودم معیار هایی دارم از کجا میدونید شما همشو دارید اخم هاش رفت تو هم وبا ناراحتی گفت: - معذرت میخوام اسماء خانم اولین بار بود که اسممو صدا میکرد یجوری شدم. انگار اولین بار بود که صداشو میشنیدم لپام قرمز شد از خجالت سرمو انداختم پایین حالا خوبه قربون صدقم نرفته بوووود عجب بی جنبه ای بودماااااا متوجه حالتی که بهم دست داده بود شد و پرسید چیزی شده ؟؟خودمو کنترل کردم که صدام نلرزه و گفتم نه چیزی نشده دستشو گذاشت رو دهنش که معلوم نشه داره میخنده و گفت: - خوب تا الان من حرف زدم حالا شما بگید سرفه ای کردم تا اومدم حرف بزنم گوشیم زنگ خورد... کاملا فراموش کرده بودم مامان زنگ زده بود گوشی هنوز دست سجادی بود گوشیو گرفت طرفم گوشیو ازش گرفتم جواب دادم... ...⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا پیام سنجاق شده را مطالعه کنید
من که یه روزی میمیرم من که یه روزی خاک میشم-.mp3
10.05M
☁🌙☁ من که یه روزی میمیرم من که یه روزی خاک میشم اونقده گناه کردم که... 😭 🎤سیدرضا نریمانی 🌹 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🔎 خود را ارزان نفروشیم💰🚫 درفروشگاه بزرگ هستی روی قلب❤️ انسان نوشته اند📝 : قیمت = خدا🎈😇 🔑 ...🤔 @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_شانزدهم6⃣1⃣ گفت:۱۵تومن ۱۵تومن بهش دادم و گلهارو ازش گرفتم چند تاشاخه بیش
🍃 ⃣1⃣ مامان اجازه نداد حرف بزنم - الو - اسماء - معلوم هست کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ نمیگی نگران میشم؟ چرا انقد تو بی فکری انقد بلند حرف میزد که سجادی صداشو میشنید... بلند شدم رفتم اونور تر سلام مامان جان ببخشید دستم بند بود نمیتونستم جواب بدم آنتن هم نداشتم - مگه کجایی که آنتن نداری؟ بهشت زهرا. - چی بهشت زهرا چیکار میکنی؟برداشتت بردتت اونجا چیکار؟ اومدم جواب بدم که آنتن رفت و قطع شد.... باخودم گفتم الانه که مامان نگران بشه چندبار شمارشو گرفتم اما نمیگرفت اخمام رفته بود تو هم درتلاش بودم که سجادی اومد سمتم _ چیزی شده خانم محمدی فقط آنتن رفت قطع شد فقط میترسم مامان نگران بشه گوشیشو داد بهم و گفت: - بفرمایید من آنتن دارم زنگ بزنید که مادر از نگرانی در بیان تشکر کردم و گوشیو گرفتم تصویر زمینه ی گوشی عکس یه سربازی بود که رو بازوش نوشته بود* مدافعاݧ حرم* خیلی برام جالب بود چند دقیقه داشتم رو صفحه رو نگاه میکردم... خندید و گفت: چیشدزنگ نمیزنید؟ کلی خجالت کشیدم شماره ی مامان رو گرفتم سریع جواب داد: بله بفرمایید سلام مامان اسماء ام .آنتن گوشیم رفت با گوشی آقای سجادی زنگ زدم نگران نباش تا چند ساعت دیگه میایم خدافظ نذاشتم اصن حرف بزنه میترسیدم یه چیزي بگه سجادی بشنوه بد بشه گوشی سجادی رو دادم و ازش تشکر کردم سجادی بلند شد و رفت سر همون قبری که بهم نشون داده بود نشست گفت: - خانم محمدی فکر کنم زیاد اینجا موندیم شما دیرتون شد اجازه بدید من یه فاتحه ای بخونم و بریم نصف گل هایی رو که خریده بود رو برداشتم با یه بطری آب و رفتم پیش سجادی روی قبرو شستم،گلهارو گذاشتم روش و فاتحه ای خوندم سجادی تشکر کردو گفت: - نمیدونم چرا قسمت نیست ما حرفامونو کامل بزنیم. بلند شدیم و رفتیم سمت ماشین در ماشین رو برام باز کرد سوار ماشین شدم خودش هم سوار شد و راه افتادیم تو راه پلاک همش تکوون میخورد من کنجکاوتر میشدم که بفهم چه پلاکیه. دلم میخواست از سجادی بپرسم اما روم نمیشد هنوز. سجادی باز ضبط رو روشن کرد ولی ایندفعه صدای ضبط زیاد نبود مداحی قشنگی بود... "منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین ببین که خیس شدم عرق نوکریمه این" "دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه چقد شهید دارن میارن از سوریه" اشک تو چشمای سجادی جمع شده بود. محکم فرمون رو گرفته بود داشت مستقیم به جاده نگاه میکرد برام جالب بود چند دقیقه بینمون با سکوت گذشت تا اینکه رسیدیم به داخل شهر اذان رو داشتن میگفتن جلوی مسجد وایساد سرشو بگردوند طرفم و گفت: با اجازتون من برم نماز بخونم زود میام پیاده شد من هم پیاده شدم و گفتم من هم میام بعد از نماز از مسجد اومدم بیرون به ماشین تکیه داده بود تا منو دید لبخند زدو گفت: قبول باشه خانم محمدی تشکر کردم و گفتم همچنین سوار ماشین شدیم و حرکت کرد. جلوی یه رستوران وایساد و گفت اگه راضی باشید بریم ناهار بخوریم. گشنم بود نگفتم و رفتیم داخل رستوران و غذا خوردیم وقتی حرف میزد سعی میکرد به چشمام نگاه نکنه و این منو یکم کلافه میکرد ...⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80📚