لوازم رو اگر بدست بیاریم توی این موقعیت جوانی اونوقت توی امتحان موفق میشیم😍📖
البته در کنار علم آموزی چندتا کاردیگه هم باید انجام بدیم😉⇩
۱) خودسازی
یعنی همین نیمه شبها....
چله گرفتن ها...
زیارت عاشورا....
صلوات فرستادن....
زیارت.....
و....📿
۲) اطرافمون رو خوب کنیم💛
{توضیحات داره که انشاءالله بهش خواهیم پرداخت}
سخنم تمام😊
به رسم ادب⇩
صلی الله علیک یا فاطمة الزهرا(س)🌱
روی این لوازم فکر کنید که چطور بدست بیاریم شون💪🏻
تا انشاءالله توی شبهای آینده بهتر بتونیم به این مسائل بپردازیم🌙
🌈جایی برای حرفهای شما👂🏻
https://harfeto.timefriend.net/668162156
#نٵݜنٵسنۅێس✍🏻
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
🌈جایی برای حرفهای شما👂🏻 https://harfeto.timefriend.net/668162156 #نٵݜنٵسنۅێس✍🏻
امشب زود شروع کردیم تا بتونیم از صحبتای شما استفاده کنیم😉
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_صدویازدهم1⃣1⃣1⃣ - قوس و قزح دلربایی داره . بین فضای آفتابی و بارانی محشری ا
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_صدودوازدهم2⃣1⃣1⃣
منتظر است تا جواب بدهم. نگام را می دزدم و می گویم:
- شما چند مجهولی هستید.
نگاه عمیقی می کند که باعث می شود سرم را پایین بیندازم. قد راست می کند و در را می بندد. پیش خودم فکر می کنم که همه ی انسانها هم معلوم اند، هم مجهول. می شود با معلومات به راحتی حل مجهول کرد. فقط متحیرم از جنگ و دعواهایی که کار راحت را سخت می کند.
مصطفی سوار نمی شود و من رد قدم هایش را می گیرم که برمی گردد سمت طلا فروشی و بعد از مدتی دوباره با پاکتی در دست از مغازه بیرون
می آید. سوار که می شود، پاکت را می گذارد روی چادرم و می گوید:
- ببینید همین بود یا نه؟
اول پاکت حلقه و سرویس را باز می کنم هردوتایش هست. پاکت بعدی را باز می کنم و جعبه ی کوچکی را در می آورم. ساکتم و دوست دارم اجازه بدهم ذهنم هرچه می خواهد حدس بزند؛ اما او هم ساکت مانده که این کار مصطفی یعنی چه ؟ برمی گردم و نگاهش می کنم. چشم از خیابان برمی دارد و نگاه و لبخندی که چرا بازش نمی کنید؟ جعبه را باز می کنم. دستبندی که نگین های فیروزه دارد. از کجا مکث چند ثانیه ای مرا روی ویترین دیده بود؟ می گوید:
- رنگ فیروزه ای رنگین کمان را که دوست دارید؟ بقیه اش مهم نیست.
همراهش زنگ می خورد. نگاه به صفحه اش که می کند لبخندی پر صدا می زند و گوشی را مقابلم می گیرد. عکس علی است بالای کوه . می گوید:
- شما جواب بده.
می زنم روی بلندگو و علی بلافاصله می گوید:
- مصطفی! خودتی! زنده ای؟
می خندد. لبم را می گزم. می گویم:
- على توداداش منی یا آقا مصطفی.
کم نمی آورد و می گوید:
- إإ هنوز هیچی نشده مفتش شدی؟
مصطفی بلند می گوید:
- آی آی برادر زن با خانمم درست صحبت کن.
علی می گوید:
- إ؟ روی بلندگوئه ؟ هیچی دیگه می خواستم ببینم زنده ای که می بینم حالا که با هم کنار اومدید. من برم کنار دیگه.
بلندگو را قطع می کنم و می گذارم کنار گوش مصطفی. با دست چپش می گیرد و می گذارد کنار گوشش و می گوید:
- على توالآن حافظ صلحی یا قاتل خوشی؟ بلندگو نیست راحت باش...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_صدودوازدهم2⃣1⃣1⃣ منتظر است تا جواب بدهم. نگام را می دزدم و می گویم: - شما
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_صدوسیزدهم3⃣1⃣1⃣
چه می گوید علی که مصطفی فقط می خندد و تک کلمه جواب می دهد:
- باشه. به هم می رسیم. درست صحبت کن. علی می کشمت. ساقدوش خائن.
و خنده ای که بند نمی آید. کلا چیزی دستگیرم نمی شود از حرف هایشان . صحبت شان که تمام می شود می گوید:
- باید برادران زنم را عوض کنم.
- هنوز هیچی نشده ؟
- ای خانمم، اگه می دونستی که چه قطعنامه ای علیه من صادر کرده ن.
برادر یعنی همین علی و سعید و مسعود. تمام سلول های بدنم احساس شادی می کنند. کارخانه قند دایی ام تغییر مکان می دهد و در وجود من راه اندازی می شود. این حالتم از حس قوی مصطفی پنهان نمی ماند.
- البته من خودم هم درخدمتم. دربست. تو راهی هم سوار نمی کنم.
می ایستد کناری و مهمان می کند به بستنی. بعد لیستی در می آورد که:
- حالا بریم سراغ کدامشون؟
سرم را می چرخانم به سمتش:
- کدام چی؟
لیست را نشانم می دهد و می گوید:
- کدام یک از این گزینه ها. ورقه را تا میزنم و می گویم:
- لیست رو مادر دادن؟
-مادر و خواهرای بزرگوار وعمه وخاله. دیشب توی خانه ی ما بحث داغ خرید بود. این را پنج به علاوه یک نوشته ! لازم الاجراس.
می خندم. همه کارهای جدی را با شیرینی و لطایف الحيل آسان می کند.
قرار می شود ساعت بخریم و برای رو کم کنی پنج به علاوه ی یک بقیه ی موارد را بررسی می کنیم. ساعت مرا که می خرد زیر بار خرید ساعت برای خودش نمی رود به استناد این که نیاز ندارد. اصرار بی فایده است. کمی به ساعتی که برایش پسندیده ام خیره می شوم.
- این ساعت رو می بینید؟
و با انگشت نشانش می دهم. سرخم می کند و می گوید:
- نقره ای صفحه سفید را می گید؟خیلی قشنگه!
انگشت اشاره ام را جمع می کنم و می گویم:
- خب راستش دوست داشتم این ساعت روی دست شما باشه. بالاخره گاهی دلتون تنگ می شه، نگاهی، یادی.
ابرویی بالا می اندازد و می گوید اگر رفع دلتنگی با یک ساعت امکان پذیره حاضرم کارگر همین مغازه بشم. در مغازه را باز می کند و صبر
می کند تا اول من بروم داخل. خلق و خویش مثل مسعود است. استدلال هایش به علی رفته. آرامش سعید را القاء می کند. این ها را امروز و دیروز فهمیدم تا رفع بقيه ی مجهول ها.
لبخند می زند و حساب می کند. خوشحالم که از صبح تا حالا راحت کارها انجام شد. فقط مانده گرسنگی ام که مادر زنگ می زند. حال و احوال و راھی می شویم. مرا می رساند و می رود تا فردا صبح.
اما فردا نمی گذارند یک دل سیر بخوابم! از صدای مادر بیدار می شوم.
چشم باز می کنم و نیم نگاهی به در می اندازم. قامت مادر را جلوی در می بینم. پاهایم را جمع
می کنم و نیم خیزمی شوم.
با خنده می گوید:
- عروس پف آلو و خواب آلو پاشو. این مصطفی جانت ما رو کشت .
چشمانم هنوز دوست دارند بخوابند. خم
می شوم و همراهم را بر می دارم . روشنش
می کنم.
- اول صبح چکار داشت؟
- عاشق جان! با هم قرار می ذارید بعد فراموش می کنی؟ بیا صبحونه بخور، بعد اگر خواستی غصه هم بخور.
تا مادر می رود ولو می شوم توی رخت خواب . خیالم راحت است که دیگر صدایم نمی کند. چشمانم بسته است، اما خوابم پریده. خیالم از دوروبر مصطفی دورتر نمی رود. دیروز را بارها مرور کرده ام و هر بار هیجان خاصی وجودم را گرفته است. اما باز هم می آید و تمام ذهنم را پر می کند.
- إ لیلا جان پاشو مادر، الآن می آد بنده ی خدا!
می نشینم و پتو را دور خود می گیرم.
- خوابم می آد مامان! من شوهر نمی خوام. ای خدا شروع شد!
همراهم زنگ می خورد و شماره ی مصطفی
می افتد. خیز برمیدارم و به خاطر عجله ام بی اختیار تماس وصل می شود. فرصت نمی کنم گلویی صاف کنم. قلبم تپش می گیرد.
- سلام بانو! صبح بخیر.
- سلام. تشکر.
- اوه اوه چه خواب نازی هم بوده. قطع کنم تا نپریده بخوابید.
هرچه گلویم را صاف می کنم. فایده ای ندارد.
- نه، نه خوبه. دیگه باید بلند می شدم. کم پیش می آد تا این ساعت بخوابم.
همزمان سرم را بالا می آورم و به ساعت نگاه می کنم. یازده است. وای چه آبروریزی غلیظی! مثل قیرریخته است و دیگر نمی شود جمعش کرد.
- خیلی هم خوب. تلافی این مدت که درست نخوابیدید. حالا اگر چند روزی حسابی غذا بخورید، جبران کم خوری ها هم بشه خوبه...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
هدایت شده از 💖هࢪچہ اَز دِلـ بَرآیَـد... ✉️
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
جــــــــــانــــــــــم😍
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_صدوسیزدهم3⃣1⃣1⃣ چه می گوید علی که مصطفی فقط می خندد و تک کلمه جواب می دهد:
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_صدوچهاردهم4⃣1⃣1⃣
- یه سؤال بپرسم بدون مصلحت سنجی جواب بدید.
- جون بخواهید.
- نه. فقط می خوام بدونم چیزی مونده که علی به شما نگفته باشه؟ کلا تمام چیزهایی رو که درباره من گفته چیه؟ می خوام بدونم الآن دقیقا کجا هستم؟
می خندد. خیلی می خندد. لابه لای خنده هایش هم می گوید که دارد می آید؛ وخداحافظ ...
وسواس می گیرم در لباس پوشیدن. این حال و روز زنانه تا چه حد باشد خوب است؟ از کودکی همین است تا پیری. کی خلاصی می آورد؟ هرروز چه قدر باید درگیر این وسواس باشم. الآن لذت داشتن مصطفی است که این طور کیفورم کرده است؟ پس زنانی که هر روز برای بیرون آمدن این قدر به سر و وضعشان می رسند...
باید مواظب باشم زیبایی ها را به لجن نکشم. تازه سر درد دلم باز می شود. واقعا دلم نمی خواهد وقتمان را در مغازه ها بگذرانم. رهایم کنند از این قید و بندها، دوست دارم بروم کویرگردی. لذت دیدن ستاره ها و تحلیل درونیات و ذهن خوانی ها صد پله بالاتر از هر چیزاست. صدای زنگ خانه و صدای مادر از خیالات شیرین بیرونم می آورد. با عجله دوباره نگاهی در آینه می اندازم و می روم استقبال. خودش را نمی بینم بس که دسته گلی که آورده زیباست. سرم را خم می کنم ولپم را به طراوت گلها می مالم.
- بریم خانمم.
در ماشین را باز می کند. بوی گل مریم می خورد توی صورتم. یک شاخه سرجایم روی صندلی است. برمی دارم و می نشینم. تا مصطفی بیاید عمیق بو می کنم . می بوسمش و روی چشم هایم می گذارم.
- خوش به حال گل.
امروز سکوت بهتر از هر چیزی است. نشنیده
می گیرم.
- اول کدوم قسمت پروژه را اجرا کنیم. بریم کیف و کفش بخریم. بعد هم آیینه و شمعدون و بعد هم بقیه خریدها؟ یا اینکه کلا همه اینا رو ولش کن به راست بریم کوه ؟
با تعجب سرم را بر می گردانم:
- کوه؟
با خنده می گوید:
- نه از جونم که سیرنشدم خرید نکنم. ولی یه چیزی بگم؟
پشت چراغ قرمز رسیده ایم. صدوپنجاه ثانیه. می چرخد سمت من.
- می دونستی معجزه صورت آدمها چیه؟
- کلاس فلسفه است؟
- نه عزیزم. معجزه صورت که حالایی ها
می گن... روان شناسی چهره است.
خنده ام می گیرد. قبلا فقط خودم جعل کلمه می کردم. ایشون از من جاعل تر است. معجزه صورت ؟! جای مسعود خالی.
- بگم؟ این جایید؟صدو پنجاه ثانيه تموم شد ها.
- هستم، هستم.
- ترس، حرص، لجاجت، خستگی، عصبانیت،
بی حوصلگی.
- هرکدوم صورت رویه جور میکنه.
چراغ سبز شده و ماشین ها راه می افتند. مصطفی راست می نشیند و راه می افتد.
- محبت، دلسوزی. - اینا هم مدلای مختلف دارند، خب؟
- نه اینجا نه. توی دسته ی اول هرکدوم یه قالب دارند و آدم تشخیص می ده. ولی دسته ی دوم یک نقاب بیشتر ندارد. اون هم محبته. خیلی تشخیص سخت میشه.آدم دور می خوره...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_صدوچهاردهم4⃣1⃣1⃣ - یه سؤال بپرسم بدون مصلحت سنجی جواب بدید. - جون بخواهید.
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_صدوپانزدهم5⃣1⃣1⃣
مصطفی دنبال چه چیزی است از این بحث های چالشی ؟
- سکوت که می کنی، می مونم بقیه ی حرفم رو بگم یا نه؟
به تقلا می افتم تا حرفی بزنم.
- یه بحث رو که شروع می کنید سرگردانم
می کنید. چون شما با پیش زمینه ی ذهنی و آمادگی برای گفت وگو می آیید، من در معرض ناگهانی قرار می گیرم.
- حتما هم بین هدف من از بحث و جوابی که می خواید بدید.
سرم را تکان می دهم. می خندد.
- آقا مسعود گفته بود که به جای جواب مثبت، تکان سر مثبت دادید.
مسعودی بسازم که چهارتا مسعود از آن طرفش بزند بیرون. باید مصطفی رااز ارتباط بیشتر محروم کنم. هرچند فکرنکنم حیثیتی مانده باشد که قابل دفاع باشد.
- کاش دقیقا می دونستم برادرام درباره ی من به شما چی گفتن؟
- کدومشون چی گفتند؟ در کدوم دیدارمون ؟ در کدوم مرحله از آشنایی؟
- تا این حد؟
با خنده ادامه می دهد:
- هرکدوم یه گفت وگوی خاص دارن ، یه مدل خاص دارن، به دیدگاه خاص، دیدار اول و دوم هم کار رو به جایی می رسوندن که دو سه روز که توی کوچه می رفتم باید لباس ضد گلوله می پوشیدم.
حرف نزنم سنگین ترم. پارک می کند. پیاده
می شویم برای خرید آيينه وشمعدان. زود
می پسندم. آیینه قدی که می شود مقابلش راحت ایستاد و نگاه کرد. مصطفي پشت سرم می ایستد .
- وقتی حرص می خوری، خوشمزه می شی.
می ترسی، دل آدم می سوزه . خسته می شی ، مظلوم می شی. عصبانی که می شی آدم دوست داره یه کاری بکنه که آروم بشی .
بی حوصله گی ت رو ندیدم، لجاجت هم که خدا نکنه...
بی اختیار خیره می شوم به صورت خودم .
- سه روزه همه اینها رو دیدید؟
- نه توی صحبت چند باره مون و کوه و تلفن هامون، دستم اومده؛ اما الآن چشمای متعجب هم دیدنیه.
چشمانم را می بندم. .
- حالا باشه خانومم. بقیه ی تحلیل ها شاید وقتی دیگر.
دارد سرقیمت چانه می زند. شمعدان نمی خواهم. از بچه گی که خانه ی عروس و داماد می رفتیم همیشه سؤالم این بود که چرا شمعدان کنار آیینه ها خالی است. یک بارهم نشد یکی جوابم را درست بدهد و خاصیت این ها را بگوید. آستین مصطفی را می کشم. هنوز صدایش نکرده ام. نمیدانم دقیقا باید چه بگویم. سرخم می کند:
- جانم؛ چیزی شده؟
- من شمعدون دوست ندارم.
- ا چرا؟ زشته؟
- نه کلا!
- یعنی اینا رو دوست ندارید یا کلاشمعدونی دوست ندارید؟
- گزینه دو
- نمی خواید یه دور بزنید شاید به دلتون نشست، مدل دیگه؟
سرم را به علامت منفی تکان می دهم. می روم مقابل آیینه ها. به حالات مختلف صورتم فکر
می کنم. سعی می کنم همان حال ها را در خودم جست وجو کنم و بعد تغییرات صورتی را ببینم، فایده ندارد؛ اما مصطفی درست می گوید. دقیقا من هم در مورد《سه تفنگدار》همین حالت ها را درک می کنم ومتناسب با آن ها برخورد می کنم.
برخورد انسان ها با اتفاقات اطرافشان متفاوت است. گوشی را که برداشتم می دانستم دارم جواب یک ناشناس را می دهم و كاش برنداشته بودم!
-سلام لیلا خانم ؟
- سلام بفرمایید.
- شما من رو نمی شناسید...
می نشینم روی صندلی. با کمی مکث و شمرده می گویم:
- صداتون برام آشنا نیست. امری دارید؟
با تمسخر جواب می دهد:
- عیب نداره ، من خودم رو معرفی می کنم. امیدوارم که از اشتباه بزرگی که دارید توی زندگیتون می کنید جلوگیری کنم.
از لحنش حس بدی در دلم می افتد. با تردید
می پرسم :
- اشتباه ؟ ببخشید می شه خودتون رو معرفی کنید؟
- چرانشه ؟ من نامزد سابق مصطفی هستم.
حرفش را می شنوم. نمی فهمم. ذهنم دوباره تکرار می کند و تازه انگار می فهمم. آب دهانم را به زور قورت می دهم.
- کدوم ... کدوم مصطفی؟
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡