eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_صدودهم0⃣1⃣1⃣ خنده اش چنان پرصداست که من را هم به خنده می اندازد. - مهمون دا
🍀 ⃣1⃣1⃣ - قوس و قزح دلربایی داره . بین فضای آفتابی و بارانی محشری است. می گویم : - اما همه ی رنگ های زندگی مثل رنگین کمان روشن نیست . بعضی وقت ها رنگ تیره هم داره. دنده عوض می کند وآرام زمزمه می کند: - اما وسعت رنگین کمان را داره . از این سر دنیا تا آ ن سر دنیا کشیده می شه. هر کسی می تونه قلم مو برداره و بالا و پایین رنگ ها رنگ مورد علاقه ی خودش رو بزنه . از وسعتش استفاده کنه. دلیلی نداره که در فضای کوچکی ، خودش رو مجبور و محصور کنه و بعد هم غصه بخوره. باانگشترعقیقم بازی می کنم . عجله ای برای رسیدن ندارد . آهسته می راند. می دانم که این بحث را شروع کرده تا مرا به حرف بکشد، اما نمی توانم بفهمم دقیقا منظورش چیست. - خیلی وقت ها می شه یکی قلم مو دست می گیره و بالا و پایین رنگین کمون زندگی رو رنگی می زنه که خودش می خواد. تو هم مجبور می شی تحمل کنی . موتوری مقابلمان است که از فرصت خلوتی خیابان استفاده می کند و با اینکه دو ترکه سوارند، تک چرخ می زند. هینی می کشم و دستانم را مقابل دهانم می گیرم. مصطفی سرعت کم ماشین را کم تر می کند و می گوید: - ای جان ! جوونیه و همین کیف و حالش. با صدایی خفه همان طور که نگران نگاهشان می کنم، می گویم: - این عین بی عقلیه. مگه مجبورن این طوری جوونی کنن؟ مصطفی توی تیم من نیست . راحت نگاهشان می کند و راحت می گوید: - هر وقت کسی اجباری رنگی به رنگین کمانت اضافه کرد، منفعل نگاهش نکن ، یک تدبیری به خرج بده تا قوس و قزحش رو، جای اون رو، میزان رنگش رو و ترکیب بالا و پایینش رو خودت انتخاب کنی. منظورم اینه که در عین هر اجباری یک زاویه هایی اختیاری هم بازه. بستگی به خود آدم داره. موتور راست می شود روی دوچرخ. نفس راحتی می کشم. مصطفی دنده عوض می کند و سرعت می گیرد و از موتور جلو می زند. هم زمان برایشان چند بوق تشویقی می زند. دو جوان خوششان آمده، خودشان را می رسانند به ماشین و یکی شان می گوید: - نوکرتیم. مصطفی می خندد: - آقایی. چرا این کفه ؟ - واردیم، بیخیال. این مدل مصطفی را تصور نمی کردم. چه لوطی هم حرف می زند. سرعت را کم تر کرده تا حرفش را بزند می گوید: - بی خیالی رو عشقه ، اما جوونی هم حیفه . جوان راننده اخم می کند و پشت سری اش با تلخندی می گوید: - این کاره ای داداش یا نه ؟ دستان مصطفی ستون می شود به بالای در و می گوید: - موتور پرشی باشه آره، با اینا حال نمیکنم. جوان دستانش را مشت می کند و یک های بلند برای مصطفی می کشد که همه می خندیم . مصطفی آدرس جایی را می دهد برای این کارهای به قول خودش پرشور جوانی و توصیه ی کلاه کاسکت. دیگر رسیده ایم. قبل از پیاده شدن می گوید: - حواسم باشد بحث رنگین کمانمان نصفه نماند. قبل از پیاده شدنم می گویم : - اما من همه ی رنگ هایش را دوست ندارم. نمیدانم می شنود یا نه. دنبال حلقه آمده ایم و نمی خواهم که حلقه بشود اسباب زحمتم. وقتی حلقه ی کوچک و ظریفی انتخاب می کنم، رد می کند، باید توجیهش کنم؛ صبورانه ایستاده تا نظرم عوض شود. مغازه های بعدی حلقه ظریف و طلایی رنگی به دلم می نشیند؛ اما قبل از اینکه نشانش بدهم می گویم؛ - می دونید عیب حلقه های بزرگ چیه؟ تیزتر از آن است که ترفندم را نفهمد. با لبخند می گوید: - کدوم رو انتخاب کردید؟ تمام مقدمه هایی را که توی ذهنم چیده ام حذف می کنم ورک می گویم: - راستش من دوست دارم حلقه ام همیشه دستم باشه. حلقه های سنگین و بزرگ خیلی ها رو دیدم، حلقه شون رو گاهی دست نمی کنند چون کلافه شون می کنه.خب چه کاریه ، این هم قشنگه، هم ظریف. حلقه تکی که توی جا انگشتری جلوه نمایی می کند را نشان می دهم.طلا فروش می آورد. سبک است وشیک. مصطفی حرفی نمی زند و ثمی گذارد به دل خودم . سرويس هم همان جا برمی داریم. - تمام معادله های معمول رو به هم می زنید. سرویس پر از توپ های کوچک فیروزه ای است. رنگ آبی و طلایی جلوۀ قشنگی پیدا کرده است. می گویم: - معادله ها رو آدم ها خودشون می نویسن و بعد هم به جامعه تحمیل می کنن. مهم اینه که آدم خودش مجهول معادله قرار نگیره. در ماشین را برایم باز می کند. وقتی می نشینم دستش را بالای سقف می گذارد و خم می شود. بعد از مکث کوتاهی می گوید: - من شیفته ی همین معادله نویسی تون هستم. ولی جدا بانو من مجهول ایکس هستم یا ایگرگ ؟ 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
⚠️ ❇️از امروز در دونوبت عصرگاهی و شبانگاهی رمان گذاشته میشود😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام✨ امشب یکم زودتر میخوایم مباحث رو شروع کنیم😍
اینو قبول دارین که....⇩ برای شروع هر فعالیتی اول باید لوازم اون رو بدست بیاریم✔
مثلا برای ساخت یک دَر باید اول چوب تهیه کنیم یا برای ساخت یک انگشتر اول باید نگین اونو بدست بیاریم✅ و...
لوازم رو اگر بدست بیاریم توی این موقعیت جوانی اونوقت توی امتحان موفق میشیم😍📖
البته در کنار علم آموزی چندتا کاردیگه هم باید انجام بدیم😉⇩
۱) خودسازی یعنی همین نیمه شبها.... چله گرفتن ها... زیارت عاشورا.... صلوات فرستادن.... زیارت..... و....📿
۲) اطرافمون رو خوب کنیم💛 {توضیحات داره که انشاءالله بهش خواهیم پرداخت}
۳) ورزش کردن🏆 [توخود‌بخوان‌حدیث‌مفصل‌از‌این‌مجمل👆🏻]
سخنم تمام😊 به رسم ادب⇩ صلی الله علیک یا فاطمة الزهرا(س)🌱
روی این لوازم فکر کنید که چطور بدست بیاریم شون💪🏻 تا انشاءالله توی شبهای آینده بهتر بتونیم به این مسائل بپردازیم🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_صدویازدهم1⃣1⃣1⃣ - قوس و قزح دلربایی داره . بین فضای آفتابی و بارانی محشری ا
🍀 ⃣1⃣1⃣ منتظر است تا جواب بدهم. نگام را می دزدم و می گویم: - شما چند مجهولی هستید. نگاه عمیقی می کند که باعث می شود سرم را پایین بیندازم. قد راست می کند و در را می بندد. پیش خودم فکر می کنم که همه ی انسانها هم معلوم اند، هم مجهول. می شود با معلومات به راحتی حل مجهول کرد. فقط متحیرم از جنگ و دعواهایی که کار راحت را سخت می کند. مصطفی سوار نمی شود و من رد قدم هایش را می گیرم که برمی گردد سمت طلا فروشی و بعد از مدتی دوباره با پاکتی در دست از مغازه بیرون می آید. سوار که می شود، پاکت را می گذارد روی چادرم و می گوید: - ببینید همین بود یا نه؟ اول پاکت حلقه و سرویس را باز می کنم هردوتایش هست. پاکت بعدی را باز می کنم و جعبه ی کوچکی را در می آورم. ساکتم و دوست دارم اجازه بدهم ذهنم هرچه می خواهد حدس بزند؛ اما او هم ساکت مانده که این کار مصطفی یعنی چه ؟ برمی گردم و نگاهش می کنم. چشم از خیابان برمی دارد و نگاه و لبخندی که چرا بازش نمی کنید؟ جعبه را باز می کنم. دستبندی که نگین های فیروزه دارد. از کجا مکث چند ثانیه ای مرا روی ویترین دیده بود؟ می گوید: - رنگ فیروزه ای رنگین کمان را که دوست دارید؟ بقیه اش مهم نیست. همراهش زنگ می خورد. نگاه به صفحه اش که می کند لبخندی پر صدا می زند و گوشی را مقابلم می گیرد. عکس علی است بالای کوه . می گوید: - شما جواب بده. می زنم روی بلندگو و علی بلافاصله می گوید: - مصطفی! خودتی! زنده ای؟ می خندد. لبم را می گزم. می گویم: - على توداداش منی یا آقا مصطفی. کم نمی آورد و می گوید: - إإ هنوز هیچی نشده مفتش شدی؟ مصطفی بلند می گوید: - آی آی برادر زن با خانمم درست صحبت کن. علی می گوید: - إ؟ روی بلندگوئه ؟ هیچی دیگه می خواستم ببینم زنده ای که می بینم حالا که با هم کنار اومدید. من برم کنار دیگه. بلندگو را قطع می کنم و می گذارم کنار گوش مصطفی. با دست چپش می گیرد و می گذارد کنار گوشش و می گوید: - على توالآن حافظ صلحی یا قاتل خوشی؟ بلندگو نیست راحت باش... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡