eitaa logo
شوق پرواز🕊🇮🇷
272 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
864 ویدیو
35 فایل
بسم الله ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ #سیده_موسوی نویسنده(گاهی می‌نویسم) «نشر بدون لینک و نام نویسنده #جایز_نیست. #ادمین_تبادل @Mousavii7 #کانالهای دیگر @seedammar @sodaneghramk @Eliidooz #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
داشت. عاشق بــــود. واخر مثل معشوقش امام حسین اربا اربا شد.🥀🥀 @ShugheParvaz
♧خـدایا شوق پرواز داࢪم دࢪ بستہ قفل را برایم باز ڪن...🌱 موسوی @ShugheParvaz
با بال شوق ذره به خورشید می رسد پرواز دل به سوی خدا می برد مرا @ShugheParvaz
﷽ ━━━━💠🌸💠━━━━ گاهی میانِ خلوتِ جمع، یا در انزوای خویش، موسیقیِ نگاهِ تو را گوش می‌کنم! وز شوقِ این محال، که دستم به دستِ توست، من جای راه رفتن پرواز می‌کنم …! ━━━━💠🌸💠━━━━ @ShugheParvaz
کسی را انتخاب کنید که دنبال پست و مقام نباشد. کسی را انتخاب کنید که خیلی دغدغه حل مشکلات مردم را داشته باشه و جلوی فساد را بگیره 🌱🌱🌱🌾🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شوق پرواز🕊🇮🇷
#داستان: خانه باغ انار #قسمت_دوم با شنیدن حرف مادرش در جاش میخکوب شد. نزدیک مادرش شد. گوشه روسری سف
: خانه باغ انار مادر دم در ایوان باچادر نماز بیرون امد. چادر را بر سرش مرتب کرد گفت: _محمد این موقعه شب کیه؟ محمد نگاهی به ساعت دستش انداخت _ساعت ۲ شبه!! نمیدونم مادر! یکی از پاهایش را بر دو پله سیمانی دم در گذاشت قبل اینکه در را باز کند.گفت: –کیه؟ صدای ضعیفی گفت: – در رو باز کنید اقا محمد محمد که در را باز کرد. سرش را سمت مادرش چرخاند گفت: –بامن کار دارن!! و زود امد بیرون و در را پشت سرش بست. با دست به پیشونی‌اش زد ودندانهایش را بهم سایید با ابرو های بهم گره خورده ! –خانم احمدی خانم احمدی این موقع شب اینجا! چرا اومدین؟ نمیگین مادرم شمارو میبینه، احتمال همه چیز بهم بریزه گفتم راز بمونه ! خانم احمدی با صورت قرمز و چشمان ورم کرده چادرش را به صورتش کشید همینطور که به دیوار اجری تکیه داده بود به زمین نشست. محمد تا حالِ خانم احمدی را دید. متوجه برخوردش شد. –چی شده ؟ بچه‌ها همه خوبن؟ ببخشید بد حرف زدم. خانم احمدی با گوشه چادرش صورتش را پاک کرد. گفت –شما ببخشین این موقع شب مزاحمتون شدم. ولی مجبورم روم سیاه سرش را انداخت پایین ! محمد خم شد گفت: –پاشین کسی نگذره خوبیت نداره!! بفرمایین چی شده ؟ خانم احمدی از جاش بلند شد و چادر را تکانی داد. –احمد حالش بد شده! منتقلش کردند سی‌‌سی‌یو !!چاره‌ای نداشتم جز اینکه خودم به شما برسونم. احمد بفهمه کلی ناراحت میشه من شرمندهِ هم شما هم اقا احمدم ولی من بدون اقا احمد نمیتونم تنهایی بچه‌ها را بزرگ کنم. این مدت سوریه بود با هر زحمتی بود. تحمل کردم. همیشه از خدا خواستم هرجوری باشه فقط زنده برگرده من کنیزیش میکنم. ولی انگار دوباره دارم از دستش میدم. همه امیدم فقط شما هستین!! با گوشه روسریش چشمایش را پاک کرد. محمد سرش به پایین و به انگشت‌های پاهایش ذر زده بود. خانم احمدی بعد تمام شدن حرفهایش منتظر عکس‌العمل محمد بود. ولی محمد سر پایین یاد حرفهای احمد در سنگر در خط مقدم سوریه افتاده بود. (–محمد شهادت ارزومه؛ ولی عیال نذر کرده زنده برگردم. تو بجام بودی چکاری می‌کردی تا راضی بشه؟ –هیچی اول ی دعوای مفصلی باهاش می‌کردم که هرچه وابستگی به من داره کلن از سرش بپره!! –پسر خوبه مجردی هاا با این حرفت حتی حوریه‌ها بهشت ازت فراری شدند) خانم احمدی با سکوت محمد کلافه شد یکم صدایش را برد بالا گفت: –اقا محمد باشمام! محمد سرش را برد بالا در چشمانش موج از اشک در انها حلقه زده بود. –ببخشید! حواسم نبود. خانم احمدی اب دهنش را قورت داد. گفت: –نکنه منصرف شدین اره؟؟ محمد دوباره سرش را پایین انداخت. همینطور که سنگ زیر دامپایش را قل میداد و دست به سینه گفت: –نه! من حرفی را بزنم، تا اخرش هستم. فقط قبل انجامش خواستم به مشهد برم. ولی با این اوضاع دیگه امکانش نیست. شما برین من فردا میام کاریش را انجام میدم. نگران نباشین؛ توکل کنید.ان‌شاءالله بخیر بگذره !! چشمان خانم احمدی با شنیدن حرفهای محمد برقی زد. –خدا خیرتون بده! خدا از بزرگی کمتون نکنه!! من برم بچه‌ها تنها موندن! که همین موقع در خانه باز شد مادر بیرون امد گفت: –خیره این وقت شب خانم احمدی چیزی شده؟؟ بدون و ذکر نام جایز نیست. نویسنده: سیده الهام موسوی https://eitaa.com/joinchat/164626523C149e9bd43a
سکوتی در دل شب هست و شاعر خوب می فهمد پر از فریاد و غوغاهای نابِ قافیه پرداز 🌱🌱🌱🌱
97040104.mp3
40.51M
🍂🦋 ‌●━━━━━━────── ⇆ㅤㅤ ‌‌‌ㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤ [این جا سنگ مزار، خاکِ...💔] 🎶 🎤 ۸ شوال، سالروز تخریب بقیع🥀 @ShugheParvaz
شده با صدای اوینی در مناطق راهیان نور سفرکنی ؟
در پی راهی میجویم که مرا به تو برساند.
مرگ در چند قدمی من است
روزی این حصار نفس بشکند شوق پرواز به حقیقت پیوست.
شده از خودت دلیل بودنت در دنیا بپرسی؟
دلم برای شلمچه و عطر سیبش تنگ شده
شوق پرواز یعنی است.
خسته‌ام اما ناامید نه
قطعه‌ای از بهشت
با اشکی درهای رحمت خدا باز شود
با نه گفتن گناهی ننوشته شود
قبرستان غربت