خردم گفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد
چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد
#مولانای_جان
.
"قُلْ إِنْ تُخْفُوا ما فِي صُدُورِكُمْ أَوْ تُبْدُوهُ يَعْلَمْهُ اللَّهُ"
بگو: اگر آنچه در سينهها داريد پنهان سازيد يا آشكارش نماييد، خداوند آن را مىداند.
#آل عمران_ ۲۹
هست گنجی از دو عالم، مانده پنهان تا ابد
جای او جز کنج خلوتخانهٔ اسرار نیست
در زمین و آسمان این گنج کی یابی تو باز
زآنکه آن، جز در درون مرد معنیدار نیست
#عطارنیشابوری
ساقیا بر خاکِ ما چون جُرعهها میریختی
گَر نمیجُستی جُنونِ ما، چرا میریختی؟
ساقیا آن لُطف کو، کانْ روزْ هَمچون آفتاب
نورِ رَقص انگیز را بر ذَرّهها میریختی؟
دست بر لب مینَهی، یعنی خَمُش من تَن زدم
خود بگوید جُرعهها کان بَهرِ ما میریختی
ریختی خون جُنَید و گفت اُخْ، هَلْ مِنْ مَزید؟
بایَزیدی بَردَمید، از هر کجا میریختی
زَ اوَّلین جُرعه که بر خاک آمد، آدمْ روح یافت
جبرئیلی هست شُد، چون بر سَما میریختی
میگُزیدی صادقان را، تا چو رَحْمَت مَست شُد
از گِزافه بر سِزا و ناسِزا میریختی
میبِدادی جانْ به نان و نانْ تو را دَرخوردْ نی
آب سقا میخریدی بر سقا میریختی
هَمچو موسی کآتشی بِنْمودیاَش، وان نور بود
در لباسِ آتشی نور و ضیا میریختی
روزِ جمعه کِی بُوَد؟ روزی که در جمعِ توایم
جمع کردی آخِر آن را که جُدا میریختی
دَرج بُد بیگانهیی با آشنا در هر دَمَم
خونِ آن بیگانه را بر آشنا میریختی
ای دل آمد دِلْبَری کَنْدَر مُلاقاتِ خوشش
هَمچو گُل در بَرگْ ریزان، از حَیا میریختی
آمد آن ماهی که چون ابرِ گِران در فُرقَتَش
اشکها چون مَشکها، بَهرِ لِقا میریختی
دِلْبَرا دل را بِبَر، در آبِ حیوان غُوطه دِهْ
آبِ حیوانی کَزان بر اَنْبیا میریختی
اَنْبیا عامی بُدَندی، گرنه از اِنْعامِ خاص
بر مِسِ هستیِّ ایشان کیمیا میریختی
این دُعا را با دُعایِ ناکَسانْ مَقْرون مَکُن
کَزْ برایِ رَدَّشان آبِ دُعا میریختی
کوششِ ما را مَنِه پَهْلویِ کوششهایِ عام
کَزْ بَقاشان میکَشیدی، در فَنا میریختی
#کلیات شمس
"حکایت"
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و رُقعه بر خرقه همی دوخت و تسکین خاطر خود بِه این بیت میکرد:
به نان قناعت کنیم و جامهی دلق
که بارِ محنت خود بِه که بارِ منت خلق
کسی گفتش: چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم، میان به خدمت آزادگان بسته و بر درِ دلها نشسته...
اگر بر صورت حال تو چنان که هست مطلع گردد پاسِ خاطرِ عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد.
گفت: خاموش که به گرسنگی مردن بِه که حاجت به کسی بردن.
همه رُقعه دوختن بِه و الزامِ کنج صبر
کز بهرِ جامه، رقعه برِ خواجگان نبشت
حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پایمردی همسایه در بهشت
📕#گلستان سعدی
باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۳
زندگی را با چیزهای بسیار ساده پر باید کرد، سادهها سطحی نیستند؛ خرید چند سیب ترش میتواند به عمق فلسفهی ملاصدرا باشد!
مشکل ما این نیست که برای شیرین کردن زندگی معجزه نمیکنیم، مشکل ما این است که همانقدر که ویران میکنیم نمیسازیم.
همانقدر که کهنه میکنیم تازگی نمیبخشیم.
همانقدر که دور میشویم باز نمیگردیم ..
#نادر_ابراهیمی
"داستان یوسف"
داستان یوسف به راستی حیرت انگیز است از آنکه در وهم نمیگنجد، که داستانی بدین کوتاهی این همه جواهرات دانایی و نیکویی و زیبایی را چگونه در خود جمع کرده است! اولا میتوان گفت این قصه یک داستان عشقی است. عشقی آن چنان گرم و سوزان و لاابالی که پیراهن معشوق را میدرد و عاشق را چندان در معشوق غرق میکند که به هر "سو نظر" میکند "معشوق" را میبیند:
تا نقشِ تو در دیده ما خانه نشین شد
هر جا که نشستیم چو فردوس برین شد
#مولانای جان
چنانکه این داستان در ادب پارسی استعاره ای برای عشق میان انسان و پروردگار شده است. در این داستان یوسف رمز جمال الهی و زلیخا مظهر کل کائنات است:
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پردۀ عصمت برون آرد زلیخا را
حافظ
غیر از عشق، قصۀ یوسف داستان "زیبایی" و تاثیر شگرف آن در دلهای آدمیان است. آن یوسف صاحب جمال را در مصر هیچ کس استطاعت خرید ندارد مگر پادشاه مصر و آن پادشاه نیز وقتی آن غلام صاحب جمال را ابتیاع میکند در چهرۀ او آثار پادشاهی و شکوه الهی را میبیند و به همسرش میگوید که او را بسیار گرامی دار و جایی عزیز بر وی مقرر کن و زلیخا ظاهرا با خود گفته است
چه جایی عزیزتر از دل که او را آنجا خواهم نهاد....
#دکتر الهی قمشه ای