ای رفته و بیتو رفته خواب از دیده
گل رفته و میرود گلاب از دیده
تا باز نبینمت نبینم خالی
خون از جگر آتش از دل آب از دیده
#شرف_الدین_فراهی
عرفات العاشقین و عرصات العارفین، تقی اوحدی، جلد۴ ص ۱۹۸۰
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
هزار گل اگرم هست، هر هزار تویی
گلند اگر همه اینان، همه بهار تویی
به گرد حسن تو هم این دویدگان نرسند
پیادهاند حریفان و شهسوار تویی
زلال چشمهٔ جوشیده از دل سنگی
الا! که آینهٔ صبح بیغبار تویی
دلم هوای تو دارد، هوای زمزمهات
بخوان که جاری آواز جویبار تویی
به کار دوستیات بیغشم، بسنج مرا
به سنگ خویش که عالیترین عیار تویی
سِواد زیستنم را ز نقش تذهیبت
به جلوه آر که خورشید زرنگار تویی
نه هر حریف شبانه نشان یاری داشت
بدان نشانه که من دانم و تو، یار تویی
برای من، تو زمانی، نه روز و شب، آری
که دیگران گذرانند و ماندگار تویی
تو جلوهٔ ابدیت به لحظه میبخشی
که من هنوزم و در من همیشهوار تویی
#حسین_منزوی
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
#حلاج
#بخش_یک
من جویبار خُردی هستم که از سرچشمه و نَفَختُ فیه من روحی می جوشد و می پوید و در دریای «انّا الیه راجعون» غرق و محو می شود. با همه خردی از همان سرچشمه که می جوشد از صخره های وحشی می گذرد، از دره های تنگ و تاریک عبور می کند، در بستر ریگ های تفته فرو می غلتد و بی آنکه بداند کدام خط سیر را در پیش دارد به دریای بی پایان هستی، که در دور دستها برایش آغوش گشاده است فرو می ریزد - و خودیِ جویبار را به خودی دریا تبدیل می کند....
در سراسر این مسیر کسانی که از کنار جویبار می گذرند در آن می نگرند از زلالی و پیوستگی که در اوست جویبار را نمی بیند عکس خود را در آن، زلالی آب آن، می بیند. اما چه کند جویبار خرد اگر یک گذرنده در آن تصویر دیو را می بیند و گذرنده ی دیگر تصویر فرشته را در آن منعکس می یابد؟ با وجود دریا جویبار نمی تواند از هستی دٓم بزند لاجرم نادیده می ماند و به هیچ حساب نمی آید، گذرندگان هم جویبار را نمی بینند فقط خود را می بینند - که عکس خودیهای آنهاست و لاجرم جز نقص و شر و عیب نیست.
من که جویبار خُردم، چنان با شور و هیجان به دنبال سرنوشت خویش، به دنبال دریا که در دوردستها به رویم آغوش گشوده است، می شتابم که شور و غوغای این گذرندگان را نمی شنوم و از بانگ و غلغله ی آنها نه اندوه به دل راه می دهم نه دچار بیم می شوم. در طول راه گاه گل آلودم، گاه کف کرده ام، گاه زلالم و گاه بیرنگ و این دگرگونیهایی که در راه برای من پیش می آید به تصویر ضمیر آنها کاری ندارد.
با این حال، من هیچ از آنچه آنها در باره ام می گویند، نیستم. حلاجم، انسانم، جویبارم و اگر هستم و اگر نیستم، هست و نیست من از من نیست.
در تمام خط سیر عمری که طی کرده ام، خودی خود را بر سنگ های اطراف جویبار کوبیده ام و به هر گام که به دریا نزدیک شده ام همان اندازه از خودی جویبار فاصله گرفته ام و به هر گام که به دریا نزدیک شده ام، تا در آن خودی ای که همه جویبارها و رودها در آن محو می شوند از خودی جویبار رهایی یابم و به آرام و سکونی که در سرنوشت دریا هست دسترسی بیابم.
اگر جویبار به دریا می پیوندد و از آنچه خودیِ جویبار است رهایی می یابد نه به آن معنی که در مسیر راه خویش دریاست، فقط از وقتی دریاست که دیگر جویبار نیست.
#عبدالحسین_زرین_کوب، "طومار حیرت از زبان حلاج" شعله ی طور، ۱۸، ۱۹، ۱۳۸۳)
ادامه دارد...
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
تماشاگه راز
#حلاج #بخش_یک من جویبار خُردی هستم که از سرچشمه و نَفَختُ فیه من روحی می جوشد و می پوید و در دریای
#حلاج
#بخش_دوم
بر آنچه انسان بی هیچ شوق و بی هیچ میلی به انجام دادنش کشانده شود جز سرنوشت چه نام دیگری می توان نهاد؟ در دنیا کارهایی هست که انسان احساس می کند آنها را نه به خواست و نیروی خویش بلکه به انگیزه و الزام نیرویی دیگر انجام می دهد.
در چنین حالی انسان به آن محکوم دست و پا بسته می ماند که او را به درون دریا در می اندازند و دایم با لحنی آمرانه - اما طنز آمیز - به او اخطار می نمایند که زنهار، از آب دریا تر نشوی!
گه گاه فکر می کنم آن رانده ی ازل و ابد هم که پدرم به خاطر هر گناه خویش او را لعن می کرد - در همین دام مشیت - که سرنوشت، تصویر بیرونی آن است افتاده بود و جز همان سرکشی که کرد و بی شک سرنوشت اجتناب ناپذیر او بود، چه کار دیگر از او بر می آمد؟
خدایا بر من ببخشای، اما به خطا یا به درست، می پندارم که آن رانده ی درگاه هم در آنچه کرد و در آنچه نکرد مسخر حکم و مشیت تو بود. آن تقدیر تو در ازل جاری شده بود و هیچ چیز نمی توانست آن را از اینکه تا ابد هم جاری گردد باز دارد و یا دگرگون کند.
#عبدالحسین_زرین_کوب، "طومار حیرت از زبان حلاج"، شعله طور، ۲۷، ۱۳۸۳
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
تماشاگه راز
#حلاج #بخش_دوم بر آنچه انسان بی هیچ شوق و بی هیچ میلی به انجام دادنش کشانده شود جز سرنوشت چه نام دی
#حلاج
#بخش_سوم
آنچه می گویم من نمی گویم، اراده ی او از زبان من می گوید و من بدین می نازم که به قدر بوته سرسبز طور در نظر او قیمت دارم که او بعد از قرن ها از زبان من، و از میان شعله ای که عشق او در درون من افروخته است سخن بگوید و می نازم و به خود می بالم که در آنچه می گویم و نمی گویم افزار اراده ی اویم.
اراده ای که بر من و بر همه چیز غالب و قاهر است و هیچ چیز آن را محدود نمی کند. و من چگونه می توانم، اگر هم از خود اراده ای در مقابل اراده ی او داشته باشم، آنچه را اراده ی او بر زبانم می راند بر زبان نیاورم؟
#عبدالحسین_زرین_کوب، "طومار حیرت از زبان حلاج"، شعله طور، 1383، 61)
ﻫﺮ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺑﻨﺪﻩ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺯ ﺧﻠﻖ ﺁﺯﺍﺩ ﺍﺳﺖ
ﺟﺎﻧﻢ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﻏﻤﮕﻴﻦ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﺷاد است
#حلاج
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
⭐️
در قعرِ بحرِ محیطِمعرفت
به سرّ گوهرِ((کنتکنزاً مخفیاً))جز:
غواصانِجانبازِ عاشقپیشه نمیرسند
تردامنانِ عقلِپُراندیشه را
در این بیشه راه نیست.
عاقلان از جمالِ شمعِ اینحدیث
به نظارهی نوری از دور قانع شدهاند.
لکن عاشقان،پروانهصفت دستِ رد
بر روی عقلِبهانهجویِخودپرست
بازنهادهاند و همگیِ هستی خود را
بر اشعهی جمالِ شمع ایثار کردهاند
لاجرم دستِ مراد
در گردنِ وصال آوردند
ای آنکه نشستهاید پیرامُنِ شمع
قانعگشته به خوشه از خرمنِ شمع!
پروانهصفت نهید جان بر کفِ دست
تا بو که کنید دست در گردنِ شمع
رسالهی عقل و عشق
شیخ نجمالدین رازی
https://eitaa.com/TAMASHAGAH