eitaa logo
تماشاگه راز
304 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
20 فایل
اینجاپاتوق 👇🏻 شعر قطعات لطیف ادبی عکس نوشته ها طنز های اجتماعی و اندکی موسیقی فاخر است اگه دوست داشتید مطالب ما رو با لینک کانال منتقل کنید ! از همکاری شما صمیمانه ممنونم✍🏻🍒✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
مقیّدان تو از یاد غیر خاموش‌اند به خاطری که تویی، دیگران فراموش‌اند @TAMASHAGAH
هوالمحبوب🍃
الهی! تا با توام، بیشتر از همه‌ام و تا با خودم ، کمتر از همه‌. بسطامی
لطف معشوق، پرده از پیش نظر عاشق بردارد تا نور چشمش را به قوت نورِ جمال خود از حدقه ی او برباید و این آخر زخمی بود که بر هدف دیده ی او اندازد . آه و هزار آه! اگر جمالش در خیال آید و بمانَد ماندن خیال با عشق مرهم آن زخم بود و این رمزی لطیف است. جماعتی را دیدم که زار زار می گریستند. گفتم : شما کیستید؟  گفتند : عاشقان. گفتم : ما این حالت را تب و لرز گوییم و فِسَرَه ، شما نه عاشقانید. چون از آنجا بگذشتم ملائکه پیش آمدند و گفتند : نیک ادبی کردی آن قوم را که ایشان عاشقان نبودند به حقیقت ، عاشقان کسی می باید که از پای سر کند و از سر پای ، و از پیش پس کند و از پس پیش ، و از یمین یسار کند و از یسار یمین ، که هریک یک ذره ی خویش را باز می یابد یک ذره از آن خبر ندارد. پس از آنجا به قعر دوزخ فرو شدم ، گفتم : تو می دَم تا من می دَمَم ، تا از ما کدام غالب آید. اولیاءعطار ابوالحسن خرقان
رسید مژده که ایام ِ غم نخواهد ماند چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند من ار چه در نظر ِ یار خاکسار شدم رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند چو پرده‌دار به شمشیر می‌زند همه را کسی مقیم ِ حریم ِ حرم نخواهد ماند چه جای شُکر و شکایت ز نقش ِ نیک و بد است چو بر صحیفۀ هستی رقم نخواهد ماند سرود ِ مجلس ِ جمشید گفته‌اند این بود که جام ِ باده بیاور که جم نخواهد ماند توانگرا! دل ِ درویش ِ خود به دست آور که مخزن ِ زر و گنج ِ دِرم نخواهد ماند غنیمتی شمر ای شمع! وصل ِ پروانه که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند برین رواق ِ زبرجد نوشته‌اند به زر که جز نکویی ِ اهل ِ کَرم نخواهد ماند ز مهربانی ِ جانان طمع مبُر که نقش ِ جور و نشان ِ ستم نخواهد ماند
سلااام به آنها که تمام نمی شوند...💐✋
آغاز نگاهم به‌قيامت نظری داشت وا کردن مژگانِ چراغم سحری داشت خوابم چه خيال است به‌گِردِ مژه گردد بالينِ منِ گم‌شده آرامِ پری داشت چشمی به تحيّرکدهٔ دل نگشوديم آئينه همين خانهٔ بيرونِ دری داشت ما بی‌خبران بيهده بر ناله تنيديم تا دل نفسِ سوخته هم نامه‌بری داشت قاصد ز رموز جگر چاک چه گويد در نامهٔ عشّاقْ دريدن خبری داشت آخر گره حيرت ما باز نگرديد او بود که هر چشمْ گشودن دگری داشت کرديم تماشای ترقّی و تنزّل آئينهْ ما هر نفَس از ما بتری داشت زين بحر عيارِ طلبِ موج گرفتيم آن پای که فرسود به‌دامن گهری داشت آگاه نشد هيچکس از رمز حلاوت ورنه لب خاموشِ گره نيشکری داشت بی شعله نبود آنچه تو ديدی گل داغش هر نقش قدم يک‌دونفس پيش سری داشت با لفظ نپرداختی ای غافلِ معنی تحقيق پَری در نفسِ شيشه‌گری داشت آسان نرسيديم به هنگامهٔ ديدار ای بی‌خبران آينه ديدن جگری داشت عريانی‌ام از کسوتِ تشويش برآورد رفت آنکه جنونم هوس جامه‌دری داشت "بيدل" چقدر غافل کيفيّتِ خويشم من آينه در دست و تماشا دگری داشت.
‌سکوتِ آب می‌تواند خشکی باشد و فریادِ عطش؛ سکوتِ گندم می‌تواند گرسنگی باشد و غریوِ پیروزمندِ قحط؛همچنان که سکوتِ آفتاب                                    ظلمات است ــ اما سکوتِ آدمی فقدانِ جهان و خداست: غریو را تصویر کن! ، مجموعه اشعار، نگاه، ۱۳۸۲:۷۴۶.
‍ دلم برای کسی تنگ است که آفتاب ِ صداقت را به میهمانی ِ گلهای باغ می آورد و گیسوان بلندش را ، به بادها می داد و دستهای سپیدش را ، به آب می بخشید دلم برای کسی تنگ است که چشمهای زیبایش را به عمق آبی دریای واژگون می دوخت و شعرهای خوشی ، چون پرنده ها می خواند دلم برای کسی تنگ است که همچو کودک معصومی دلش برای دلم ، می سوخت ... و مهربانی را ، نثار ِ من می کرد دلم برای کسی تنگ است که تا شمالی ترین شمال و تا جنوبی ترین جنوب همیشه در همه جا آه با که بتوان گفت که با من و پیوسته نیز ، بی من بود و کار ِ من ز فراقش فغان و شیون بود کسی که بی من ماند کسی که با من نیست کسی که ... مصدق
ما را نتوان پخت که ما سوخته ايم آتش نتوان زد که برافروخته ايم ما را نتوان شکست آسان اى دوست هرجا که دلى شکست، ما دوخته ايم ما خسرو و شيرين نشناسيم به عشق از عشق نکات ديگر آموخته ايم از عشق همين نکته کفايت ما را وجدان و شرف به عهد نفروخته ایم دهلوی  ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎ گفت سه است یکی سوزنده، یکی افروزنده، و یکی سازنده. خرقانی      
ساختن در سوختن است. خرابش کردم که عمارت در خرابی است. تبریزی گر یک جهان ویرانه شد                از لشکرِ سلطان عشق خود صد جهانِ جانِ جان                شد در عِوض بنیاد ازو جان