لقمان بظاهر غلامی زیردست بود، و به باطن، حکیمی فرزانه
از اینرو خواجه او در هرامری با وی مشورت میکرد تا از حکمت و نصيحت اون بهره بَرَد. عادت خواجه، این بود که هر طعامی که نزد او می بردند بدان دست نمیزد مگر آنکه ابتدا لقمان از آن طعام چیزی خورَد.
روزی خربزه ای برای خواجه آوردند. او لقمان را صدا زد و نزد خود خواند. و قاشی از خربزه بُريد و به او داد. لقمان با اشتهای تمام آن را خورد.
خواجه، قاش دیگری داد و او با رغبت و
میل وافر آن را نیز خورد. و خواجه، پی در پی از خربزه می برید و به او میداد تا اینکه به هفده قاش رسید. ذائقه خواجه از اشتهای فراوان لقمان تحریک شد و خواست که او نیزشیرینی و گوارای ی خربزه را بچشد. فقط یک قاش مانده بود. همینکه آخرین قاش را به دهان گذاشت از تلخی آن حالش دگرگون گشت. به لقمان روی کرد و گفت: پس تو چگونه این خربزه تلخ و جانگاه را خوردی؟ لقمان پاسخ داد: من که از دست تو نعیم فراوان خورده ام، شرمم آمد که از تلخی آن بی تابی نشان دهم.
مأخذ این حکایت، داستانی است که در كتاب #الامتاع والموانسه، ابوحیان توحیدی،
جلد ۲ ص ۱۲۱ آمده است.
نیز حکایتی مشابه آن در #اسرار التوحید، طبع طهران به اهتمام دکتر صفا، ص ۷ ۷-۷۶
و نیز #عطار نیشابوری در منطق الطیر حکایتی نظیر آن دارد.
این حکایت در بیان این مطلب است که عاشق حقیقی کسی محنت ها و رنج هایی که در راه معشوق بر او وارد می شود، بجان بپذیرد و ملالت و بیتابی نشان ندهد، چراکه شیرینی عشق، همه تلخی ها را شیرین می کند.
نی که لقمان را که بندهٔ پاک بود
روز و شب در بندگی چالاک بود
مگر نه این است که لقمان، بنده ای پاک بود و شب و روز در خدمت خواجه اش چُست و چالاک بود؟
خواجهاش میداشتی در کار پیش
بهترش دیدی ز فرزندان خویش
خواجه اش او را در هر کاری مقدّم می ساخت و حتّی او را از فرزندان خود نیز بهتر وخوبتر میدانست.
#شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
@TAMASHAGAH