🔖 #حکایت
صیّادی بود، هر روز مرغان بکشتی
روزی سرمایی عظیم بود،
به صحرا رفته بود و مرغان را گرفته بود
و پر و بال ایشان را میکَندو از غایت سرما، آب از چشم او میدوید
یکی از مرغان گفت:
بیچاره مردی حلیم است و رحیمدل؛
بر ما میگرید
دیگری گفت:
در گریهی چشمش منگر،در فعلِ دستش نگر!
✍ #محمد_عوفی
📒 #جوامع_الحکایات
@TAMASHAGAH