eitaa logo
تماشاگه راز
278 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
اینجاپاتوق 👇🏻 شعر قطعات لطیف ادبی عکس نوشته ها طنز های اجتماعی و اندکی موسیقی فاخر است اگه دوست داشتید مطالب ما رو با لینک کانال منتقل کنید ! از همکاری شما صمیمانه ممنونم✍🏻🍒✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃💐 "او جمله عشق است " ماهمه مشتی ضعیف و ناتوان نی پر و نی بال ،نی تن نی روان کی رسیم آخر به سیمرغ رفیع گر رسد از ما کسی باشد بدیع او سلیمان است ما موری گدا در نگر او از کجا ما از کجا الطیر https://eitaa.com/TAMASHAGAH ☘☘☘☘
🍃🌹 دید مجنون را عزیزی دردناک کو میان ره گذر می‌بیخت خاک گفت ای مجنون چه می‌جویی چنین گفت لیلی را همی‌جویم یقین گفت لیلی را کجا یابی ز خاک کی بود در خاکِ شارع دُر پاک گفت من می‌جویمش هر جا که هست بوک جایی یک دمش آرم به دست الطیر_"وادی طلب"
رفت شیخ بصره پیش رابعه گفت ای در عشق صاحب واقعه نکته‌ای کز هیچ کس نشنیده‌ای بر کسی نه خواندی و نه دیده‌ای آن ترا از خویشتن روشن شده‌ست آن بگو کز شوق جان من شده‌ست رابعه گفتش که ای شیخ زمان چند پاره رشته بودم ریسمان بردم و بفروختم خوش شد دلم دو درستِ سیم آمد حاصلم هر دو نگْرفتم به یک دست آن زمان این درین دستم گرفتم آن در آن زانکه ترسیدم که چون شد سیم جفت شب ز بیم راه‌زن نتوان بخُفت مرد دنیا جان و دل در خون نهد صد هزاران دام دیگر گون نهد تا به دست آرد جوی زر از حرام چون به دست آرد بمیرد والسلام وارث او را بود آن زر حلال او بماند در غم و وزر و وبال ای به زر سیمرغ را بفروخته دل ز عشق زر چو شمع افروخته چون درین ره می‌نگنجد موی در نیست کس را گنج گنج و روی زر گر قدم در ره‌نهی ای هم چو مور از سر مویی بگیرندت به زور چون سر مویی محابا روی نیست هیچ کس را زهرهٔ این کوی نیست الطیر_ عطار https://eitaa.com/TAMASHAGAH
🔅 مصطفی جایی فرود آمد به راه گفت: آب آرند لشکر را ز چاه رفت مردی بازآمد پر شتاب گفت: پر خونست چاه و نیست آب گفت: پنداری ز درد کار خویش مرتضی در چاه گفت اسرار خویش چاه چون بشنید آن تابَش نبود لاجرم چون تو شدی آبش نبود مرتضی را می‌مکن بر خود قیاس زانک در حق غرق بود آن حق‌شناس الطیر عطار حکایت گفتن مرتضی(ع) اسرار خویش را با چاه و پر خون شدن چاه🥀 https://eitaa.com/TAMASHAGAH
تماشاگه راز: ای خدای بی نهایت جز تو کیست چون توئی بی حد و غایت، جز تو چیست؟ پرده برگیر آخر و جانم مسوز بیش از این در پرده پنهانم مسوز گم شدم در بحرِ حیرت ناگهان زین همه سرگشتگی بازم رهان در میان بحر گردون مانده ام وز درون پرده بیرون مانده ام بنده را زین بحر نامحرم برآر تو در افکندی مرا، تو هم برار نفس من بگرفت سرتا پای من گر نگیری دست من، ای وای من جانم آلوده ست از بیهودگی من ندارم طاقت آلودگی یا از این الودگی پاکم بکن یا نه، در خونم کش و خاکم بکن خلق ترسند از تو، من ترسم ز خود کز تو نیکو دیده ام، از خویش بد با دلی پر درد و جانی با دریغ ز اشتیاقت اشک می بارم چو میغ ره برم شو زان که گمراه آمدم دولتم ده، گرچه بیگاه آمدم هر که در کوی تو دولت یار شد در تو گم گشت و ز خود بیزار شد نیستم نومید و هستم بی قرار بوک درگیرد یکی از صد هزار الطیر، ، به اهتمام و تصحیح سید صادق گوهرین، چاپ نخست: ۱۳۴۲، ص ۴_۳
یک شبی پروانگان جمع آمدند در مضیفی طالب شمع آمدند جمله می‌گفتند می‌باید یکی کو خبر آرد ز مطلوب اندکی شد یکی پروانه تا قصری ز دور در فضاء قصر یافت از شمع نور بازگشت و دفتر خود بازکرد وصف او بر قدر فهم آغاز کرد ناقدی کو داشت در جمع مهی گفت او را نیست از شمع آگهی شد یکی دیگر گذشت از نور در خویش را بر شمع زد از دور در پر زنان در پرتو مطلوب شد شمع غالب گشت و او مغلوب شد بازگشت او نیز و مشتی راز گفت از وصال شمع شرحی باز گفت ناقدش گفت این نشان نیست ای عزیز همچو آن یک کی نشان دادی تو نیز دیگری برخاست می‌شد مست مست پای کوبان بر سر آتش نشست دست درکش کرد با آتش به هم خویشتن گم کرد با او خوش به هم چون گرفت آتش ز سر تا پای او سرخ شد چون آتشی اعضای او ناقد ایشان چو دید او را ز دور شمع با خود کرده هم رنگش ز نور گفت این پروانه در کارست و بس کس چه داند، این خبر دارست و بس آنک شد هم بی‌خبر هم بی‌اثر از میان جمله او دارد خبر تا نگردی بی‌خبر از جسم و جان کی خبر یابی ز جانان یک زمان هرکه از مویی نشانت باز داد صد خط اندر خون جانت باز داد نیست محرم نفس کس این جایگاه در نگنجد هیچ کس این جایگاه الطیر عطار @TAMASHAGAH