تماشاگه راز
باز فروغ آن جمال عين عاشق را، كه عالمش نام نهى، نورى داد، تا بدان نور آن جمال بديد، چه او را جز بدو
صبح ظهور نفس زد، آفتاب عنايت طلوع كرد،
نسيم هدايت بوزيد، درياى وجود در جنبش آمد،
سحاب فيض چندان باران
«ثم رش عليهم من نوره»
بر زمين استعدادات بارانيد كه
«و أشرقت الأرض بنور ربها»،
عاشق سيرآب آب حيات شد،
از خواب عدم برخاست،قباى وجود درپوشيد،
كلاه شهود بر سر نهاد،
كمر شوق بر ميان بست، قدم در راه طلب نهاد،
فلم انظر بعينى غير عينى.
عجب كارى!
چون من همه معشوق شدم عاشق كيست؟
اينجا عاشق عين معشوق آمد،
چه او را از خود بودى نبود،
تا عاشق تواند بود، او هنوز «كما لم يكن»
در عدم برقرار خودست و معشوق «كما لم يزل»
در قدم برقرار خود و «هو الآن على ما عليه كان»
معشوق و عشق و عاشق هر سه يكيست اينجا
چون وصل درنگنجد هجران چه كار دارد؟
لمعات
#پایان_لمعه_دوم
#شیخ_فخرالدین_عراقی
https://eitaa.com/TAMASHAGAH