eitaa logo
تماشاگه راز
282 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
20 فایل
اینجاپاتوق 👇🏻 شعر قطعات لطیف ادبی عکس نوشته ها طنز های اجتماعی و اندکی موسیقی فاخر است اگه دوست داشتید مطالب ما رو با لینک کانال منتقل کنید ! از همکاری شما صمیمانه ممنونم✍🏻🍒✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
طبله‌ها در پیش عطاران ببین جنس را با جنس خود کرده قرین جنسها با جنسها آمیخته زین تجانس زینتی انگیخته گر در آمیزند عود و شکرش بر گزیند یک یک از یک‌دیگرش بشکست و جانها ریختند نیک و بد درهمدگر آمیختند مولانا، هستی را به دکان عطاری تشبیه کرده است که در آن، کالاهای گوناگون را هر یک به جای خود چیده‌اند. در فلسفهْ افلاطونی، میان عدم و هستی، یک عالم دیگری قائل هستند که به آن، "عالم مثال" می‌گویند. در عالم مثال، صورت مثالی همهْ کائنات وجود دارد. نیکلسن می‌گوید: «در این‌جا ظاهراً مولانا عالم مثال را به طبله عطاران تشبیه کرده است که در آن، هر چیزی جای مشخص دارد.» بنابراین "طبله بشکست"، یعنی خلقت از عالم مثال به عالم ماده آمد و جان‌ها که هم‌چون عود و شکر، هر کدام جایی در عالم مثال داشتند، یک‌باره به عالم صورت آمدند و نیک و بد در هم‌دیگر آمیختند ... https://eitaa.com/TAMASHAGAH
🌼🍃 دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند سروران بر در سودای تو خاک قدمند شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند خون صاحب نظران ریختی ای کعبه حسن قتل اینان که روا داشت که صید حرمند صنم اندر بلد کفر پرستند و صلیب زلف و روی تو در اسلام صلیب و صنمند گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان تا ثناییت بگویند و دعایی بدمند هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست تا نگویی که اسیران کمند تو کمند حرف‌های خط موزون تو پیرامن روی گویی از مشک سیه بر گل سوری رقمند در چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش که اگر قامت زیبا ننمایی بچمند زین امیران ملاحت که تو بینی بر کس به شکایت نتوان رفت که خصم و حکمند بندگان را نه گزیرست ز حکمت نه گریز چه کنند ار بکشی ور بنوازی خدمند جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند غم دل با تو نگویم که تو در راحت نفس نشناسی که جگرسوختگان در المند تو سبکبار قوی حال کجا دریابی که ضعیفان غمت بارکشان ستمند سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد سست عهدان ارادت ز ملامت برمند حضرت سعدی🍃 https://eitaa.com/TAMASHAGAH
‍ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🍃🌹 بیا که بار دگر گل به بار می آید بیار باده که بوی بهار می آید هزار غم ز تو دارم به دل، بیا ای گل که گل شکفته و بانگ هزار می آید طرب میانه ی خوش نیست با منش چه کنم خوشا غم تو که با ما کنار می آید دل چو غنچه ی من نشکفد به بوی بهار بهارِ من بود آن گه که یار می آید نسیم زلف تو تا نگذرد به گلشن دل کجا نهال امیدم به بار می آید بدین امید شد اشکم روان ز چشمه ی چشم که سرو من به لب جویبار می آید مگر ز پیک پرستو پیام او پرسم وگرنه کیست که از آن دیار می آید دلم به باده و گل وا نمی شود، چه کنم که بی تو باده و گل ناگوار می آید بهار سایه تویی ای بنفشه مو باز آی که گل به دیده ی من بی تو خار می آید  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🍃🌹
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🍃🌹 و کلْمه بود و جهان در مسیرِ تکوین بود و دوست داشتن، آن کلْمه‌ی نخستین بود و عشق، روشنیِ کائنات بود و هنوز چراغ‌های کواکب، تمام پایین بود خدا امانت خود را به آدمی بخشید که بارِ عشق برای فرشته سنگین بود و زندگانی و مرگ آمدند و گفته نشد کزین دو، حادثه‌ی اولی، کدامین بود؟ اگر نبود، به جز پیشِ پا نمی‌دیدیم همیشه عشق، همان دیده‌ی جهان بین بود به عشق از غم و شادی کسی نمی‌گیرد که هر چه کرد، پسندیده و به آیین بود اگر که عشق نمی‌بود، داستان حیات چگونه قابل توجیه و شرح و تبیین بود؟ و آمدیم که عاشق شویم و درگذریم که رازِ زندگی و مرگِ آدمی، این بود ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🍃🌹 یادی از
گریه آلودم ز جیب و دامنم خون می چکد همچو صبحِ محشر از پیراهنم خون می چکد همچو می پالا که از مومیه سازد میفروش در فشارِ دل ز هر مویِ تنم خون می چکد گر بدور قُمریان وز عشق نالم دور نیست من که بی تیغش ز طوقِ گردنم خون می چکد همچو دولابی که بر دریای دل گردد مُدام می نمایم شیون و وز شیونم خون می چکد بخیه ئی بر دل زدم از سوزنِ مُژگان خویش عمرها رفت و هنوز از سوزنم خون می چکد عذر در آبستنی نبود ندانم کز چه روی دایم از چشمِ تَرِ آبستنم خون می چکد خانه ي همسایه را بیم است از سیلاب اشک بسکه شامِ غم ز چشمِ روزنم خون می چکد دل چه بی آرام می گردد دمی از کنجِ چشم وز تو می بینم ولی از دیدنم خون می چکد آهنین دل گشته ام ولی از هجرِ تیغ صبح تا شام از دلِ چون آهنم خون می چکد تماشاگه راز💐
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان جان به غم‌هایش سپردم نیست آرامم هنوز ! ای جان من...! چون کسی چیزی را دوست می دارد ، از غلبه ی دوستی ، آن چیز به عینه درون جان جا می گیرد و همیشه میان جان بی حجاب باشد . پس چیزی که از جان نزدیک تر است ، چندین ناله و زاری و فریاد و بی قراری برای فراق چیست ؟ آری! مثل مستسقی است ، هرچند که می نوشد ، می جوشد و سیرابی ممکن ندارد ، بلکه از نهایت تشنگی محبت دریا را به قطره ای نمی شمارد و در عین وصل ، فراق می پندارد . عاشق از معشوق طرفة العین جدا نیست ، اما از بی نهایتیِ حُسنش بی قرار است ... https://eitaa.com/TAMASHAGAH
به گه وصال آن مه چه بود؟ خدای داند که گه فراق باری طرب است و جان فزایی!
تماشاگه راز
به گه وصال آن مه چه بود؟ خدای داند که گه فراق باری طرب است و جان فزایی! #مولانای_جان✨
🍃✨🍃✨ ای آنک تو شاه مطربانی زان دلبرکش بگو که دانی خواهم که دو عشر ای خوش آواز از مصحف حسن او بخوانی در هر حرفیش مستمع را بگشاید چشمه معانی سینش گوید که فاستجیبوا نونش گوید که لن ترانی ای طره او چه پای بندی وی غمزه او چه بی‌امانی از نرگس او است ای گل سرخ کان اطلس سرخ می‌درانی ماندم ز تمام کردن این باقیش تو بگو بر این نشانی جان
✨ ای خدا این درد را درمان مکن عاشقان را بی‌سرو سامان مکن درد عشق تو دوای جان ماست جز به‌دردت درد ما درمان مکن از غم خود جان ما را تازه دار جز به غم دلهای ما شادان مکن زاب دیده باغ دل سر سبز دار چشمهٔ این باغ را ویران مکن رشتهٔ جانرا به عشق خود ببند جان ما جز در غمت نالان مکن https://eitaa.com/TAMASHAGAH
💫 اگرچه اهل عرفان، بیشتر از «عشق» سخن می گویند و فلاسفه روی «عقل» تکیه می کنند؛ ولی عشق و عقل در واقع، دو جلوه از یک حقیقت شناخته می شوند. عقل از «عشق» رنگ می پذیرد و «عشق» از عقل، نظام می یابد. انسان با کششِ عشق و هدایتِ عقل، به پیش می رود و برای رسیدن به کمال تلاش می کند. عقل به حسبِ ذات و گوهر خویش، سیّال است و سیّال بودنِ عقل، همان چیزی است که «کشش عشق» خوانده می شود. 📗 کتاب از محسوس تا معقول 🖌دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی https://eitaa.com/TAMASHAGAH