eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
230 دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
5.8هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
📌خطر زم‌های بانقاب 💠 روح الله زم در حالی اعدام شد که هنوز اطلاعات چندانی از شبکه داخلی وی بدست نیامده است آنهم در حالی‌که اهمیت ماجرای آمدنیوز به شناسایی شبکه داخلی آن بود و الا شخص زم، عنصری شناخته شده و بود که نهایتا به چنگ عدالت افتاد. 🆔 @darseenghelab 🔹 مدتی است که با اضمحلال گفتمان اعتدال و دستگیری بخشی از عناصر ضدانقلاب، برخی از اصلاح‌طلبان و هتاکان سابق، قیافه اصولگرایی و انقلابی‌گری گرفته و خود را دلسوز انقلاب و رهبری جلوه می‌دهند. 🔅 آقای که بدلیل هتاکی به رهبر انقلاب، زندان نیز رفته است، حالا ژست انقلابی گرفته و چهره‌ها و کانال‌های انقلابی را تخریب می‌کند. مدرسی که نهایتا یک پادو و است، تلاش می‌کند تا با شانتاژ و تخریب دیگران، سابقه سیاه خود را پنهان نگه دارد. 🔻بجاست بپرسیم که آمدنیوز مگر چه می‌کرد❓ آمدنیوز اخبار داخلی را با سیاه نمایی برجسته می‌کرد؛ موجِد تفرقه بود، محرمانه‌های نظام را افشا و دائما در حال لجن‌پراکنی علیه دیگران بود. امروزه چه کسانی به زم شبیه‌ترند؟ 🔹 خطر امثال و بسیار بیشتر از آمدنیوز است. نفوذی‌ها، همیشه خطرناک‌ترند زیرا گرگی در لباس میش بوده و با دورویی و نفاق، تا مغزاستخوان جریان انقلابی نفوذ می‌کنند. باید مراقب جانشینان زم بود. ⛔️حکایت این شبکه، شبیه رفتار شاه در شهریور 1357 است که پس از افول سلطنت در چشم مردم، جعفر شریف امامی را سرکار آوردند تا نیروهای مذهبی‌ را فریب دهند. آن‌هم شریف امامی که رئیس فراماسونری ایران بود و جمعه سیاه را رقم زد. او می‌خواست نفوذی باشد و البته برخی از درها نیز به رویش بود اما سقوطش بسیار زودتر از سقوط اربابش رقم خورد. 🆔 @darseenghelab
هدایت شده از کانال توبه
چرا باید قدرتمند بشویم؟ ✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد ✅سلام علیکم جمیعا عرض ادب و احترام دارم خدمت یکایک شما عزیزان 🔴شاید برای یک عده سوال شده که چرا اینقدر تاکید به دارند این موضوع یکی از پیچیده ترین مراحل که اگر با موفقیت انجام بگیره ، ما به خواهیم رسید. 🔴دو سال قبل در مورد فرق و کنفرانس بسیار مهمی رو  در تلگرام دادیم که پیشنهاد میکنم حتما یکبار مطالعه اش بکنید 🔴خلاصه مطلب اینکه محصور در و هم طبق داره رو میکنه که ولی در ما دقیقا در هر جایی که پایبند به آرمان باشد شده است 🔴در تعریف به تغییر میکند در راس امور هم یعنی به عنوان نائب عج  این را اداره میکند و و و این جمهوری اسلامی حاج ها و و ها هستند ولی در همه اون به و و و و ... این 🔴 با را در تعریف کردن یعنی اینکه باید طوری شد که دشمن به ما با نگاه کند 🔴یک روزی گزینه های روی بود و هر لحظه در حال ما بودن ولی الان در که میدانند ایران داره از لحاظ اونها رو کمک میکنه حرف از گزینه های روی بزنند 🔴در زمان ملعون هر لحظه سایه بر سر کشور بود اما الان چرا هیچ کدوم از جرأت نمیکنند به ما کنند؟ 🔴چون ما به مرحله رسیدیم پس الان به مرحله رسیده 🔴حالا نوبت است که به نقطه برسه و این نیازمند 🔴این به چه دردی میخوره یکی از خوف از ما اینقدر باید بشیم تا بتونیم از عج کنیم و حتی دست ایشان رو برای گسترش دین خدا کنیم @Tobeh_Channel
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ من خودمو در حد شما نمیدونم، شما کجا و من جامونده کجا؟ خواستن شما لقمه‌ی بزرگتر از دهن برداشتنه، حق دارید حتی به درخواست من فکر نکنید. روزی که شما رو دیدم، عشقتون رو دیدم، علاقه و صبرتون رو دیدم، آرزو کردم کاش منم کسی رو داشتم که اینجوری عاشقم باشه! برام عجیب بود که از گذشته و رفته برای کشته شده! عجیب بود که تو راهشو ندیده رفته! عجیب بود با اینهمه که دارید، اینقدر کنید! شما همه‌ی آرزوهای منو داشتید. شما همه‌ی خواسته‌ی من بودید... شما دنیای جدیدی برام ساختید. شما و سید، من و راهمو عوض کردید. رفتم دنبال ! کمکم کرد... راه رو داد... راه رو برام کرد... روزی که این کوچولو به دنیا اومد، من اونجا بودم! همه‌ی آرزوم این بود که پدر این دختر باشم! آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو به جون بکشم! حس خوبیه که یه موجود کوچولو مال تو باشه... که تو آغوشت قد بکشه! حالا که بغلش کردم، حالا که حسش کردم میفهمم چیزی که من خیال میکردم خیلی خیلی کوچکتر از حسیه که الان دارم! تا ابد حسرت پدر شدن با منه... حسرت پدری کردن برای این دختر با من میمونه... من از شما به خاطر یا خواستگاری نکردم! حقیقتش اینه که هنوز چهره‌ی شما رو دقیق ندیدم! شما همیشه برای من با این چادر مشکی هستید. اولا که شما اجازه نمیدادید کسی نگاهش بهتون بیفته، الان خودم نمیخوام و به خودم این اجازه رو نمیدم که پا به حریم سیدمهدی بذارم. از شما خواستگاری کردم به خاطر ، ، به خاطر ! روزی که این کوچولو به دنیا اومد، مادرشوهرتون اومد سراغم. اگه ایشون نمی‌اومدن من هرگز جرات این کار رو نداشتم... شما کجا و من کجا... من لایق پدر شدن نیستم، لایق همسر شدن شما نیستم! خودم اینو میدونم! اما اجازه‌شو سیدمهدی بهم داد! جراتشو سیدمهدی بهم داد. اگه قبولم کنید تا آخر عمر باید سجده‌ی شکر کنم به خاطر داشتنتون! اگه قبولم نکنید، بازم منتظر میمونم. هفته‌ی دیگه دوباره میرم سوریه! هربار که برگردم، میام به امید شنیدن جواب مثبت شما. ارمیا دوباره زینب را بوسید و به سمت آیه گرفت دخترک کوچک دلنشین را... وقتی خواست برخیزد و برود آیه گفت: _زینب... زینب سادات، اسمش زینب ساداته! ارمیا لبخند زد، سر تکان داد و رفت... آیه ندید؛ نه آن لبخند را، نه سر تکان دادن را... تمام مدت نگاهش به عکس حک شده روی سنگ قبر مردش بود... رها کنارش نشست. صدرا به دنبال ارمیا رفت. مهدی در آغوش پدر خواب بود. رها: _چرا بهش یه فرصت نمیدی؟ آیه: _هنوز دلم با مهدیه، چطور میتونم به کسی فرصت بدم؟ رها: _بهش فکر میکنی؟ آیه: _شاید یه روزی؛ شاید... صدرا به دنبال ارمیا میدوید: _ارمیا... ارمیا صبرکن! ارمیا ایستاد و به عقب نگاه کرد: _تو اینجا چیکار میکنی؟ صدرا: _من و رها پشت سر آیه خانم ایستاده بودیم، واقعا ما رو ندیدی؟ ارمیا: _نه... واقعا ندیدمتون! چطوری؟ خوشحالم که دیدمت! صدرا: _باهات کار دارم! ارمیا: _اگه از دستم بر بیاد حتما! صدرا: _چطور از جنس آیه شدی؟ چطور از جنس سیدمهدی شدی؟ ارمیا: _کار سختی نیست، دلتو کن و یاعلی بگو و برو دنبال دلت؛ خدا خودش راهو نشونت میده! صدرا: _میخوام از جنس رها بشم، اما آیه‌ای ندارم که منو رها کنه! ارمیا: _سید مهدی رو که داری، برو دنبال سید مهدی... اون خوب بلده! صدرا: _چطور برم دنبال سید مهدی؟ ارمیا: _ازش بخواه، تو بخواه اون میاد! ارمیا که رفت، صدرا به راهی که رفته بود خیره ماند. "از سید بخواهم؟ چگونه؟" ************ زینب از روی تاب به زمین افتاد... گریه‌اش گرفت... از تاب دور شد و زد زیر گریه! آیه رفته بود برایش بستنی بخرد. بستنی نمیخواست! دلش تاب میخواست و پسرکی که جایش را گرفته بود و او را زمین زده بود. پسرکی که با پدرش بود... گریه‌اش شدیدتر شد! او هم از این پدرها میخواست که هوایش را داشته باشد. تابش دهد و کسی به او زور نگوید! مردی مقابلش روی زمین زانو زد. دست پیش برد و اشک‌هایش را پاک کرد. -چی شده عزیزم؟ زینب سادات: _اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست! من کوچولوئم، بابا ندارم! زینب سادات هق‌هق میکرد و حرف‌هایش بریده بریده بود. دلش شکسته بود. دخترک پدر میخواست... تاب میخواست! شاید دلش مردی به نام پدر می‌خواست که او را تاب بدهد... که کسی او را از تاب به زمین نیندازد! ارمیا دلش لرزید...دخترک را در آغوش کشید و بوسید. زینب گریه‌اش بند آمد: _تاب بازی؟ ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت: _چرا از روی تاب انداختیش؟ 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃