داره باد شدیدی میوزه... میرم حیاطو نگا میکنم... شکوفههای درخت آلوچه، دیگه نیستن... باد، همهشونو برده... با خودم میگم چی میشه الان برق بره؟... وقتایی که برق میرفت، میرفتم اون چراغ نفتیِ قدیمیمونو میاوردم روشنش میکردم و زیرش درس میخوندم... آخه #کسی بهم میگفت که: «علمای قدیم، دود چراغ خوردن پسر!... شبانه روز زحمت کشیدن که به اون درجه از علمیت رسیدن... تو هم اگه میخوای یه کسی بشی، باید دود چراغ بخوری...» به همین هوا، منم رفتنِ برقا رو بهونه میکردم و میرفتم چراغ نفتیمونو میآورم و القصه... هنوزم اگه برق بره، همین کارو میکنم... یه حس عمیق و عجیبی بهم میده...
امشب، طوفانیه... ولی برقا نمیرن... اگرم برن، چراغ نفتی دیگه نیست... میدونی؟... خیلی چیزا دیگه نیستن... تبدیل به یه خاطرهی خوش شدن رفتن... میام توی اتاقم... جامو که میخوام بندازم، یهو دستم میخوره به این کاغذ... یادم میاد که چندین سال پیش، وقتی نقاشی و خطاطی میکردم( همینطور الکی) آثارِ دست و پا شکستهی خودمو میچسبوندم روی دیوارای خونه... ولی بعدا از روی دیوارا کنده شدن و رفتن توی دلِ خاطره ها... چشمم میوفته به این دو تا نوشتهی روی دیوار... با خودم میگم اینا چجوری موندن اینجا؟... تاریخشو نگاه میکنم... واسه هفت سال پیشه... «دل سرا پردهی محبت اوست»... یه جمله است از کتاب هنرِ زمان راهنمایی... ولی چی شده که اون جملهی کوچیک بغل این خط رو نوشتم؟: «انگیزهی تغییر در دنیا، فقط ایراد نیست»... این دیگه چه جملهایه... کی گفته اینو؟... نکنه ناامید شده بود از تغییر دنیا؟... ینی واقعا این انگیزه، حتی بیشتر از یه ایراده؟... نکنه واقعا ممکن نباشه؟... شایدم منظور خیلی بالاتری داشته... مثلاً میگفته که: شما اگه به فکر تغییر دنیا باشید، در حالی که خودتون توی تغییر خودتون درجا بزنین و فکر های غلطی توی سرتون داشته باشین، نمیتونین دنیا رو تغییر بدین وبلکه، این انگیزهی تغییر، فقط یه ایراد نیست... چه بسا چندین ایراد داشته باشه... باز اینطوری میشه توجیهش کرد...
کاغذ پایینی:
«علی ای همای رحمت، تو چه آیتی خدا را؟
که به ماسوا فکندی همه سایهی هما را» یه شعر معروف از شهریار... که یادمه توی ششم دبستان، حفظش کرده بودیم... و همیشه توی ذهنمون بود...
برای چند دقیقه هم که شده، اینجا نیستم... میرم توی سالها پیش... کنده میشم از این زمان... و این زمان... این زمان کجا داره میره؟... چرا اینقدر عجله داره؟... انقدر عجله داره که یه جاهایی، ما رو هم جا میذاره و میره... میره که بره... کجا؟... نمیدونم... بنظرم ما باید بهش بگیم که کجا بره...
فعلا همین...
#متن
#خاطره
#زمان
#یک_هیچ_تنها
یادش بخیر، وقتایی که مدرسه میرفتیم، صبح زود تلویزیون رو روشن میکردیم یه مجری که اسمش هم یادم نیست، میگفت: « الهی به امید تو، نه به امید خلق روزگار»... این خیلی بهم میچسبید سر صبحی... انگار از همه میبریدم و میگفتم خدایا فقط خودت... از خونه میزدم بیرون... آسمونو نگا میکردم... باور داشتم که وقتی میگم بسم الله الرحمن الرحیم، یه توجه خاصی از سمت خدا میگیرم... بعدش همین جمله رو میگفتم... حالا نه همیشه ولی خب تا جایی که یادم بود دیگه...
اون موقع ها، دوران راهنمایی، خدا رو اینطوری معنا کرده بودم که یه نیروی عظیم توی دنیاس که هممون رو در بَر گرفته... واااااااای... چه تعاریفی که از خودم نساخته بودم و چه جملات و شعر هایی که براش نگفته بودم... عجب روزایی بودن... روزهای اول کشف... با ذوق و شوق واسه بچهها میخوندم و اونا هم برای اینکه دلم نشکنه تعریف میکردن از شعر ها و متنهام... اووووووه... چه دعوا ها که با #کسی نمیکردم سر این مسایل و بحث ها... بحث میکردیماااااا... کِی؟... همین هشت سال پیش... روی شعر ها، روی حرف ها، باور ها... چقدر سر عشق و عقل بحث میکردیم... همیشه هم من طرف عشق بودم و اون طرف عقل... چقدر زود گذشت...
چقدر حرف هست واسه گفتن... و چقدر هنوز باید یاد بگیرم که زیاد حرف نزنم...
#خاطره
#کسی
#خدا
پ.ن: اگر میخواهید مقداری با #کسی آشنا شوید، روی همین هشتک بزنید...
وای حاجی ببین چی پیدا کردمممممم😍
اونایی که داستانِ #رادیو رو خوندن، از عشق من نسبت به این وسیلهی باارزش و خاطرهانگیز خبر دارن😅
خلاصه که هنوزم معتقدم اگه تکنولوژی بعد از دههی هشتاد، پیشرفتی نمیکرد، باز هم یک هیچ از کل تاریخ جلو بود؛ دیگه نیازی به پیشرفت های مابعدش نبود که اینجوری توی منجلابِ فتح قلههای پوچی دست و پا بزنه...
در این مورد، حرفهای زیادی هست که باید در فرصت های مختلف به بحث و گفتگو بشینیم...
فعلا همین...
#رادیو
#پیشرفت
#خاطره
آقا ما بچهایم، حدود ده_دوازده سالمون میشه... بچه ها خبر آوردن که توی یکی از خونهها، عروسیه و خلاصه بیاین بریم نگاه کنیم😍🎉... ما هم از همه جا بیخبر، پا شدیم رفتیم محلهی بالا... همین که رسیدیم سر کوچه، دیدیم این عروسی اصن قسمت آقایون ندارههههه😱... واااای... یکی از بچه ها گفت بیاین بریم نگاه کنیم😈... ما هم گفتیم نههههه، آقاااااا، زشتههههه، شر میشهههههه(میدونم باور نمیکنید اینا رو من گفته باشم و خب باور نکنید اصلا)😌...
آقا خلاصه، طرحی تصویب شد و بچه ها یکی یکی رفتن سراغ خونهی عروسی🤦🏻♂️... بچه ها رفتنا... باور کنید😏... حالا دارن سعی میکنن یه محفظهای، چیزی پیدا کنن که بتونن نگاه کنن ببینن چه خبره... این به اون میگه بیا کنار ببینم، اون به این میگه هیچی نیست فعلا و القصههههه، همه دارن سوراخ های دیوار رو تعویض میکنن که... آره... خاک تو سرشون خلاصه...😒 امااااااااا... آقا چشمتون روز بد نبینههههه... یهو یه غول بی شاخ و دم به اسم مرد صاب خونه اومد بیروووووون😰... آقا ما رو میگی؟... الفراااااااااار🏃😬... هفت_هشت تا بچه همینطوری داریم کوچه پس کوچه ها رو رد میکنیم که از دست این غول بی شاخ و دم فرار کنیم... حالاااااا، همهی بچه ها فرار کردن رفتن کوچهی خودشون، منِ بیچاره رفتم یه کوچهی دیگهههههه🤦🏻♂️... عدل، همون غول بی شاخ و دم هم اومد دنبال من😮💨... منو نمیدید، ولی من توی مسیرش بودم... آقا یه استرسی گرفتم که بیااااا و ببین فقططططط... من کجام؟... از شانس بدم رفتم گیرِ یه کوچهی بن بست افتادم☹️😥... کجااااا برم حالااااااا؟... خدایااااااا... این چه غلطی بود کردیم آخه... آبرومون میره الااااان...😣
چند لحظهای گذشت... مرد صاب خونه که ای بگم خونه خراب نشه ایییشّالا، اومد و وایستاد توی خیابون(هنوز به کوچه نرسیده) داد و هوار میکنه🤬... (اگه گیرتون بیارم، پدرتونو در میارم بچههای فلان فلان شده)... شانس آوردم پسر... نیومد توی کوچه... برگشت... حالا من باید آروم آروم از کوچه بیام بیرون، یه مسیر دیگهای غیر از مسیر غول بی شاخ و دم انتخاب کنم، برم برسم به کوچهی خودمون... آقا رفتم و روستا رو دور زدم، آروم و با احتیاط به هر کوچهای که میرسم، مثل این پلیس ها نگاه میکنم که کسی نباشه یه وقت... خلاصه برگشتم کوچهی خودمون و نجات پیدا کردم... آخه یکی نیست بگه مرد حسابی، تو خودت توی عروسی زنونه چیکار میکنی لامصبببببب... حالا درسته که یکی هم باید به ما میگفت که ما اونجا چیکار میکردیم که البته گفتن... بله... مفصللللل هم گفتن... دیگه من روشو نمیزنم...😕🤦🏻♂️
پسسس آقاااااا نتیجهههه میگیریییییم که از این کارهای زشت، دیگر انجام ندهییییم...😂😂😂
تمااااااام
#انشا
#خاطره
#عروسی
دختر بچهای پنج شش ماهه بود. نمیدانم گرما کلافهاش کرده بود یا چه! زبان نداشت که بگوید چه میخواهد. مادرش تاب گریهاش را نداشت. هی از موکب خارج میشد و بچه را در بغلش تکان میداد. در آن شلوغی مادر در فکر همه چی بود! اینکه شوهرش الان کدام عمود است؟ یا اگر با بستگانش آمده؛ کجا میتواند پیدایشان کند؟ آفتاب بیرحمانه میتابید. مادر نمیدانست مراقب باشد که اگر آشنایشان را دید زود با خبرشان کند یا ببیند فرزندش چرا بی تابی میکند، یا مراقب خودش باشد که گرما زده نشود. ولی من میگویم مادر نه به فکر خودش بود نه به فکر پیدا کردن آشنایش. مادر بیقرار بیتابی دختر بچه اش بود.
جوان بود و معلوم بود بچهی اولش است و تجربه زیادی ندارد. خدا به دلش انداخت یا به واسطه کسی فهماند که بچه تشنهاست. از آن آب های یک بار مصرفی که هر جا ببینیم یاد مشایه میافتیم؛ برداشت و داد دست کودک. آب را باز نکرده کودک شروع کرد به مکیدن ظرف آب. بسته بود ولی تر بود و خیس. بچه به محض مکیدن خیسی روی ظرف آب آرام گرفت. رضایتِ از ته دل، از چشمان مادر معلوم بود. از اونجا که این صحنه را دیدم گریه ام بند نمیآید و زیر لب فقط صدایش میزنم
علی علی علی علی ...
مگه من ...
مادرِ چندتا پسرم که کشتنت؟
قربون دندونای شیریت برم که کشتنت
هنوزم بعضی شبا خواب میبینم شیر میخوری
هنوزم نمیشینه تو باورم که کشتنت
#خاطره
#الی_الله
نویسنده: محمدحسن عبدلی