شعر، خدای من، شعر...
این مستکنندهی ازلی و ابدی برای من...
از خود بیخود کنندهی حقیقی و شیرین...
آه اگر کسی را نداشتم که این معجزه را یادم بدهد، باید به کجا، به چه چیزی، به چه کسی پناه میبردم که نجاتم بدهد؟؟؟
میگوید:، خدا... آه بیچاره!... مگر کوری؟... نمیبینی؟ خدا هم شعرِ لبریز از خداوندیست... که او خود، خالق شعر است و زیباییست، هم زیباست، هم خود دوست دارد این همه زیباییِ نایابِ پر جان را...
امان از شعر، این جانبخشِ بیمانندِ انسان...
#شاید_نو
#غریبه
#شب_گفت
613.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهربانا! مهمانمان کنید به یک بیت شعر...
به یک لحظه بودن در کنار خودتان...
چه شعری بهتر از این؟؟؟
#شب_گفت
🇮🇷تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
رفقای خوبِ اهل آذربایجان، میدونن که این منطقه، با توجه به آب و هوا و موقعیتی که داره، آدمو خشن، سخت
اینجا برای ابراز احساسات، کمتر، از کلام و بیشتر، از نگاه استفاده میشود...
خیرگی و لبخند، در حینِ متوجه نبودنِ مخاطب و دزدیدنِ نگاه به هنگام هشیار شدنِ طرف مقابل...
و این، اوجِ ابرازِ احساساتِ مردمِ آذربایجان است...
مینشینم پهلویش... نگاهم را قفل میکنم به ضریحِ وجودش... و حض میکنم از این که هست و بودنش را به لبخند، جشن میگیرم... #او را بیش از پیش عاشقم و این را به هنگامِ پا گذاشتن به دنیای خواب، درِ گوشش زمزمه میکنم...
نمکینلبخندهایی دارد که روی خیارِ پوستکندهی قلبم میریزد و حالِ بودنم را جا میآورَد...
گاه که به دنیای دیگری پا میگذارد، دلم، آنقدَر پشت سرش میدَوَد که نفس، کم میآورد و #او شاید که میپسندد کمی سر به سرم بگذارد تا بیشتر، قدرِ نرگسِ بیمارش را بدانم و نگاهم را قفل کنم به ضریحِ وجودش...
سلام میکنم... آنچنان جوابِ سلامش را منتظرم که گویی مجنونی در پیِ لیلایِ مشرقیاش، کوچههای پُر اورنگِ بغداد را میجوید و تشنهی یک جرعه نگاه است...
برایم از نیاز بگو... بگرد و باده بگردان و از نماز بگو... خطا اگر که نباشد، نمازِ نازِ نیازِ تو را به وقتِ غروبِ نگاه تو خواندیم... و در طلوعِ چشمِ سیاهِ تو، خود فرو ماندیم...
#او
#آذربایجان
#شب_گفت