روایتِ جاماندهها...
بخش اول:
پیوست برای جاماندهها...
امروز هم طبق معمول، صَرفِ روزمرگیها شد... به قول حسین پناهی: کار و تولید و و تلاش... حرمتِ همسایه... و...
اما من هنوز نمیدانم چگونه باید از جاماندهها، چیز نوشت... میدانی آقا جان؟؟
اساسا، جاماندهها چیزی برای گفتن و نوشتن، ندارند... کافیست همین برچسبِ "جامانده" بخورد روی پیشانیشان... تمام است... همه چیز... دیگر چیز دیگری برای گفتن ندارند... آنها فقط نگاه میشوند و آه میکشند... شنیدن و دیدنِ مشایه و موکبها برایشان سخت است... آنها فقط نگاه میکنند و دلشان با قدمزنندگانِ طریق عشق است...
دروغ چرا، آقا جان!
من هم از جاماندگانم...
سلام ما را از دور، پذیرا باشید که دلمان میخواست با شما باشیم، اما هوای وصل، اینجا طوفانیست...
#جاماندهها
#غریبه
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از دردهای کوچک است كه آدم مینالد؛
وقتی ضربه سهمگين باشد، لال میشود آدم...
-رضا قاسمی-
از #کتاب "چاه بابل"
روایتِ جاماندهها...
بخش دوم:
پیوست برای جاماندهها:
هنوز که هنوز است، سراسرِ خطهی تن، در تصرفِ ماندن است...
اما هنوز، اشغالگرانِ این سرزمین، نتوانستهاند جبههی دل را از پیشروی، بازدارند...
دل، در تصرفِ تن نیست که نتواند نرود... میرود... هرجا که بخواهد... خاصه به سرزمینِ عشق...
و حالا دلِ جاماندگان، رفته است و تنشان در این خرابآباد و گرفتارسرا مانده است...
#جاماندهها
#غریبه
#ناشناس
سلام. به نیابت از پدر و مادر و خودتون قدم برداشتم، قبول باشه.
_ سلام و سپاس از این محبتِ جبرانناپذیر شما زائر بزرگوار🙏🙂🌺
دختر بچهای پنج شش ماهه بود. نمیدانم گرما کلافهاش کرده بود یا چه! زبان نداشت که بگوید چه میخواهد. مادرش تاب گریهاش را نداشت. هی از موکب خارج میشد و بچه را در بغلش تکان میداد. در آن شلوغی مادر در فکر همه چی بود! اینکه شوهرش الان کدام عمود است؟ یا اگر با بستگانش آمده؛ کجا میتواند پیدایشان کند؟ آفتاب بیرحمانه میتابید. مادر نمیدانست مراقب باشد که اگر آشنایشان را دید زود با خبرشان کند یا ببیند فرزندش چرا بی تابی میکند، یا مراقب خودش باشد که گرما زده نشود. ولی من میگویم مادر نه به فکر خودش بود نه به فکر پیدا کردن آشنایش. مادر بیقرار بیتابی دختر بچه اش بود.
جوان بود و معلوم بود بچهی اولش است و تجربه زیادی ندارد. خدا به دلش انداخت یا به واسطه کسی فهماند که بچه تشنهاست. از آن آب های یک بار مصرفی که هر جا ببینیم یاد مشایه میافتیم؛ برداشت و داد دست کودک. آب را باز نکرده کودک شروع کرد به مکیدن ظرف آب. بسته بود ولی تر بود و خیس. بچه به محض مکیدن خیسی روی ظرف آب آرام گرفت. رضایتِ از ته دل، از چشمان مادر معلوم بود. از اونجا که این صحنه را دیدم گریه ام بند نمیآید و زیر لب فقط صدایش میزنم
علی علی علی علی ...
مگه من ...
مادرِ چندتا پسرم که کشتنت؟
قربون دندونای شیریت برم که کشتنت
هنوزم بعضی شبا خواب میبینم شیر میخوری
هنوزم نمیشینه تو باورم که کشتنت
#خاطره
#الی_الله
نویسنده: محمدحسن عبدلی
هدایت شده از حیـّان🇵🇸
در اگر باز نگردد ،
نروم باز به جايی . .
پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهی..