eitaa logo
~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
1.7هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
36 فایل
دیـٰانت منهـٰاے سیـٰاست🍃 نتیجہ‌اش مےشود کربلـٰا💔؛ نہ‌ ظهور!💚 شروط‌"تبادل‌،کپی..."🤗↶ https://eitaa.com/sh_Vesal180 "شنوای حرفاتون هستیم"😉↶ https://daigo.ir/secret/1491814313 هشتگ‌ها😇↶ https://eitaa.com/3121542/16574 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌐 | مهمترین اتفاق ایران ترور شهید برنامه های سیمای جمهوری اسلامی 👇 شبکه یک: نماز جمعه شبکه دو: برنامه رپرتاژ درباره آزادراه شبکه سه: موشن گرافیک کرونا شبکه چهار: فیلم علمی تخیلی شبکه پنج: اخبار وزارت کشاورزی شبکه خبر: توسعه فنی صدا و سیما رسانه‌های دنیا دارن اخبار در ایران و گزارش میدن هم اکنون شبکه خبر داره از فرایند افزایش کیفیت تصاویر رسانه ملی (HD) صحبت می‌کنه ┏━🍃🌺🍃━┓     @seraat313 ┗━🍂━
❤️ | شهید فخری زاده شهید فخری زاده با شهادتش خط بر با کشید. ┏━🍃🌺🍃━┓ @seraat313 ┗━🍂━
❤️ | شهید فخری زاده ما ها منتظریم اما خبر میدهند... ┏━🍃🌺🍃━┓ @seraat313 ┗━🍂━
❤️ | تیتر جالب روزنامه نزنیم،می‌زنند... ┏━🍃🌺🍃━┓ @seraat313 ┗━🍂━
❤️ | توییت استاد پناهیان ✅اخیرا جمعه‌ها به می‌رسند، و زمینه‌سازان همچنان دم از می‌زنند. بالاخره یک جمعه‌ای خواهد آمد که زمینه سازان ترور بشوند. ┏━🍃🌺🍃━┓ @seraat313 ┗━🍂━
❤️ | پیام رهبر انقلاب درپی ترور دانشمند هسته‌ای شهید محسن فخری‌زاده ❇️دستور رهبری برای مجازات قطعی عاملان و آمران ترور شهید فخری‌زاده ✅متن پیام به این شرح است: ✨بسم‌الله الرحمن الرحیم ✅دانشمند برجسته و ممتاز و دفاعی کشور جناب آقای محسن فخری‌زاده به دست مزدوران جنایتکار و شقاوت‌پیشه به شهادت رسید. این کم‌نظیر جان عزیز و گرانبها را به خاطر تلاشهای علمی بزرگ و ماندگار خود، در راه خدا مبذول داشت و مقام والای ، پاداش الهی اوست. ✅دو موضوع مهم را همه‌ی دست‌اندرکاران باید به جِدّ در دستور کار قرار دهند، نخست این و قطعی و آمران آن، و دیگر پیگیری تلاش علمی و فنی شهید در همه‌ی بخشهائی که وی بدانها اشتغال داشت. سیّدعلی خامنه‌ای ۸ آذرماه ┏━🍃🌺🍃━┓ @seraat313 ┗━🍂━
❤️ | پیام سردار قاآنی درپی ترور دانشمند هسته‌ای شهید محسن فخری‌زاده 🔻سردار قاآنی: در گرفتن خون شهید فخری‎زاده با تمامی نیروهای میهن اسلامی می‎شویم 🔹دشمنان کوردل نشان دادند که آنچه مانع تحقق پلید آن‌ها می‌شود رشد علمی و استقلال ملت‌های است.. ┏━🍃🌺🍃━┓ @seraat313 ┗━🍂━
❤️ | توییت مهدی ترابی درپی ترور دانشمند هسته‌ای شهید محسن فخری‌زاده ┏━🍃🌺🍃━┓ @seraat313 ┗━🍂━
❤️ | ویژه استوری ✅پوستر جدید سایت رهبر انقلاب با تصویر شهید فخری زاده ┏━🍃🌺🍃━┓ @seraat313 ┗━🍂━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ | در پی شهادت شهید محسن فخری زاده ❇️کارشناس شبکه سعودی اینترنشنال با رد ادعای مقام ارشد آمریکایی مبنی بر عدم در شهید فخری‌زاده: ✅ پس از آنکه ترامپ از حمله به ایران منصرف شد او را راضی کردند که ترور ایرانی را به عنوان آلترناتیو حمله به ایران بپذیرد. ┏━🍃🌺🍃━┓ @seraat313 ┗━🍂━
❤️ | ما را بکشید ملت ما بیدار تر میشود ┏━🍃🌺🍃━┓ @seraat313 ┗━🍂━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ | سخنان همسر شهید فخری زاده ✅اجازه ندهید خون شهید پایمال شود. ✅همسرم عاشق رهبری و کشورش بود. ┏━🍃🌺🍃━┓ @seraat313 ┗━🍂━
❤️ | 💔 باز هم جمعه شد و قاسم دیگر دادیم 😔 باز هم یک خبر تلخ به آقا دادیم 🍂 رفت از بین رفیقان وطن یک سرباز 🥀 باز هدیه به مهدی گل پر پر دادیم ┏━🍃🌺🍃━┓ @seraat313 ┗━🍂━
❤️ | تصاویر لو رفته از 4 دانشمند اصلی هسته ای ایران . . . ! ✅لطفا این تصویر را با قدرت منتشر کنید تا به دست دشمنان برسد، اگرهرکسی برای 40 نفر بفرسته، ان شاالله به زودی ملت ایران حاجت خود را خواهد گرفت! ┏━🍃🌺🍃━┓ @seraat313 ┗━🍂━
❤️ | خاطره‌ای از شهید میثم نظری ✅میثم در تاکسی با زن مواجه می شود که با بی مبالاتی خود را با میثم رعایت نمی کرده و میثم با نقشه ای جالب خود را از ورطه می رهاند. او گفت میثم ساعت 9 شب با او تماس گرفت و پس از سلام و احوالپرسی مختصر گفت که بیماری واگیرداری گرفته که حتی از فاصله ای کوتاه قابل است. زیرکی میثم جواب داد، بدون درگیری و ناراحتی، زن بدحجاب از او فاصله گرفت. ┏━🍃🌺🍃━┓ @seraat313 ┗━🍂━
❤️ | داستان استخوان شهدا و برگه های دانشجویان! ✅سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید:  این روزها زیادی رو پیدا میکنن و میارن ایران... به نظرنتون کارخوبیه؟؟ کیا موافقن؟؟؟ کیامخالف؟؟؟؟ اکثر دانشجویان مخالف بودن!!! بعضی ها میگفتن: کارناپسندیه....نباید بیارن... بعضی ها میگفتن: ولمون نمیکنن ...گیر دادن به چهار تا ... ملت دیوونن!!" بعضی ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته!!! تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه های جلسه ی قبل نبود... ✅همه ی سراغ برگه ها رو می گرفتند.....ولی استاد جواب نمیداد... یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت:استاد برگه هامون رو چیکارکردی؟؟؟ شما برگه های مابودی؟؟؟ استاد روی تخته ی کلاس نوشت: من مسئول برگه های شما هستم... استاد گفت: من برگه هاتون رو گم کردم و نمیدونم کجا گذاشتم؟ همه ی دانشجویان شاکی شدن. ✅استاد گفت: چرا برگه هاتون رو میخواین؟ گفتند: چون واسشون کشیدیم، درس خوندیم، دادیم، کردیم... . هر چی که دانشجویان میگفتند استاد روی تخته مینوشت... . استاد گفت: برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه؟ یکی از دانشجویان رفت و بعداز چند دقیقه با برگه ها برگشت ... استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد. صدای دانشجویان بلند شد. ✅استاد گفت: الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین! چون تیکه تیکه شدن! دانشجویان گفتن: استاد برگه ها رو میچسبونیم. برگه ها رو به دانشجویان داد و گفت:شما از یک برگه کاغذ نتونستید و چقدر کردید تا پیداشون کردید، ✅پس چطور توقع دارید که رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد ؛ الان همین چهارتا نباشه!!؟؟ بچه اش رو ، حتی اگه شده باشه. ❇️چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد! و همه ازحرفی که زده بودن شدن!! تنها کسی که موافق بود .... بود که سالها باباش بود. ... ┏━🍃🌺🍃━┓ @seraat313 ┗━🍂━
با مردم آن گونه معاشرت كنيد كه اگر مُرديد بر شما اشك ريزند، و اگر زنده مانديد با اشتياق سوی شما آيند. ❤️ | چند تکه استخوان! ترافیک سنگینی بود. خسته و گرسنه از دفتر روزنامه به طرف خانه می آمدم. بوی ناهنجار داخل تاکسی نفسم را بند آورده بود. راننده مدام نق می زد، از گرانی می گفت و از این که شب عیدی چه خاکی بر سرش بریزد. «دو تا دختر دانشجو دارم و یک پسر الاف ولگرد. دختره کمرم را شکسته و پسره ستون خانه ام را.» پک عمیقی به سیگارش زد و همة وجودش را پر از دود کرد. مثل این که با خودش دشمنی داشت. بعد دهانش را به طرف بیرون شیشه کرد. دود را به بیرون داد. پشت چراغ قرمز، کنار یک خودروی گران قیمت آلبالویی، خانمی با یک سگ پشمالو که جفت دست هایش را به شیشه چسبانده بود، ایستاد. هق زدم، دلم بالا آمد. وقتی ناخن های سگ را روی شیشه نقش بسته دیدم، نگاهم به نگاهش گره خورد. زن از دودی که مرد راننده به طرفش هدیه کرده بود، با غیظ دندان هایش را به هم سایید و مرد راننده ترمز دستی را رها کرد. از چراغ قرمز گذشت. کلافه شده بودم از بوی سیگار. داشتم بالا می آوردم. راننده همین طور غرغر می کرد و سرنشینان داخل تاکسی مدام نق ونوق های مرد راننده را با تکیه کلام بریده شان به نشانة تأیید سر می جنباندند. رادیو داخل تاکسی یک مرتبه آهنگ دیگری که بوی را می داد، گذاشت. من چیزی از جنگ نمی دانستم؛ یعنی بعد از جنگ به دنیا آمده بودم، ولی زیاد دربارة چیزی سرم نمی شد، اما با نوای رادیو خودم را به رساندم و در کنار خاکریز ها ایستاده بودم و داشتم تانک های را که به طور نعل اسبی به طرفم می آمدند، نگاه می کردم. تشنگی و گرما... یاد خاطرات پدرم افتادم که وقتی تلویزیون جنگ را نشان می دهد، ناگهان بلند می شه و داد میزنه: ها ها، این جا تو این ها، من همین جا زخمی شدم؛ همین جا دست هام قطع شد. همین جا توی همین نیزار ها سی نفر از بچه های گردان ما شدن. چون دشمن حمله کرده و راه بازگشت نبود شهدا را لای پتو پیچاندند. رادیو خیالم را برید: «شنوندگان گرامی، امشب وداع با شهیدان. پنج ...» توی دلم گفتم: ای بابا، ، حتما همان ها که بابام تعریف کرده که لای پتو پیچاندن و دفن شان کردن، حالا بعد سی سال چند تکه استخوان... تو دلم داشتم با خودم غر می زدم و مجادله می کردم که دوباره راننده شروع کرد به حرکت. «جوان های مردم رو به کشتن دادن. من خودم شش ماه جنگ بودم. حالا چی؟ باید شب تا صبح پشت این قارقارک، هی رجز بخونم و گدایی کنم.» هی نق زد و غر زد. مسافری گفت: بنده خدا، حتما تو عقب افتادی، وگرنه ماشاءالله هی می خورن این . نوش جانشان، بخورن. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد. حیف اینا که رفتن زیر یک من خاک. ادامه دارد... ┏━🍃🌺🍃━┓ @seraat313 ┗━🍂━
با مردم آن گونه معاشرت كنيد كه اگر مُرديد بر شما اشك ريزند، و اگر زنده مانديد با اشتياق سوی شما آيند. ❤️ | چند تکه استخوان 2 ناگهان دلم فرو ریخت. وقتی گفت این جانبازان همین طوری دارن رو می لونبونند، می خواستم با همان گوشی تو دستم بزنم توی دهن زنیکه کنارم و بعد محکم بکوبم تو سر راننده. رسیدم سر کوچه مون. از تاکسی پیاده شدم. زنگ آپارتمان را زدم. طبقه اول تا چهارم، هر روز این شصت و چهار پله را می شمردم، ولی امروز فرق می کرد. یاد حرف های داخل تاکسی افتادم که چطوری جانبازان مال مردم و دولت و بیت المال را میخورن. ولی ما که مستاجریم و این هم طبقة چهارم و این پدر که با صد تا توی پا هاش، هر روز باید دویست پله بالا برود و بیاید. تازه گاهی که بیرون می ره، میگه تا عصر نمی آم. برام سخته هی برم، بیام. ولی خدا را شکر کردم و پله ها رو نشمردم. بابا و مامان دور سفره منتظر من بودند. سلام! تلویزیون تازه شروع به اخبار کرده بود که تا دست و صورتم را شستم و آمدم کنار بابا، بابا رفته بود تو متن خبر. کار هر روزه اش بود. بعد نشستم اولین لقمه را زدم. دیدم باز دارن از می گن. بابا نویسنده است و خاطرات شهدا و رزمنده ها رو می نویسه. گفتم: بابا، راست میگن اینا هستن؟ از گوشه چشم بابام غلتید و هیچ نگفت. خیلی خجالت کشیدم. عذرخواهی کردم، ولی باز هیچ نگفت. رفت توی خلوت همیشگی خودش و من پیش خودم گفتم چه اشتباهی کردم! ادامه دارد... ┏━🍃🌺🍃━┓ @seraat313 ┗━🍂━
با مردم آن گونه معاشرت كنيد كه اگر مُرديد بر شما اشك ريزند، و اگر زنده مانديد با اشتياق سوی شما آيند. ❤️ | چند تکه استخوان 3 همین طور گیج و بی تاب بودم. نمی دانم چقدر از شب گذشته بود که خواب دیدم سر شهدا هستم. پنج نفر خیلی زیبا با دارن همین طور به طرفم می آن. کمی دور تر یک جای بلند که دورش کلی پرچم های «» و «» و و درخت های بید لرزان، صحنه عجیبی که تا به حال ندیده بودم. پنج شهید کفن سفید کنار هم یکی از شهدا پا هاش از کفن بیرون بود. پیش خودم گفتم: اینا که میگن همه یه مشت استخوانه، ولی این که انگار تازه شهید شده، همین طور داشتم با خودم حرف می زدم که دیدم آن پنج نفر که داشتند طرفم می آمدند و چفیه داشتند، جلوم ایستادند. به اسم صدایم زدند. بعد یک نفرشان که از بقیه بلند قد تر بود، با دست جای شهدا رو نشانم داد. دلم ریخت. جنازه ها نبودن و جاشون خالی بود. گفتم: پس این شهدا چی شدن؟ گفت: ما همان پنج شهیدی هستیم که تو گفتی، یک مشت استخوان. حالا هر چه می خواد از ما بخواه. از برات می گیریم... پایان ┏━🍃🌺🍃━┓ @seraat313 ┗━🍂━
با مردم آن گونه معاشرت كنيد كه اگر مُرديد بر شما اشك ريزند، و اگر زنده مانديد با اشتياق سوی شما آيند. ❤️ | مصاحبه با پدر شهید طارمی محافظ حاج قاسم می‌گوید: هادی از روزی که لباس را به تن کرد، آماده بود. او حدود ۱۶ سال بود و سال‌ها در تیم حفاظتی سردار حضور داشت. هرچند از مأموریت‌ها و رفت و آمدهایش برای ما چیزی نمی‌گفت و مخفیانه به می‌رفت، اما از میزان انسش با سردار قاسم سلیمانی اطلاع داشتم. با هم خیلی صمیمی بودند. از نظر خصوصیات اخلاقی منحصر به فرد و عالی بود. هرچند بسیار مظلوم بود، اما زیر بار حرف زور نمی‌رفت. بارها دیده بودم برای احقاق حق و مقابله با پادرمیانی می‌کرد. پسر من امروز ۴۰ ساله می‌شد. او دو دختر چهار ساله و ۹ ساله به نام‌های «محیا» و «هانیه» دارد. ما اصالتاً اهل شهرستان ابهر در استان زنجان هستیم. همیشه انتظار شهادتش را داشتم بخصوص این اواخر روحیاتی پیدا کرده بود، معلوم بود در حال است. کم حرف شده بود و با و $خشوع می‌خواند. به مادرش گفتم کاری به او نداشته باش، این حالات رفتاری‌اش نشان می‌دهد که هادی در حال پرواز است. ┏━🍃🌺🍃━┓ @seraat313 ┗━🍂━
اگر بر دشمنت دست یافتی، بخشیدن اورا شکرانه پیروزی قرار ده. ❤️ | بخشش شهید حمید باکری ✅می گفت: حامل پیغامی از آقا مهدی به حمید بودم. تا آن موقع هم ندیده بودمش. رسیدم به خط ساموپا. جوانی لاغر اندام کنار سنگر نشسته بود. توی خودش بود. سراغ حمید باکری را گرفتم. با سستی خاصی گفت: برادر چه کارش داری؟ گفتم: برو بابا! با تو کاری ندارم. ✅رفتم داخل سنگر که یکی گفت: حمید آقا! بی سیم شما را می خواهد و رفت سمت همان جوان لاغر اندام. رفتم پیشش و پیغام را دادم و کردم و گفتم: اگر نشناختم تان. تبسمی کرد و با همان لحن خسته اش گفت: عیبی ندارد برادر جان! برو به سلامت. ┏━🍃🌺🍃━┓ @seraat313 ┗━🍂━
اگر بر دشمنت دست یافتی، بخشیدن اورا شکرانه پیروزی قرار ده. ❤️ | بخشی از وصیت‌نامه شهید محمدرضا قاقی ✅خدایا نماز می خوانم، به نماز جماعت می روم، در راه خدمت به اسلام پا نهادم و در جبهه بسر می برم و خیلی تو را شکر می کنم. خدایا هر کس در زندگی یک سختی دارد، از مشکلات با صبر بگذریم. خدایا خوبم کن و خوبیهایم را بهتر کن. ✅خدا من فقط دوست دارم مرا به راست کنی، خدایا روزی صد هزار مرتبه شکرت می کنم و بر اثر این و فراوان که به من دادی باز هم شکرت می کنم. خدایا اگر من بدم دوستان مرا دور کن از من. اگر باز هم بدم کسی را برای من انتخاب نفرما.اول باید تو را بعد با تو می شدم خدایا خدایا من دوست ناباب نمی خواهم. ┏━🍃🌺🍃━┓ @seraat313 ┗━🍂━