حفظ آثار شهدای دستجرد
#اولین_اعزام
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_عباسی
ما چهار خواهر و برادر بودیم که محمدرضا فرزند اول خانواده بود و بعد از آن من و خواهرم و یک برادر کوچکتر بودیم. محمدرضا ده ساله و برادر کوچکم یازده ماهه بود که پدرمان به شهادت رسید. و پس از شهادت پدرم بخاطر حوادث روزگار ما خیلی سختی کشیدیم. مخصوصا محمدرضا که امتحانات سختی را پشت سر گذاشت. محمدرضا پنج سال بعد از شهادت پدرمان به شهادت رسید. ایشان برای رفتن و رسیدن به جبهه خیلی تلاش کرد. چون فرزند کم سن و سال یک خانواده شهید بود ایشان را به راحتی ثبت نام نمی کردند. برادرم زمانی که برای اولین بار رفت تا برای جبهه ثبت نام کند؛ پسر خاله پدرم که در سپاه یک مسئولیتی داشت می گوید: محمدرضا اولا سنش کم است دوما فرزند شهید است و بعد از خودش دوتا خواهر و یک برادر کوچکتر دارد که باید کمک حال مادرش باشد و اجازه نمی دهد که محمدرضا برای جبهه ثبت نام کند. محمدرضا از اینکه نتواسته بود برای جبهه ثبت نام کند خیلی ناراحت بود یک روز آمد و شناسنامه اش را برداشت و با هم بوسیله نوک یک سوزن سال تولدش را کمرنگ کردیم و سال تولدش را دو سال بزرگتر کردیم. بعد به برادرم گفتم: اگر رفتی جبهه و شهید شدی برای من هم دعا کن تا شهید شوم. چون می دانستم دنیا ارزش ماندن ندارد. ما پدرمان هم که می خواست به جبهه برود می دانستیم که شهید می شود چون این را از اخلاق و رفتارشان متوجه می شدیم و نور شهادت در چهره اشان بود. و می فهمیدیم که این ها رفتنی هستند و اهل دنیا نیستند. برادرم محمدرضا پس از اینکه سال تولدش را بزرگتر کرد دیگر نرفت همان جای قبلی که پسر خاله پدرم بود ثبت نام کند. از طریق یک گروه دیگر ثبت نام کرد. و موفق شد پس از گذراندن آموزشهای لازم به جبهه اعزام شود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://rubika.ir/Yad_shohada1398
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#اولین_اعزام
#راوی_جانباز_شهید
#غلامحسین_مهدی_زاده
من در سال ۱۳۶۴ در حالی كه ۱۶ سال سن داشتم از طريق هلالاحمر و به عنوان امدادگر به جبهه اعزام شدم. من دانشآموز بودم و به خاطر سن كمی كه داشتم به من اجازه نمی دادند تا به عنوان امدادگر در جبهه حاضر شوم. بنابراين به صورت پنهانی و حتی بدون اطلاع خانواده، خود را در ميان امدادگرها جا زدم و پس از يك ماه آموزش امدادگری در مراكز ثارالله اصفهان، به عنوان امدادگر به جبهه اعزام شدم.
#کردستان_عملیات_والفجر۹
اولين بار به منطقه عملياتی غرب و كردستان اعزام شدم و در عمليات والفجر ۹ شركت داشتم. عمليات والفجر ۹ متأسفانه عمليات چندان موفقی برای ما نبود. پس از شركت در اين عمليات از جبهه بازگشتم و اين بار از طريق نامنويسی در پايگاه بسيج محله به جبهه اعزام شدم.
#دومین_اعزام_کربلای۵
دومين بار در سال ۱۳۶۵ به جبهه اعزام شدم و به همراه لشكر ۱۴ امام حسين (علیه السلام) و در گردان حضرت رسول (صل الله علیه وآله وسلم) در عمليات كربلای ۵ شركت كردم كه در همان عمليات نيز مصدوم شدم. منطقه شلمچه به لحاظ سياسی و نظامی دارای اهميت ويژهای بود و يكی از معابر وصولی شهر بصره بود كه همواره در زمره اهداف نظامی ايران قرار داشت و در صورت تسلط بر اين منطقه ايران می توانست موقعيت برتری را در جنگ به دست آورد. شلمچه در جنوب شرقی شهر بصره قرار گرفته است و تقريباً نزديكترين محور وصولی به اين شهر به شمار
می آيد. عمليات كربلای ۵ پس از عمليات ناموفق كربلای ۴ برای عبور از منطقه شلمچه كه دشمن در آن مستحكمترين مواضع و موانع را داشت طرحريزی و اجرا شد. اين منطقه از تعداد زيادی نهر، كانال، خاكريزه، جاده و ... تشكيل شده است كه همه آنها در بخش شمالی اروند قرار دارند. همچنين آبگرفتگی های متعددی در اين منطقه وجود دارد كه از سوی ارتش عراق به عنوان موانعی در مقابل نفوذ قوای ايران ايجاده شده بودند. زمانی كه ما وارد منطقه شديم روز سوم عمليات بود و قرار بود تا ما جايگزين لشكر امام رضا (علیه السلام) وارد عمل شويم وقتی ما وارد منطقه شديم صبح بود، ظاهراً اول صبح و حدود يكی، دو ساعت قبل از ورود ما در منطقه بمباران شيميايی توسط نيروهای بعثی صورت گرفته بود، اما زمانی كه ما وارد منطقه شديم به ما گفتند كه منطقه خنثی می باشد و نيازی نيست كه ماسكهای شيميايی استفاده كنيم. بنابراين نيروهای رزمنده به تصور اينكه منطقه خنثی است از ماسك استفاده نكردند و عدهای از بچهها وارد سنگرها شده و از ميوه و موادغذايی و آبی كه در سنگرها وجود داشت استفاده كردند، اما گويا اين خبر كه منطقه خنثی است خبری نادرست و كذب بود و علائم مجروحيت شيميايی كمكم در ما بروز كرد. اين علائم به ويژه در مورد رزمندگانی كه از موادغذايی داخل سنگرها استفاده كرده بودند شديدتر بود به گونهاب كه بعضی ها در همانجا و بعضی ديگر در بيمارستان شهيد شدند. تنفس و تأثير گازهای شيميايی موجود در منطقه باعث شده بود كه چشمهای ما دچار سوزش و ريزش اشك زيادی شود و حالت تهوع و استفراغ به بچهها دست داده بود. ديگر كسی نمی توانست خودش راه برود. يك مقداری كه راه آمديم چشمهايمان خواه ناخواه روی هم رفت و كسی بايد دستمان را می گرفت. حالت تهوع و استفراغ باعث شده بود كه بچهها از پا بيفتند و ديگر تقريباً كسی نبود كه بتواند با پای خودش راه برود. به همين خاطر هم پس از حدود ۲ ساعتی كه در منطقه بوديم، دستور عقبنشينی صادر شد و حدود ساعت يك بعدازظهر بود كه ما به كمك امدادگرها از منطقه
عقبنشينی كرديم. لطف خداوند اين بود كه هنوز وارد عمل نشده بوديم، زيرا اگر وارد عمل می شديم با وضعيتی كه برايمان به وجود آمده بود ممكن بود تا آن مقدار پيشروی را كه بچهها داشتند از دست بدهيم و آن مناطق دوباره به دست عراقی ها افتاده و زحمات بچهها به هدر برود. گردان ما تنها نبود و يك سری گردانها و لشكرهای ديگر نيز بودند، لشكر عاشورا لشكر ۲۵ كربلا و بچهها شمال نيز بودند و ممكن بود آنها هم خواه ناخواه به خاطر سهل انگاری و عدم توانايی بچههای ما از بين بروند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#اولین_اعزام
#راوی_جانباز_گرامی(ابراهیم کامران)
#شهید_دفاع_مقدس
#حسن_فصیحی
بعد از پایان آموزشی در پادگان غدیر اصفهان سه روز به ما مرخصی دادند. بعد از اتمام مرخصی ما را به پادگان شهیدبهشتی اهواز فرستادند. ما سی و شش نفر از روستای دستجرد بودیم که به اهواز رفتیم. ما چهارتا (من و شهید محمد کامران و شهید حسن فصیحی ابراهیم و جانباز مجید حسن زاده) هرجا می رفتیم باهم می رفتیم. آنجا هم نزدیک بیست روزی هر روز برنامه صبحگاه و رزم شبانه داشتیم تا اینکه قرار بود عملیات شود و ما را به نخلستانهای نزدیک رودخانه کارون بردند. سه؛ چهار روزی آنجا بودیم یک روز دیدیم چندتا تویوپ که شبیه لاستیک ماشین بود آوردند و به ماگفتند این ها را باد کنید تا شبیه قایق شود بعد سوار شوید و به آن طرف رودخانه بروید. ما به آن طرف رودخانه رفتیم و شب عملیات بیت المقدس آغاز شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#اولین_اعزام
#راوی_جانباز_گرامی
#ابراهیم_کامران
بعد از پایان آموزشی در پادگان غدیر اصفهان سه روز به ما مرخصی دادند. بعد از اتمام مرخصی ما را به پادگان شهیدبهشتی اهواز فرستادند. ما سی و شش نفر از روستای دستجرد بودیم که به اهواز رفتیم. ما چهارتا (من و شهید محمد کامران و شهید حسن فصیحی ابراهیم و جانباز مجید حسن زاده) هرجا می رفتیم باهم می رفتیم. آنجا هم نزدیک بیست روزی هر روز برنامه صبحگاه و رزم شبانه داشتیم تا اینکه قرار بود عملیات شود و ما را به نخلستانهای نزدیک رودخانه کارون بردند. سه؛ چهار روزی آنجا بودیم یک روز دیدیم چندتا تویوپ که شبیه لاستیک ماشین بود آوردند و به ماگفتند این ها را باد کنید تا شبیه قایق شود بعد سوار شوید و به آن طرف رودخانه بروید. ما به آن طرف رودخانه رفتیم و شب عملیات بیت المقدس آغاز شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#اولین_اعزام
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_عباسی
ما چهار خواهر و برادر بودیم که محمدرضا فرزند اول خانواده بود و بعد از آن من و خواهرم و یک برادر کوچکتر بودیم. محمدرضا ده ساله و برادر کوچکم یازده ماهه بود که پدرمان به شهادت رسید. و پس از شهادت پدرم بخاطر حوادث روزگار ما خیلی سختی کشیدیم. مخصوصا محمدرضا که امتحانات سختی را پشت سر گذاشت. محمدرضا پنج سال بعد از شهادت پدرمان به شهادت رسید. ایشان برای رفتن و رسیدن به جبهه خیلی تلاش کرد. چون فرزند کم سن و سال یک خانواده شهید بود ایشان را به راحتی ثبت نام نمی کردند. برادرم زمانی که برای اولین بار رفت تا برای جبهه ثبت نام کند؛ پسر خاله پدرم که در سپاه یک مسئولیتی داشت می گوید: محمدرضا اولا سنش کم است دوما فرزند شهید است و بعد از خودش دوتا خواهر و یک برادر کوچکتر دارد که باید کمک حال مادرش باشد و اجازه نمی دهد که محمدرضا برای جبهه ثبت نام کند. محمدرضا از اینکه نتواسته بود برای جبهه ثبت نام کند خیلی ناراحت بود یک روز آمد و شناسنامه اش را برداشت و با هم بوسیله نوک یک سوزن سال تولدش را کمرنگ کردیم و سال تولدش را دو سال بزرگتر کردیم. بعد به برادرم گفتم: اگر رفتی جبهه و شهید شدی برای من هم دعا کن تا شهید شوم. چون می دانستم دنیا ارزش ماندن ندارد. ما پدرمان هم که می خواست به جبهه برود می دانستیم که شهید می شود چون این را از اخلاق و رفتارشان متوجه می شدیم و نور شهادت در چهره اشان بود. و می فهمیدیم که این ها رفتنی هستند و اهل دنیا نیستند. برادرم محمدرضا پس از اینکه سال تولدش را بزرگتر کرد دیگر نرفت همان جای قبلی که پسر خاله پدرم بود ثبت نام کند. از طریق یک گروه دیگر ثبت نام کرد. و موفق شد پس از گذراندن آموزشهای لازم به جبهه اعزام شود.
🌷🌷🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#اولین_اعزام
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_عباسی
ما چهار خواهر و برادر بودیم که محمدرضا فرزند اول خانواده بود و بعد از آن من و خواهرم و یک برادر کوچکتر بودیم. محمدرضا ده ساله و برادر کوچکم یازده ماهه بود که پدرمان به شهادت رسید. و پس از شهادت پدرم بخاطر حوادث روزگار ما خیلی سختی کشیدیم. مخصوصا محمدرضا که امتحانات سختی را پشت سر گذاشت. محمدرضا پنج سال بعد از شهادت پدرمان به شهادت رسید. ایشان برای رفتن و رسیدن به جبهه خیلی تلاش کرد. چون فرزند کم سن و سال یک خانواده شهید بود ایشان را به راحتی ثبت نام نمی کردند. برادرم زمانی که برای اولین بار رفت تا برای جبهه ثبت نام کند؛ پسر خاله پدرم که در سپاه یک مسئولیتی داشت می گوید: محمدرضا اولا سنش کم است دوما فرزند شهید است و بعد از خودش دوتا خواهر و یک برادر کوچکتر دارد که باید کمک حال مادرش باشد و اجازه نمی دهد که محمدرضا برای جبهه ثبت نام کند. محمدرضا از اینکه نتواسته بود برای جبهه ثبت نام کند خیلی ناراحت بود یک روز آمد و شناسنامه اش را برداشت و با هم بوسیله نوک یک سوزن سال تولدش را کمرنگ کردیم و سال تولدش را دو سال بزرگتر کردیم. بعد به برادرم گفتم: اگر رفتی جبهه و شهید شدی برای من هم دعا کن تا شهید شوم. چون می دانستم دنیا ارزش ماندن ندارد. ما پدرمان هم که می خواست به جبهه برود می دانستیم که شهید می شود چون این را از اخلاق و رفتارشان متوجه می شدیم و نور شهادت در چهره اشان بود. و می فهمیدیم که این ها رفتنی هستند و اهل دنیا نیستند. برادرم محمدرضا پس از اینکه سال تولدش را بزرگتر کرد دیگر نرفت همان جای قبلی که پسر خاله پدرم بود ثبت نام کند. از طریق یک گروه دیگر ثبت نام کرد. و موفق شد پس از گذراندن آموزشهای لازم به جبهه اعزام شود.
🌼🌷🌼
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#اولین_اعزام
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_عباسی
ما چهار خواهر و برادر بودیم که محمدرضا فرزند اول خانواده بود و بعد از آن من و خواهرم و یک برادر کوچکتر بودیم. محمدرضا ده ساله و برادر کوچکم یازده ماهه بود که پدرمان به شهادت رسید. و پس از شهادت پدرم بخاطر حوادث روزگار ما خیلی سختی کشیدیم. مخصوصا محمدرضا که امتحانات سختی را پشت سر گذاشت. محمدرضا پنج سال بعد از شهادت پدرمان به شهادت رسید. ایشان برای رفتن و رسیدن به جبهه خیلی تلاش کرد. چون فرزند کم سن و سال یک خانواده شهید بود ایشان را به راحتی ثبت نام نمی کردند. برادرم زمانی که برای اولین بار رفت تا برای جبهه ثبت نام کند؛ پسر خاله پدرم که در سپاه یک مسئولیتی داشت می گوید: محمدرضا اولا سنش کم است دوما فرزند شهید است و بعد از خودش دوتا خواهر و یک برادر کوچکتر دارد که باید کمک حال مادرش باشد و اجازه نمی دهد که محمدرضا برای جبهه ثبت نام کند. محمدرضا از اینکه نتواسته بود برای جبهه ثبت نام کند خیلی ناراحت بود یک روز آمد و شناسنامه اش را برداشت و با هم بوسیله نوک یک سوزن سال تولدش را کمرنگ کردیم و سال تولدش را دو سال بزرگتر کردیم. بعد به برادرم گفتم: اگر رفتی جبهه و شهید شدی برای من هم دعا کن تا شهید شوم. چون می دانستم دنیا ارزش ماندن ندارد. ما پدرمان هم که می خواست به جبهه برود می دانستیم که شهید می شود چون این را از اخلاق و رفتارشان متوجه می شدیم و نور شهادت در چهره اشان بود. و می فهمیدیم که این ها رفتنی هستند و اهل دنیا نیستند. برادرم محمدرضا پس از اینکه سال تولدش را بزرگتر کرد دیگر نرفت همان جای قبلی که پسر خاله پدرم بود ثبت نام کند. از طریق یک گروه دیگر ثبت نام کرد. و موفق شد پس از گذراندن آموزشهای لازم به جبهه اعزام شود.
🌷🌷🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398