eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
590 دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
همرزم حسنعلی تعریف می کرد حسنعلی خودش می گفت که من این سفر؛ سفر آخرم است و دیگر بر نمی گردم و یک روز همراه فرمانده اش تا سی متری دشمن رفتند تا تیربار دشمن را خاموش کنند که حسنعلی با تیر مستقیم دشمن که به سمت قلبش نشانه رفته بود همانجا به شهادت رسید. همرزمش راست می گفت چون وقتی که پیراهن حسنعلی را به ما نشان دادند قشنگ سمت قلبش یک سوراخ که جای تیر بود مشخص بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حسنعلی در عملیات رمضان مجروح شده بود و آن را به شیراز فرستاده بودند. وقتی از بیمارستان مرخص شده بود به منزل آمد؛ من بیرون بودم و از سر کار به منزل آمدم دیدم منزلمان خیلی شلوغ است؛ اهالی روستا به دیدنش آمده بودند. من گفتم: حسنعلی بابا شما که می خواهی به جبهه رفت و آمد کنی و مردم به دیدنت بیایند من از این خانه و زندگی خجالت می کشم. حسنعلی در جوابم گفت: بابا اگر مردم بخاطر این زندگی می خواهند بیایند؛ می خواهم نیایند؛ اگر هر کس بخاطر خودم می آید هرجا ما نشسته ایم آن ها هم می نشینند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
(محمدعلی کامران) من و شهید حسنعلی هاشمپور با چند نفر از بچه های محل با هم بودیم. بعد از اینکه در منطقه عملیاتی از محاصره دشمن نجات پیدا کردیم. شب که شد مجدد خط را به ما تحویل دادند. آن شب من و حسنعلی نگهبان بودیم. حسنعلی آن شب به من گفت من می خواهم آخرین دعای توسلم را بخوانم. اما من درست منظور حسنعلی را نفهمیدم. حسنعلی مشغول خواندن دعا شد و همه را دعا کرد. شب را پشت سر گذاشتیم و موقع نماز صبح شد؛ هر دو نماز صبح را در تاریکی بیابان خواندیم. بعد من آفتابه آب را برداشتم تا بسمت دستشویی بروم که یک دفعه دیدم از سمت عراقیها دو تا خمپاره در اطراف من فرود آمد. همرزمانم که این صحنه را دیدند به شدت نگران حال من شدند چون من زن و فرزند داشتم و از این بابت بیشتر نگران شده بودند که اتفاقی برایم نیافتد. سریع رفتم بسمت بچه ها و گفتم نگران نباشید الحمدلله بخیر گذشت چیزی نشده است. شهید حسنعلی آن روز صبح یک نامه هم برای خانواده اش نوشت که بعدا فهمیدم چند روز بعد از شهادتش بدست خانواده اش رسیده است. بعد اعلام کردند نیرو کم است و شما باید بروید پای تپه هایی که در العماره است. من و شهید حسنعلی هاشمپور با تعدادی از بچه های دستجرد و همرزمان دیگر بسمت این تپه رفتیم. به آنجا که رسیدیم دو گروه شدیم چندتا از نیروها رفتند پشت تپه و من و شهید حسنعلی و چند نفر دیگر در همین قسمت تپه ماندیم. آنجا که ما بودیم یک تانک خودی بود که با فاصله چند دقیقه یه گلوله بسمت دشمن شلیک می کرد و از طرف دشمن هم بچه های ما را با گلوله آرپیچی مورد هدف قرار می دادند و دست و پای بچه ها را نشانه می گرفتند. عراقیها برای حفظ آن تپه از هر نوع سلاحی استفاده می کردند. بغیر از سلاح های جنگی که در اختیار داشتند حتی با سنگ ما را می زدند. تعدادی از بچه ها سخت مجروح یا شهید شدند و من و شهید حسنعلی هاشمپور هم بی نصیب نماندیم و یکی از این گلوله های دشمن بر قلب نازنین شهید حسنعلی هاشمپور اصابت کرد و همانجا به درجه رفیع شهادت نائل گردید و من هم با یکی از انفجارها به هوا پرتاب شدم و آن زمان صدای امام زمان (علیه السلام) زدم و گفتم یا امام زمان (علیه السلام) و(اینکه می گویم خدا شاهد است عین واقعیت است) وقتی بسمت زمین برگشتم ناگهان دیدم لطف خدا شامل حالم شد و یک آبنبات بهشتی توی دهانم گذاشتند و دهانم را شیرین کردند و بعد روی زمین که افتادم دیدم بدنم پاره شده است و نمی توانم درست حرکت کنم. بچه ها گفتند صبر کن الان آمبولانس می آید. ولی من گفتم نه بقیه مجروحان را سوار کنید من خودم هر طور هست می آیم. بعد بلند شدم که راه بروم دیدم نمی توانم پاهایم را روی ماسه ها بگذارم. آهسته تا پشت تپه رفتم. آنجایکی از بچه های اصفهانی که مرا با آن وضعیت دید گفت: چرا با آمبولانس نرفتی؟ گفتم من وضعیتم بهتر بقیه مجروحین بود نرفتم. بچه ها آمدند و کمکم کردند و مرا سوار یک مزدا که آنجا بود کردند و مرا به بیمارستان صحرایی بردند.‌ در بیمارستان صحرایی سریع به من یک سرم وصل کردند بعد مرا به یه بیمارستان دیگر فرستادند و چون هلیکوبتر نبود از آنجا مرا همراه یه مجروح دیگر که پاهایش شکسته بود و استخوانهایش بیرون زده بود. سوار آمبولانس کردند و به بیمارستان شهید بهشتی اندیمشک فرستادند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یک بار حسنعلی از جبهه به مرخصی آمده بود. موقع نماز بود رفت وضو گرفت و داخل یکی از اتاقها شد و به نماز ایستاد. نماز اولش را که تمام کرد نشست ما بین دو نماز و دست به دعا بلند کرد من آن روز صدای حسنعلی را می شنیدم؛ و خوب که به دعا کردنش دقت کردم دیدم عجب دعاهایی بلد است‌. منکه پدرش بودم از این دعاها بلد نبودم. یکی از دعاهای آن روزش که در یاد دارم این بود که می گفت: خدایا ما را یاری ده تا در این جنگ پیروز شویم و پس از آن برای آزادی قدس برویم. آن روزها مانند حالا کسی زیاد قدس را نمی شناخت. اما بچه هایی که تو خط جهاد و شهادت بودند آرزو داشتند که یک روزی برسد که بروند قدس را از دست دشمنان خدا و اسلام آزاد کنند. و حالا بیش از سی سال است که حسنعلی به شهادت رسیده است و هنوز همه در انتظار آزاد سازی قدس هستند. و از طرفی بحمدلله زحمات شهدا راه خودش را طی کرده است و مرزهای اسلام گسترش یافته است و اکنون نیروهای اسلام لب مرز فلسطین هستند و آماده ی جانفشانی و دستور رهبر هستند. تا قدس را به زودی از لوس دشمنان خدا پاک کنند و مسلمانان فلسطین نجات یابند و کشور عزیزشان آزاد گردد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بچه اولمان پسری بود بنام علی که حدود سه ماهش که شد بر اثر بیماری فوت کرد. بعد خدا حسنعلی را به ما عطا کرد. من برای کار به اصفهان رفته بودم و یک فرش به قیمت شصت و چهارتومن خریده بودم. حسنعلی چند ماه از عمرش رفته بود اما او نیز مثل علی معده اش شیر که می خورد نگه نمی داشت و بر می گرداند. قدیمی ها اعتقاداتشان خیلی خوب بود. یک روز در یک کوچه نزدیک منزل یکی از همسایه ها نشسته بودم که یکی از هم محله ای هایمان به اسم محمد علی زمان آمد و سوال کرد چرا اینجا نشسته ای و پریشونی؟! گفتم: خوب یک بچه پسر خدا بهمون داد فوت کرد و این دومی هم حالش خوب نیست و می ترسم از دستم برود. گفت: هیچی نداری نذر مسجد کنی؟ گفتم: ما دوتایی باخانمم هیچی نداریم. گفت: هرچیه نذر اینجا کن؛ من هم تنها فرشی که از شهر خریده بودم را نذر مسجد کردم و خدارا شکر خدا ازمون قبول کرد و فرزندم حسنعلی عمرش به دنیا بود و برایمان ماند. مردم به من می گفتند: مگه دنیا به آخر رسیده که یک فرشم که داشتی نذر مسجد کردی تازه این بچه ی دومت بود. گفتم: من می ترسیدم و این فرش را نذر این بچه کردم تا بماند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
همرزم حسنعلی تعریف می کرد حسنعلی خودش می گفت که من این سفر؛ سفر آخرم است و دیگر بر نمی گردم و یک روز همراه فرمانده اش تا سی متری دشمن رفتند تا تیربار دشمن را خاموش کنند که حسنعلی با تیر مستقیم دشمن که به سمت قلبش نشانه رفته بود همانجا به شهادت رسید. همرزمش راست می گفت چون وقتی که پیراهن حسنعلی را به ما نشان دادند قشنگ سمت قلبش یک سوراخ که جای تیر بود مشخص بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حسنعلی در عملیات رمضان مجروح شده بود و آن را به شیراز فرستاده بودند. وقتی از بیمارستان مرخص شده بود به منزل آمد؛ من بیرون بودم و از سر کار به منزل آمدم دیدم منزلمان خیلی شلوغ است؛ اهالی روستا به دیدنش آمده بودند. من گفتم: حسنعلی بابا شما که می خواهی به جبهه رفت و آمد کنی و مردم به دیدنت بیایند من از این خانه و زندگی خجالت می کشم. حسنعلی در جوابم گفت: بابا اگر مردم بخاطر این زندگی می خواهند بیایند؛ می خواهم نیایند؛ اگر هر کس بخاطر خودم می آید هرجا ما نشسته ایم آن ها هم می نشینند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
وقتی جنگ شروع شد دل بی قرار حسنعلی هم در جبهه بود برای همین با دیگر بچه های روستا عازم جبهه های حق علیه باطل شدند. یکبار که از جبهه برگشته بود دیدم یک چکمه ی پاره به پا داشت. گفتم: بابا حسنعلی این چکمه ی پاره چیه پا کردی؟ مردم می روند جبهه کلی چیز نو می آورند ولی شما چکمه ات هم پاره است!! گفت: بابا این چیزایی که می گوئید چه بدرد می خورد که من بیاورم!! دوباره که رفت جبهه و برگشت دیدم یک چکمه با خودش آورده بود نوی نو بود. گفت: من بالای سر یک عراقی بودم که دیدم تیر خورده بود و از دهانش خون می رفت؛ و هیچ کس نبود و می توانستم ساعتش را بردارم ولی برنداشتم. بعد چندتا از بچه ها آمدند و وسائل شخصی آن عراقی مثل ساعت مچی و کفشش و چیزهای بدرد بخوری که داشت را بعنوان غنیمت برداشتند. ولی من برنداشتم. آن سری که دیدید من چکمه ی کهنه به پا داشتم به حمام رفته بودم وقتی آمدم دیدم چکمه های خودم که نوتر بود را برداشته اند و آن چکمه های کهنه را بجایش گذاشته بودند. ولی من دیگر آن چکمه های کهنه را نرفتم با یک چکمه ی نو از دیگران عوض کنم. همان ها را پوشیدم و آمدم. حالا این هم چکمه ی نو که با خودم آوردم. حسنعلی آن چکمه ی نو را با خودش آورده بود که به من بگوید من می توانم از این چیزهایی که بقیه می آورند با خودم بیاورم اما چه بدرد می خورد. و آن چکمه ها را با خودش دیگر نبرد و تا چند وقت هم داشتیم ولی نمی دانم عاقبت آن چکمه ها چه شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
در العماره عراق بودیم جنگ سختی درگرفته بود. من و شهیدحسنعلی هاشمپور فرزند (رضا رجب) با چند نفر از بچه ها دویست متر عقبتر کنار هم نشسته بودیم ولی داشتیم می دیدیم که بچه های رزمنده با نیروهای دشمن درگیر شدند و داشتند جنگ تن به تن  می کردند. ما آنجا جزو خط شکنها بودیم. من آن زمان حدود بیست و پنج سالم بود و شهید حسنعلی هاشمپور فکر کنم حدودا ۱۳ یا ۱۴ سالش بود. آن شب حسنعلی به من گفت: اجازه می دهی من دعای توسل آخرم را بخوانم. گفتم: بفرما؛ ولی من درست متوجه منظور حسنعلی که گفت دعای آخرم را بخوانم نشدم. حسنعلی مشغول دعا خواندن شد و همه را دعا کرد. من هم مشغول نگهبانی بودم تا اینکه شب را پشت سر گذاشتیم و نزدیک نماز صبح شد و گروه دیگر جایگزین ما شدند و ماهم رفتیم طرف سنگری که پشت دپو بود تا نماز صبح را بخوانیم. بچه ها رفتند داخل سنگر نماز بخوانند ولی حسنعلی همانجا بیرون سنگر به نماز ایستاد و من هم بخاطر اینکه حسنعلی بیرون سنگر ماند از او خجالت کشیدم به داخل سنگر بروم من هم همانجا کنار حسنعلی به نماز ایستادم. ادامه دارد.... کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
صبح با چندتا از بچه های فامیل که همرزم بودیم دور هم جمع شدیم یکی یکی شروع کردند از خوابهایی که دیده بودند تعریف کنند. حسنعلی هم همانجا خوابش را تعریف کرد. بعد یک نامه ای برای حسنعلی از طرف خانواده اش آمده بود نشست جواب نامه را نوشت که بعدا شنیدم آن جواب نامه حسنعلی چند روز بعد از شهادتش به دست خانواده اش رسیده بود. آن روز خاص ؛ روز سه شنبه بود که اطلاع دادند نیرو کم است و باید به تپه های العماره بروید. نیروها خودی و دشمن در آن تپه سخت درگیر شده بودند. حدود ساعت ده صبح بود که ما بلند شدیم باهم دست و روبوسی دادیم و به سمت تپه های العماره رفتیم. اما قبل از حرکت من رفتم آفتابه آب را برادشتم و چند متری از بچه ها دور شدم که بسمت دستشویی بروم ناگهان از طرف دشمن چندتا خمپاره نزدیک من به زمین برخورد کرد و گرد و خاکی بلند کرد. ما چون آموزش دیده بودیم و مدتی بود در جبهه بودیم دیگر به این نوع سرو صداها عادت کرده بودیم برای همین روی زمین هم دراز نکشیدم. بچه ها که از دور دیده بودند خمپاره ها بسمت من فرود آمدند خیلی ناراحت و نگران شده بودند. چون من زن و بچه داشتم آنها بیشتر نگران حال من شده بودند که نکند برای من اتفاقی بیافتد که زن و بچه ام تنها شوند. من دیدم که بچه ها دارند از ناراحتی خودشان را می زنند سربع بسمت آنها دویدم و گفتم هیچ نگران نباشید من سالم هستم و بخیر گذشت. ادامه دارد... کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
خلاصه ما بعد از این اتفاق بسمت تپه های العماره رفتیم. آنجا چندتا از بچه ها را زدند و بقیه بچه ها دو گروه شدند. من و حسنعلی هاشمپور و عباس خدامی و حسینعلی هاشمپور و علی هاشمپور باهم به یک طرف تپه رفتیم و شهید اکبر احمدی هم آن روز با ما بود با یک سری از بچه ها به آن طرف تپه رفتند. ما این طرف تپه که رفتیم از سمت دشمن به طرف ما سنگ پرتاب می کردند. ما شب اول در گردان یازهرا علیهاالسلام بودیم و شب دوم در گردان امام جواد علیه السلام بودیم. کلا رفت و برگشت ما یک ساعت کشید. ما ساعت ده صبح که رفتیم ساعت ۱۱صبح بخاطر اینکه مجروح شدیم برگشتیم. توی تپه که بودیم من به یک باره توی کمرم ترکش خورد و با موج انفجاری به سمت آسمان پرتاب شدم و با صورت به زمین خوردم. تا بسمت بالا رفتم صدای امام زمان علیه السلام زدم و وقتی برگشتم روی زمین دیدم یک آبنبات توی دهانم هست. شهیدحسنعلی هاشمپور همان لحظه یک تیر یا ترکش بود مستقیم توی قلبش خورد و همان لحظه به شهادت رسید. شهید اکبر احمدی هم که آن طرف تپه بود به شهادت رسیده بود و چون آن قسمت تپه تو دید مستقیم دشمن بود نمی شد پیکر شهدا را به عقب منتقل کنند و به همین دلیل شهید اکبر احمدی ده سال بعد استخوانهای پیکر پاکش در تفحص پیدا شد و به وطن بازگشت. بچه ها به من گفتند تو ترکش خوردی برو آن طرف بایست که اگر آمبولانس آمد به عقب برگردی ولی آنجا چون دشمن دید داشت آمبولانس نمی توانست به آن تپه نزدیک شود من مجبور شدم با آن تن مجروحم خودم چند متری پیاده روی کنم تا از تیررس دشمن دور شوم و خودم را به آمبولانس برسانم. وقتی نزدیک نیروهای خودی شدم دیگر پاهایم توان راه رفتن روی شن ها را نداشت و بسختی قدمهای آخر را برمی داشتم تا به همرزمانم رسیدم؛ وقتی رسیدم دوتا از بچه های اصفهانی مرا دیدند سوال کردند چرا برگشتی؟ گفتم: ترکش به کمرم خورده است. گفتند: چرا نگفتی کولت کنیم؟! گفتم: شما که نمی توانی مرا کول کنید و وزن مرا تحمل کنید. بعد یک مزدا آنجا بود مرا سوار مزدا کردند و به عقب فرستادند. همانجا دعا کردم و به خدا گفتم: خدایا اگر که قرار است من به منزلمان نرسم همین جا شهادتنامه ام‌را امضاء کن و نمی خواهم یک قدم آن طرفتر بروم. حالا آن آبنباتی که به طور معجزه آسا لحظه مجروح شدنم در دهانم گذاشته بودند هنوز در دهانم بود. بعد مرا به بیمارستان شهیدبهشتی اندیمشک بردند و آنجا عمل کردند و به تهران فرستادند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حسنعلی در عملیات رمضان مجروح شده بود و آن را به شیراز فرستاده بودند. وقتی از بیمارستان مرخص شده بود به منزل آمد؛ من بیرون بودم و از سر کار به منزل آمدم دیدم منزلمان خیلی شلوغ است؛ اهالی روستا به دیدنش آمده بودند. من گفتم: حسنعلی بابا شما که می خواهی به جبهه رفت و آمد کنی و مردم به دیدنت بیایند من از این خانه و زندگی خجالت می کشم. حسنعلی در جوابم گفت: بابا اگر مردم بخاطر این زندگی می خواهند بیایند؛ می خواهم نیایند؛ اگر هر کس بخاطر خودم می آید هرجا ما نشسته ایم آن ها هم می نشینند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398